شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

تکنولوژی

بدی فایل‌های دیجیتال

۱۶:۲۲۳۱
خرداد

بدی فایل‌های دیجیتال امروزی اینه که از کار افتاده و worn-out نمی‌شن.

هر چند صد بار تکرارشون کنی، دوباره بازشون کنی، فرقی نداره.

یک فایل صوتی رو، یک کتاب الکترونیکی رو، یک فیلم رو... هر چقدر دوباره مرور کنی، پرش پیدا نمی‌کنه، خاک نمی‌گیره، خش نمیفته.

به‌نظرم خاک‌نگرفتن فایل‌های دیجیتال یک بدبختی‌یه.

شاید بعدها نرم‌افزاری بیاد برای اینکه به‌صورت مصنوعی بتونه چنین تأثیری رو در فایل‌ها اضافه کنه. و با یک دکمه هم قابل حذف‌شدن باشه!

نمی‌خوام یک انقلاب جدید شروع کنم، برای همچین چیزی!

کلی ساپورتر جمع کنم، و این نرم‌افزار رو در کیک‌استارتر crowd-funding کنیم!

فقط به نظرم رسید این موضوع چیزی هست که باید راجع‌بهش فکر کنم...

اینکه تفاوت وجود داره بین حسی که از ورق‌زدن یک کتاب به آدم دست می‌ده، و حسی که از اسکرول‌کردن یک فایل PDF.

حسی که از مرور یک فیلم VHS دست می‌داد، و جلو و عقب‌کردنش که کلی زمان می‌برد، با حسی که از یک فایل MP4 یا MKV می‌گیریم...

نه بحثم بازگشت به عقب و نوستالژی بازی‌یه، نه هر چیز بیخود و بیهودهٔ دیگه. صرفاً هدفم اینه که به هوش باشیم... بدونیم چی به‌دست میاریم با تکنولوژی، و در عین‌حال حواس‌مون هم باشه که چه چیزایی رو هم از دست می‌دیم... و آیا لزوماً چیزهایی که از دست دادیم، خوبه که از دست‌شون دادیم؟ یا یک مزایایی هم در همون چیزهای مضر (مثل خاک‌گرفتن و خش‌افتادن) بود...

بزرگترین مزیت‌اش چی بود؟

برای کسانی که یک‌بار مصرف‌‌کننده هستند، به‌نظر هیچ. ولی برای افرادی مثل من که شدیداً اهل بازگشت دوباره و سه‌باره و چندده‌باره به چیزهاست، در جستجوی عمق و معناها و برداشت‌های جدید، قضیه متفاوته.

اینکه می‌فهمیدیم... اینکه هر بار رجوع دوباره، یک اثری باقی می‌ذاشت. این اثر، مهم بود دیگه...

به‌نظرم مهمه...

اینکه بدونی مثلاً ۵۰ بار یه نوار صوتی رو گوش کردی، یک تفاوتی، تغییری در نوار ایجاد بشه، نه اینکه انگار نه انگار!

می‌دونید چیه اصلا؟

دیجیتال یک‌جورایی بی‌تفاوتی رو تئوریزه می‌کنه. بهمون یاد می‌ده چطور خنثی و بی‌تفاوت باشیم...

این اصلاً درس قشنگی نیست.

بله پیشرفت تکنولوژی هر چقدر جلوتر می‌ریم، مزایای زیادی برامون فراهم می‌کنه و خود من روزمره دارم از این مزایا استفاده می‌کنم و خیلی هم خوشحال و قدردان‌اش هستم...

ولی این ضعف‌هاش رو هم باید بگیم... و یک فکری برای پُرکردن اون جاهای خالی بکنیم... بد می‌گم؟

دیگه چه مزایایی به ذهن‌تون می‌رسه که با پیشرفت تکنولوژی از دست دادیم؟

روح و روان

راحت گریه می‌کنید یا سخت؟

۲۰:۵۹۳۰
خرداد

یادمه یه روزایی خودم نمی‌تونستم گریه کنم، حتی تا همین اواخر. نمی‌دونم... کودک درونم، عاطفه‌ام، حس‌هام انگار نزدیک صورت نبود... خیلی خیلی زیر پوست رفته بود... باید کلی لایه از این پیاز جسم رو می‌کندی، تا بهش برسی...

خب اصلاً‌ این وضعیت رو دوست نداشتم. به‌نظرم باید وقتی می‌خندی لپ‌هات اندازهٔ هلو گنده بشه، دور چشمات چروک بیفته... این یعنی خندهٔ از ته دل.

یعنی خنده‌ها باید واقعی باشه... مثل گریه‌ها...

خیلی از ماها اصلاً گریه نمی‌کنیم. مرد و زن هم نداره... فکر می‌کنیم لزومی نداره گریه کرد...

یا بدتر، خیلی‌هامون حتی لزومی به لبخند و خنده کردن هم نمی‌بینیم... می‌گیم این جلف‌بازی‌ها چیه؟ آدم باید سر سنگین باشه...

درحالی‌که داریم اول از هر چیزی بزرگ‌ترین خیانت ممکن رو به روح خودمون می‌کنیم...

روح نیاز داره که درست مثل زمان بچه‌گی‌هامون باشه... کارای جدی و فلسفی و فکرهای عمیق هم بکنه... ولی هی به وضعیت کودک و کنجکاوی و شیرینی و سریع دسترسی به حس‌ها داشتن نقب بزنه...

هی گذار از این دو تاست.

برای خودم قانون گذاشتم که خنده‌هام حتماً باید از لب‌خند فراتر بره... اگه می‌گیم: لب‌خند کلمهٔ لب رو توش داره... یعنی منظورمون خندهٔ لب‌هاست دیگه صرفا؟ پس لبخند همون تبسم ساده است.

ولی خنده به معنای واقعی باید لب‌خند، چشم‌خند، دماغ خند، بدن‌خند، روح‌خند و قلب‌خند باشه! یعنی حتی به‌قول خندوانه‌ای‌ها، باید اداشو دربیاری و زوری‌اش کنی تا به‌مرور هی برات ساده‌تر بشه...

درمورد مهربونی هم ۲ پست قبل گفتم باید اداشو دربیاری تا بالاخره به واقعیت بپیونده. لبخند و گریه هم به‌نظرم همین روندو دارن...

اول اداشو درمیاری... بعد انقدر برات تکنیک‌ش ساده و محیا می‌شه که حالا تو موقعیتی که واقعاً باید بخندی، حاضرتر و شارپ‌تر هستی... یا وقتی باید گریه کنی، دستت به گریه‌کردن می‌ره... درواقع آمادگی‌شو پیدا کردی...

یه زمانی انقدر قفل شده بود بدن‌ام که هیچ‌جوره گریه‌ام نمیومد. اصلاً احساسه رو نمی‌تونستم اون‌قدر لب‌ریز کنم که به نقطهٔ جوش گریه برسه...

ولی با انجام یک‌سری تمرین‌ها و تماشای ماه‌عسل و فیلم‌های کلاسیک با احساس، و تمرین همدلی با آدم‌های دور و برم، همین‌جور تونستم راحت‌ترش کنم... به‌حدی برسونم که الآن دیگه خیلی راحت می‌تونه اشک تو چشام جمع بشه... به قول خارجکی‌ها teary-eyed بشم... حتی اگه بعدش به یه گریهٔ مفصل ختم نشه...

قطعاً موسیقی کلاسیک و اپراهای پرشور و حرارت هم کمک می‌کنن... وقتی صدای خواننده‌ای رو میشنوی که انقدر وسیع و بسیط می‌تونه نت‌ها رو بخونه و بکشه و تحریر بده... واقعاً اون حس کودکه تقویت می‌شه... حتی ممکنه از شدت احساس، اشک هم تو چشات جمع شه...

ولی گریه‌کردن خیلی خوبه. هم برای مردها هم زن‌ها... هر کی غیر از این می‌گه، نمی‌دونه داره از چی صحبت می‌کنه... اصلاً باید براش برنامه‌ریزی کرد... نه اینکه سالیان سال بدون گریه بیایم و بریم و فکر کنیم داریم زندگی عاقلانه و متعادلی می‌کنیم...

بلکه هر روز شاید باید یه اشکی ریخت...

وقتی می‌گم تعادل منظورم این‌ور قضیه رو دیدن هم هست...

نه اینکه فقط اشک بریزی... هر روز باید یک بدن‌خند و روح‌خند و اصلاً قنج‌رفتن کل وجودت رو هم احساس کنی... قند تو دلت بشکنه و آب بشه تمام وجودتو شل و پخش روی زمین بکنه...!

ولی همون‌قدر که خندوانه واجبه، گریه‌وانه هم واجب هست...

همون‌قدر که خندوانه مهمه، ماه‌عسل هم حیاتی‌یه...

هر دو شو، با دوز مناسبی، هر روز نیاز داریم...

اگه نه، حداقل هر هفته...

گریه آدمو می‌سازه... روح آدمو جلا می‌ده... بهش فرهنگ عاطفی اضافه می‌کنه... متمدن عاطفی‌مون می‌کنه، نه فقط متمدن در یک‌سری ظواهر و جعلیات.

روح و روان
علم

déjà vu

۰۴:۴۲۲۹
خرداد

مدتی‌ست (تقریباً) هر اتفاقی میفتد، هر برنامه‌ای که می‌بینم، یا وارد هر مکالمه یا شرایط که می‌شوم، احساس می‌کنم قبلاً آن را تجربه کردم. یا حداقل خیلی آشنا به نظر می‌رسد...

آماده بودم تا به تناسخ اعتقاد پیدا کنم، اما با یک سرچ ساده، پوزیتیویست‌های عالم وب مانع این پیشرفت شدند!

گفتند مشکل مربوط به حافظه است... اشخاصی که حافظه‌شان خیلی قوی می‌شود، دائماً‌ دنبال نقاط اشتراک شرایط می‌گردند و به‌محض اینکه چراغ‌های مختلف‌شان درمورد شباهت‌های یک وضعیت با وضعیت‌هایی که به‌سرعت می‌توانند در حافظه‌شان به یاد بیاورند، روشن می‌شود، به اشتباه دچار دژاوو می‌شوند.

با اینکه اکثریت دوستان در ویکی‌پدیا و انجمن‌ها این جواب را دادند، بعضی‌ها هم به عقاید بودایی رهسپارم کردند! و یک سرنخ‌هایی هم دادند... دلم نمی‌خواهد آن‌قدر دگم باشم که حداقل حرف‌شان را تا انتها گوش نکنم... ببینم چه می‌گویند...

به نظرم اعتقاد کورکورانه و تبعیت بی‌چون‌وچرا از یک مدل علمی‌گراییِ به‌شدت ابتدایی و ساده، چیزی جز حماقت نیست. درواقع این دسته از افراد به‌ظاهر علم‌باز، از برخی باورمندهای مذهبی هم فاندمنتال‌تر و متعصب‌تر تشریف دارند! در انتها می‌بینی خودشان همان چیزی شده‌اند که به‌ظاهر منتقدش هستند...

نظر من؟ باید تعادلی وجود داشته باشد... نمی‌شود تمام باورهای ظاهراً متافیزیکال یا فراتر از دنیای قابل درک دانشمندان اشتباه و بی‌پایه باشد... ممکن است هنوز در آزمایشگاه‌های این دوستان به اثبات نرسیده باشد، اما بالاخره یک ریشه و پایه‌ای پشتش هست... تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها...

برای همین است دکتر کالین راس را خیلی دوست دارم. چون سعی می‌کند آزمایش‌ها و دستگاه‌هایی طراحی کند تا بعضی باورهای مربوط به انرژی و تله‌پاتی را بتواند در آزمایشگاه بسنجد... یا شرایطی برای سنجش آن‌ها بیابد... افرادی مانند او را بسیار علمی‌تر می‌دانم، تا برخی از این مدعیان علم. راحت بگویم، اگر دانشمندی با قطعیت از مسائل حرف می‌زند، باید به دانش‌اش شک کرد...

حالا آیا دژاوو یک مسئلهٔ مربوط به حافظه است؟ یا ریشه‌ای متافیزیکال دارد؟ مربوط به زندگی‌های گذشتهٔ روح‌های ماست؟ یا تله‌پاتیِ افکار و اندیشه‌های دیگرانی که آن موقعیت‌ها را تجربه کردند، که به ذهن ما پژواک‌هایش سفر کرده است؟ نمی‌دانیم... قطعاً نمی‌دانیم... دانشمند باید همهٔ این گزینه‌ها را پی بگیرد... ممکن است خیلی از این چیزهای به‌ظاهر غیر فیزیکال، یک مانیفست فیزیکال هم در دنیای انرژی کهکشانی ما داشته باشند...

چرا در نظر نمی‌گیریم که عقاید خرافی و باورهای فولکلور و حتی افسانه‌ها و متون مذهبی، دارند با زبان استعاره صحبت می‌کنند؟ چرا این را متوجه نمی‌شویم که قرار نیست موبه‌مو چیزهایی که می‌گویند، جان‌بخشی شود و یک مدل زندهٔ فیلم‌های علمی-تخیلی و ترسناک پیدا کند؟

چرا فکر نمی‌کنیم که منظور از روح، همان انرژی الکترومغناطیسی حاضر در اتم‌ها و سلول‌های موجودات زنده است؟

یا جن و شیطان، درواقع یک نوع باگ در دنیای الکتروشیمیایی نورون‌های مغزی است که به‌نظر می‌رسد یک‌سری عقاید عجیب و حالت‌های رفتاری، طرف را تسخیر می‌کند؟

به‌نظرم باید استعاره را جدی گرفت. نباید آزمایش علمی را محدود به نوع‌های رایج آزمایشگاهی کرد... آزمایشگاهی هم وجود دارد که خیلی از مدعیان علم درنظر نمی‌گیرند... و آن آزمایشگاه عقل و فلسفه است... از دیرباز، آزمایشگاه عقل و منطق، با جسم فلسفه کارهایی را پی می‌گرفته که در چند صد سال اخیر ظاهراً جامعهٔ علم‌زدهٔ وحشی‌وار، دلش می‌خواهد از آن فاصله بگیرد...

۱۸:۴۶۲۷
خرداد

ادای مهربونی

ادای مهربونا رو دربیار. همه‌جا برای مهربونی تبلیغ کن؛ تو پیج‌ها و جاهای مختلفی که داری. کم‌کم از سر رودربایستی هم که شده، مجبور میشی به موقع‌اش مهربونی بکنی...

مهربونی چیزی نیست که بگیم: «خب من که مهربونم، مشکلی نیست! من از بچگی مهربون بودم و این پست درمورد من نیست»... نه، همه‌مون یادمون می‌ره... خیلی جزئیات باید تو زندگی یه آدم سرجاش باشه تا موقعیت مهربانی‌کردن براش زیاد پیش بیاد...

خیلی عادت‌ها و شیوه‌ها تو زندگی آدم باید جاری باشه، تا مهربونی رو فراموش نکنه...

تمرین می‌خواد... مراقبتِ هرروزه می‌خواد...

قطعاً محافظت از یک گیاه می‌تونه تمرین‌اش باشه... قطعاً محافظت از یک حیوان... یک بچه...

اما هیچ‌کدوم تضمین‌کننده‌اش نیستن...

موقعیت به موقعیت ممکنه فرق بکنه... باید مراقبت کنی تا تو تمام وادی‌های زندگی‌ات، زنده نگهش داری... هم امکانش رو، هم احتمالش رو، و هم به‌معنای واقعی «خودش» رو...

بله مهربانی نیاز به این داره که نیازهای خودت برآورده شده باشه... یا شنیده شده باشه... اگر از همه نظر عشق دریافت نکرده باشی، سخت بتونی عشق اهدا کنی...

اگر هم کسانی هستن که بدون هیچ دریافتی، به همه محبت می‌کنن، بدونین از روی ترس‌ه و محبت‌شون چندان اصیل و واقعی نیست... فقط کافیه عمیق‌تر بهش نگاه کنید... می‌بینید پشت‌ش چیزای دیگه‌اس...

و مهربونی این شکلی، خوب نیست... چون انتظار پشت‌شه... شاید ظاهراً نباشه... ولی یه روزی خواهد رسید که لو خواهد رفت...

محبت واقعی یعنی هیچ انتظاری برای بازگشت نداشته باشی...

فقط بدی...

من دارم از اون مهربونی صحبت می‌کنم...

مهربونی‌یی که به جایی رسیده باشی که با عمق وجودت لمس کرده باشی که هدیه دادن، بزرگ‌ترین و والاترین نوع دریافت‌کردن است...

دیگه برات تفاوت زیادی بین مهربونی‌کردن و مهربونی‌دیدن نیست...

کلاس

درس‌های فشرده معلمی (۱)

۱۸:۳۰۲۲
خرداد

به نظرم یکی از نکات مهم برای یک مدرس و آموزش‌دهنده این است که یاد بگیرد درمورد اینکه چطور ما انسان‌ها یاد می‌گیریم...

دانش یادگیری و اینکه انسان چگونه می‌آموزد، کلید دانش یاددادن و تدریس است. حالا موضوع هر چه که باشد...

این هفته در کلاس‌هایی شرکت می‌کنم که قرار است درمورد یادگیری یاد بگیرم... تا بتوانم معلم موفقی باشم. این پست را اختصاص می‌دهم به آموخته‌های گران‌بهایی که معلم این دوره استاد زاهدی، از تجربیات سال‌ها آموزش انگلیسی خود دراختیار ما قرار می‌دهد و دارد ما را به‌طور خیلی فشرده‌ای می‌سازد تا آماده شویم برای سپردن نوجوانان مردم به ما... مسئولیت سنگینی‌ست...

(قصدم ورود به این حوزه آکادمیک‌تر و کلاسیک‌تر تدریس نبود، با همان کلاس‌های خلاقانه‌تر آموزش زبان با فیلم خوش بودم... ولی در این مرحله از رشدم به‌نظرم کلاس‌های ترمیک و کتابی هم، تمرین و آزمون مفید و باارزشی‌ست...)

لذت تدریس عالی است، اما با هر لذتی مسئولیت‌هایی نیز می‌آید... نمی‌شود به‌طور فشرده از آدم‌ها معلم ساخت. اما می‌شود به کسانی که این عشق معلمی در وجودشان از قبل حاضر بوده است، تکنیک‌ها و نصیحت‌های مسیر را گوشزد کرد تا کمتر زمین بخورند...

از بابت این یافته‌ها به‌شدت قدردان آقای زاهدی هستم و یکی از راه‌هایی که می‌توانم هم از ایشان تشکر کنم، هم یادداشت‌های خودم را جمع‌بندی و طبقه‌بندی کنم، هم کمکی به افراد دیگری که ممکن است مشتاق این راه باشند داده باشم، این است که عصارهٔ مطالب را در اینجا ثبت کنم. امیدوارم مفید حاصل شود...

عکس‌سازی

Loudest kind of kindness

۰۲:۱۲۲۲
خرداد

۲۱:۴۰۲۱
خرداد

زبان نوجوانان

در این پست می‌خواهم بعد از اشاره‌ای کوتاه به کارهایی که از پست دیروز تا امروز انجام دادم، درمورد تجربه مصاحبه برای شغل تدریس زبان انگلیسی صحبت کنم.

این را بگویم که تمام نقدهای ممکن را خودم بیشتر از دیگران به خودم می‌کنم، و اگر کارهایی که می‌گویم را اینجا می‌نویسم برای این است که خودم را متعهد نگه دارم و انگیزه‌ای برای فعالیت داشته باشم.

می‌دانم که این نوشته‌های من گاهی زیاده‌گویی و بلندبلند فکرکردن طولانی‌مدت به‌نظر می‌رسد و وقتی ماه‌عسل را می‌بینم، پی می‌برم که قصه‌ها و آدم‌های بزرگی که قصه‌شان بسیار ارزش وقت‌صرف‌کردن و شنیدن بیشتر از من دارد، در اطراف من بسیار زیاد است.

اما این‌ها را برای دل خودم می‌نویسم و امیدوارم این نوع بلند فکر کردن، برای آدم‌هایی که مشکلات مشابه من دارند مفید باشد...

این کلاس زبان در طبقهٔ پایین آن یک گیم‌نت وجود دارد. اول که وارد شدم برای آزمون کتبی، به‌نظرم رسید شاید آموزشگاه زبان واقعی همین گیم‌نت باشد. که اکثر بچه‌ها بازی‌های انگلیسی‌زبان را انجام می‌دهند و حتی بعضی از بازی‌ها رسماً زیرنویس انگلیسی دارند و کلام و فرهنگ و زبان انگلیسی واقعاً برای فرد دغدغه می‌شوند.

خودم هم از کودکی با همین بازی‌ها و حالا نرم‌افزارهای کامپیوتری انگلیسی، و مهم‌تر از همه فیلم‌ها و سریال‌های انگلیسی‌زبان، زبان‌ام را یاد گرفتم و تقویت کردم...

حالا کسی مثل من که دیوانه‌وار شیوه یادگیری خودش را ترجیح می‌دهد، باید یاد بگیرد که به‌عنوان یک آموزش‌گر، تسهیل‌گر، کسی که قرار است دست دیگران را در یادگیری زبان بگیرد، روش‌ها و ترجیحات مختلف یادگیری افراد را به‌رسمیت بشناسد و یاد بگیرد.

که شاید روش Immersion یا غرق‌کردن برای همه نیست. اینکه فقط بشینن بازی انگلیسی انجام بدن و فیلم انگلیسی ببینن. بعداً در کلاس فهمیدم که اصلاً اهمیت این روش، حتی در این کلاس‌های ترمیک هم نادیده گرفته نمی‌شود.

کسی که معلم ما آموزش‌گران است به ما می‌گوید که اتفاقاً کار ما این است که تا می‌توانیم فضایی برای دانش‌آموزان فراهم کنیم که دائماً این زبان را در عمل ببینند و با آن تمرین کنند. درحالی‌که تصور من یک روش آموزشی خشک بود که فقط لغت و نکات گرامری را به زور می‌خواهیم توی مُخ بچه‌ها فرو بکنیم!

در آزمون کتبی، استاد گفت که ترم تابستان‌شان چون یک هفتهٔ دیگر شروع می‌شود، فرصت محدود است و در عرض یک هفته باید آزمون‌ها و مصاحبه‌ها و کلاس‌ها را به‌صورت فشرده یا crash course طی کنیم تا بتوانیم از اول تیر شروع کنیم.

با خودم گفتم چه عالی! چون من حوصلهٔ هفته‌ها و ماه‌ها کلاس رفتن و تئوری آموختن ندارم. می‌خواهم وارد میدان عمل شوم تا خودم با آزمون و خطا و مشورت حین کار تمام ریزه‌کاری‌ها را یاد بگیرم.

برای اینکه واقعاً هر چقدر نصیحت و نکته بشنوی، تا خودت برایت اتفاق نیفتد و خطاهایت به‌عینه جلوی چشمت نیایند، کاری برای تغییر نمی‌کنی.

تغییرهای واقعی در این شرایط رُخ می‌دهند. فکر می‌کنم برای خیلی‌ها به‌این‌صورت باشه...

خب آزمون کتبی رو دادم و آماده شدم برای مصاحبهٔ حضوری. از همان ابتدا حس رقابت با باقی درخواست‌کنندگان شغلی به‌چشم می‌آید. اما دلت نمی‌خواهد به‌چشم رقیب به آن‌ها نگاه کنی و دوست داری باور کنی، اگر هر ۸ نفرمان برای کار شایسته هستیم، آن‌ها هر ۸ نفر را استخدام کنند.

ولی به‌هرحال رقابت داری و تلاش می‌کنی که بهترین باشی. دقیقاً با همین نگاه بود که آزمون کتبی را جدی گرفتم و در مصاحبه شنیدم که بالاترین نمره را من در آن آوردم. برایم غیرمنتظره نبود.

اما در مصاحبه‌های شغلی همیشه یکی از مشکلات بزرگ من به‌چشم می‌آیند. اینکه باید دروغ بگویم درمورد تجربیات و سوابقی که ندارم تا نظر آن‌ها را جلب کنم؟ اگر راستش را بگویم همان مشکلی پیش می‌آید که همیشه می‌آید، تا سابقه نداشته باشی تو را استخدام نمی‌کنند...

یاد آن رپ معروف یاس میفتم! که بالاخره اولین نفری که استخدام می‌شود از همان روز اول که سابقه نداشته است! باید از یک جایی شروع کرد دیگر...!

خیلی صادقانه به مصاحبه‌کننده‌ها درمورد تجربهٔ کلاس آموزش زبان با فیلم گفتم، و اعتراف کردم که کرم تدریس افتاده تو جونم! البته به انگلیسی گفتم! I developed a taste for it...

اینکه مرکز توجه باشی و تأثیرات کوچکی که می‌توانی روی آدم‌ها داشته باشی را اندکی لمس کنی... هر چند خیلی ریز و جزئی. هر چند بسیار کار‌فرهنگی‌طور و خشت به خشت خانه‌سازی...

این‌ها را گفتم و صادقانه درمورد ترک‌تحصیل‌ام هم صحبت کردم. کلاً نمی‌توانم دروغ بگویم... باید بی‌رحمانه صادق باشم تا از خودم راضی شوم!

این صداقت بی‌رحمانه را قبلاً نداشتم... بسیاری مسائل را پنهان می‌کردم و این درست است بعضی روبه‌روشدن‌ها رو به عقب می‌انداخت؛ ولی به‌مرور فهمیدم اگر نقص‌ها و ضعف‌هایت را درمیان نگذاری، به‌همان‌اندازه از زیبایی‌ها و نعمت‌هایی که صمیمیت این صداقت بین تو و دیگران می‌تواند ایجاد کند را هم از دست می‌دهی.

البته تصمیم دارم رزومه‌ای هر چند ساده برای خودم طراحی کنم. بالاخره تجربیاتی در زندگی‌ام داشتم، آن‌ها را روی کاغذ بیاورم تا در مصاحبه‌های بعدی با خودم ببرم. که افراد فکر نکنند هیچ تجربه‌ای ندارم و صرفاً دارم یک‌سری افکار شخصی بی‌تجربه را بیان می‌کنم... نه بالاخره کارهایی پروژه‌هایی تحصیل‌هایی داشتم... شاید تدریس نبوده ولی «نامرتبط» هم نیست. (رجوع شود به انتهای پست دیروز!)

این کلاس‌ها را جدی می‌گیرم. برنامه‌ریزی خواب و انجام کارهایم را همین‌طور. و باز هم افکاری دارم درمورد تدریس که فردا ادامه‌اش را باهاتون درمیان می‌گذارم. فعلاً مجبورم کات بدم... شب و روز خوبی داشته باشید!

عکس‌سازی

Auschwitz begins

۲۳:۱۲۲۰
خرداد

wherever someone looks at a slaughterhouse and thinks: They're only animals...

Theodor W. Adorno

برنامه‌ریزی

قلق خواب

۲۳:۰۹۲۰
خرداد

دلم می‌خواد با جمله‌ای از امام علی شروع کنم: «خواب چه تصمیم‌هاى روزانه را که نقش بر آب کرد...»

بعضی وقتا فکر می‌کنم اگر این خواب نبود، بسیاری از مشکلات زندگی من و خیلی از هم‌نسلام حل می‌شد!

نسل‌های قبل از ما این هیولا رو یه‌جورایی از بچگی تونستن یاد بگیرن که رام کنن و تا حدی تحت کنترل نگه دارن...

ولی ما نسل‌های جوون‌تر، از یه جایی به بعد، انگار شورشی درون‌مون، نتونست به شب‌زنده‌داری‌ها نه بگه...

شاید از همون اول اینجوری نبودیم... ولی از یه جایی به بعد، من و خیلی از آدمای هم‌سن‌وسالی که دور و برم می‌شناسم، این مشکل به‌هم‌ریخته‌گی و بی‌نظمی خواب رو پیدا کردیم.

که مشکلات زیادی در زندگی روزمره‌مون و تصمیم‌هامون ایجاد کرد...

طبق حرف دیشب، قرار بود بین افطار تا سحر بخوابم اما بخش زیادی از این ساعات، به فکرکردن و تکان‌خوردن در تخت سپری شد! و بخش خیلی کوتاهی به خواب!

چرا؟ چون صبحش خوابیده بودم و کمبود خواب‌مو تا حدی جبران کرده بودم... معمولاً وقتی کاملاً تمام اعضای بدن و چشم و مغزم خسته نباشن، به‌راحتی تن به خواب نمی‌دم.

انگار هر بار با رضایت به خواب، دارم تن به یک مرگ خودخواسته می‌دم. خواب یه‌جورایی یه مرگ خفیفه؛ یه زنگ تفریح شیرین از این دنیا و دغدغه‌هاش.

درواقع بدون کمک خسته‌گی و درماندگی و کوفتگی عضلانی، انگار بلد نیستم... قلقش رو فراموش کردم که خودمو خواب کنم...

ولی هر وقت در حین این تلاش‌ها برای به‌خواب‌رفتن پیش‌ازموعد، خمیازه‌ات گرفت، بدون که خبر خوبی‌یه! خواب نزدیکه! داری به رمز بازکردن این کیف نزدیک می‌شی!

اما برای رسیدن به این مرحله، کلی توی تخت جابه‌جا می‌شم، خم و راست می‌شم، کشتی می‌گیرم با پوزیشن‌های مختلف...! خلاصه یک وضعی‌یه! تا بالاخره یک لحظه از خواب غافل بشم... تا خوابم ببره...

(این قسمت اشاره‌ای هست به شعر «قوی زیبا»ی دکتر حمیدی شیرازی؛ «شب مرگ از بیم آنجا شتابد... که از مرگ غافل شود، تا بمیرد»... گاهی باید غافل شد، تا فرمان خودآگاه رها شود و اتفاقی که سرنوشت است بیفتد...)

به هر حال ناامید نمی‌شم!

همهٔ ما به شیوه‌های مختلف خودمون رو سرگرم می‌کنیم.

هر کدوم‌مون به بازی‌هایی، سرگرمی‌هایی، گیمیفیکیشن‌هایی احتیاج داریم، تا به زندگی‌مون معنا ببخشیم و این یک روز زندگی رو (تا قبل از مرگ خفیفی که خواب است) لذت ببریم...

بازیِ من فعلاً شده برنامه‌ریزی و دیسیپلین! برای همین خواب دوباره یک قاعده و دیسیپلینی تعیین کردم که نمی‌دونم چقدر بشه نگهش داشت.

بعد جالبه این برنامه‌های من هم هر روز هی تغییر می‌کنن... البته چون در روند اصلاح هستن و هر روز دارم روی خودم آزمایش‌شون می‌کنم! جز این هم نباید انتظار داشت... با آزمون و خطا جلو رفتن...

حالا باید دوباره کتاب‌ها و مطالب علمی این زمینه رو بخونم و خودمو آپدیت کنم در اصول برنامه‌ریزی.

به‌هرحال، قانون جدید اینه! تو ماه‌رمضون البته... افطار می‌خورم، بعد حول و حوش ۱۰ شب می‌خوابم تا ۳ صبح که برای سحر پا می‌شم. بعد یک نیمهٔ روزم رو سپری می‌کنم، تا ساعت ۱۰ صبح که دوباره یک فصل دیگه می‌خوابم تا ۳ بعدازظهر (این موازی‌کاری‌های ساعتی رو دوست دارم!)

خب شاید بگید امشب چطور نخوابیدی؟ چون امشب ماه‌عسل نداشت و قرار است ظاهراً این ساعت‌ها نقدش در شبکهٔ ۳ پخش شود. منتظر آن برنامه هستم.

از قرار فردا صبح هم ساعت ۱۰ نمی‌تونم بخوابم، اولین جلسهٔ آموزش تدریس زبان به نوجوانان هست. همون مصاحبه‌ای که دیروز ازش صحبت کردم، خداروشکر این مرحله رو هم با موفقیت سپری کردم و وارد فاز کلاس‌های فشرده‌شون برای آماده‌کردن ما بی‌تجربه‌ها شدیم! در این مورد فردا یک پست مفصل تدارک دیدم...

البته این ساعت ۱۰ تا ۳ به‌طور کلی زیاد از حد هم هست. من روزانه ۸ ساعت برای خودم برنامه چیدم که بخوابم. بعد از کلی بالا و پایین‌کردن، ۸ ساعت میانگین خوبی‌یه... نه سیخ می‌سوزه نه کباب!

درواقع بخشی از این تایم یحتمل به همون غلت‌خوردن‌ها و حرکات یوگا و نفس‌های عمیق و آروم کشیدن و لالایی‌خوندن‌ها برای خوابوندن این بچه سپری می‌شه! پس آخرش می‌رسیم به همون ۸ ساعت!

که به نظرم خیلی تفکر بیخودی‌یه! چون من قانون ۸ ساعت رو گذاشتم، تا بتونم ساعات بیشتری از روزم رو به کارهام اختصاص بدم و جلوتر بیفتم! (حتی یه زمانی به ۴ ساعت هم تخفیف‌اش دادم ولی نشد که نشد! کمبود خواب، روزای بعد جبران می‌کرد و انتقام‌شو با چندبرابر خوابیدن می‌گرفت! این نفس اماره هم باید رام بشه فکر کنم... یه بخش مشکل اونه!)

پس وقتی ۱۰ ساعت خلاصه به این کارا تخصیص داده بشه، بازم می‌شه همون میزان ضرر از ساعات روزانه! ولی خب فعلا اشکالی نداره...

تا بخوام به میانگین ۸ ساعت برسم، فعلاً باید آزمون و خطا کنم... و به مرور بیارمش پایین...

ببخشید این پست خیلی طولانی و «نامرتبط» شد! (به قول دندون‌پزشک‌ام که این کلمه رو معادل irrelevent به‌کار برد درمورد یکی از سوالات من! که گفتم دکتر این مربوطه به دندون، چطوری می‌گه نامرتبط؟! نگو منظورش irrelevent بود و تو ذهنش ترجمه کرده بود)!

تا فردا...

۱۹:۰۶۱۹
خرداد

باید بخوابم

وگرنه کلی ایده داشتم که بعد از تماشای «ماه‌عسل» و خوردن افطار، توی وبلاگ حداقل استارت پست‌هاشو بزنم...

تازه یادم افتاد که چند روز است برنامهٔ خوابم را رعایت نمی‌کنم. قرارم با خودم این بود که از افطار تا سحر (۹ شب تا ۳ صبح) که ۵-۶ ساعتی زمان دارم بهترین فرصته که بخش اعظمی از خواب روزانه‌ام رو انجام بدم. چون خواب شب بیشتر از هر زمان دیگری توصیه شده به لحاظ سلامتی و هورمون‌های ترشع‌شونده در بدن؛ و اگر ۶ ساعت در روز بخوابم، شاید به‌اندازهٔ ۳ ساعت خواب شب خستگی‌ام در بره... پس خواب شب همیشه از نظر زمانی به‌صرفه‌تره. حالا فواید اجتماعی دیگه‌ای که سحرخیزی داره رو می‌ذاریم کنار. (هر چند شب‌زنده‌داری هم فواید خودش رو داره؛ انکار نمی‌کنم!)

بنابراین الآن که ساعت ۷ هست منتظرم ماه‌عسل شروع بشه و تماشاش کنم؛ بعدش نزدیک ۸:۴۵ افطارم رو می‌خورم و آماده می‌شم برای خواب شبانه. خیلی از کارای امروزم ناتموم موند ولی اشکالی نداره. از فردا کار روی اون باکس‌های مختلف رو پی‌گیری می‌کنم...

مهم اینه که درست شروع کنم... حالا یک روزم از دست می‌ره (نه کامل؛ ولی بخش اعظمی از تیک‌هایی که در جدول کارهام دارم خالی باقی می‌مونه)، ولی مهم اینه فردا رو زودتر شروع کنم که بتونم جلو بیفتم در پُرکردن اون خونه‌های خالی...

راستی درمورد این جدول روزانهٔ کارهام هم که خیلی داستان‌ها پشت‌اش داره، براتون خواهم گفت...

اما فعلا خواستم یک چند خطی اینجا به یادگار بذارم تا حداقل تیکِ «شبح» رو بتونم خط بزنم (برای هر پست روزانه هم یک ستونی رو تو جدول‌ام اختصاص دادم)!

امروز یک آزمون کتبی زبان دادم برای استخدام به عنوان معلم زبان در ژانر نوجوانان(!) که خیلی سریع نتیجه‌اش اومد و قبول شدم! فردا باید برم برای مصاحبهٔ حضوری. امیدوارم موفقیت‌آمیز باشه... شما هم دعا کنید!

تا حالا تجربهٔ یک کلاس زبان کلاسیک و ترمیک به روش‌های رایج رو نداشتم؛ فقط همون یاددهی‌های خصوصی به نزدیکان و کلاس تحلیل فیلم به انگلیسی که اینجا اندکی درموردش صحبت کردم.

خب ماه‌عسل شروع شد! (بهتون بعداً توضیح می‌دم چرا از دست‌ندادن این برنامه انقدر برام واجب و مهمه)!

ما رفتیم...




شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...