شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

۲۰ مطلب با موضوع «یک‌خط‌فکر» ثبت شده است

۱۸:۵۷۰۹
مرداد

منبع الهامات؟

این الهامات،

مال من نیست.

نه نباید خودم را گول بزنم.

متعلق به من نیست.

از هوا اومده.

تجربهٔ نسل‌هاست.

و آدما.

روح‌های سرگردان.

من فقط یک مدیوم برای دریافت آن‌هام.

یک رسانه.

یک اتصال.

یه نفر یه جایی ممکنه داره این رویاها و الهام‌ها و افکار رو ارسال می‌کنه.

من فقط از بخت روزگار در نقطهٔ تیررس ارسال‌هاش قرار گرفتم و فرکانس‌شو دریافت می‌کنم.

همین و بس.

یک‌خط‌فکر
حقوق حیوانات

حقوق زنان و حیوانات

۲۰:۲۰۰۶
مرداد

حقوق زنان بر حیوانات ارجعیت ندارد. به‌همان اندازه که حقوق سیاه‌پوستان بر حقوق زنان اولویت ندارد. حقوق هم‌جنس‌گرایان مهم‌تر از حقوق اقلیت‌های مذهبی نیست. حقوق کودکان واجب‌تر از حقوق سیاه‌پوستان نیست.

اصلاً به اولویت‌بندی در رعایت حقوق اولیهٔ موجودات هوشیار اعتقادی ندارم. اگر موجودی هوشیار است، مهم نیست که انسان باشد، یا گونه‌ای دیگر؛ باید حقوقش به‌رسمیت شناخته شود.

به‌عقیده یکی از کارشناسان این موضوع، تنها حقی که لازم است به حیوانات غیرانسان تعلق گیرد، حق «برده» و «دارایی» دیگران نبودن است. یک حق منفی و متمرکز روی «نبود» یک وضعیت...

اگر همین یک حق را به آن‌ها بدهیم، چونان که معتقدیم باید به تمامی انسان‌ها بدهیم، خودبه‌خود متعهد به کنارگذاشتن‌ ۹۹٪ استفاده‌هایمان از آن‌ها (برای غذا و پوشاک و ...) می‌شویم...

خلاصه اگر بیشتر از این به این دختر فشار نیاوردم و گفتم: نمی‌خواهم تو را عصبانی کنم با اشارهٔ بیشتر به این موضوع؛ دلیلش این نیست که حقوق او را برتر می‌دانم... خیر! دلیلش این است که او زنی هست که در زندگی روزمره من هست و باید با او مراوده داشته باشم. از او خوشم می‌آید پس می‌خواهم رعایت حالش را بکنم. چون خودم هم زمانی در موضع و موقعیت او بودم، می‌توانم درک کنم که پذیرفتن یا حتی روبه‌روشدن با این مسئله برایش دشوار است.

به او فرصت بیشتری می‌دهم تا بتواند حقیقت را پیدا کند... شاید اگر ببینم همچنان نظرش درمورد حیوانات تغییر نکرده است، به این پی ببرم که باید نسبت به بعضی وجوه اخلاقی شخصیت‌اش شک کنم... ولی این به این مفهوم نیست که او نمی‌تواند در تمامی سایر بخش‌های زندگی‌اش، دست‌کم حقوق اکثریت انسان‌ها را رعایت کند و به‌شدت نسبت به آن‌ها مهربان و اخلاقی باشد.

۲۰:۴۸۲۱
تیر

برای چه کسی می‌نویسم؟

همیشه وبلاگ برام رسانه جذابی بوده. چه به عنوان مخاطب چه تولیدکننده.

اینکه اکثراً هم خلوت هستن و شاید یک‌جور حالت مونولوگی دارن، برام جالبه.

سال‌ها بعد مثلاً میای یک وبلاگی رو کشف می‌کنی که مدت‌هاست متروکه شده.

اینا همه جذابه. ولی من این چند وقته با خودم صادق‌تر شدم.

فهمیدم خیلی از دوستام فقط شعار دوستی می‌دادن و دوست نبودن. حداقل برای من دوست نبودن؛ برای افراد دیگه‌ای قطعاً اِند دوستی بودن!

فهمیدم که باید بعضی انرژی‌های منفی رو نترسم از زندگیم پاک کنم. حتی اگه نزدیک‌ترین اعضای خانواده‌ام هستن.

همهٔ این برداشت‌های جدید رو فکر می‌کنم به خاطر این پیدا کردم که خام‌گیاهخواری و میوه‌خواری کردم و روزهٔ غذاهای پخته رو گرفتم. باعث شد خیلی چیزا برام روشن‌تر بشه.

دیگه صاف و ساده‌ترم با خودم. به نظرم نباید تو گرداب نوشتن و برای خود قصه‌های شعاری ساختن افتاد.

در گرداب انشایی زندگی کردن... رادیویی زندگی کردن...

خود وبلاگ‌نویسی نباید بشه یک حجاب دیگه. یک محل دیگه برای توجیه و گول‌زدن خودمون و دیگران.

فهمیدم فعالیت زیادم بیشتر تقلیدی بود از دیگران. باید خودجوش باشه.

این دفعه شاید دیر به دیرتر آپدیت کنم. شایدم دوباره هر روز. معلوم نیست.

ولی یه چیز مشخصه. نمی‌نویسم که خودمو گول بزنم. یا برای دیگران توضیح بدم چه کار می‌کنم. که بخوام کنجکاوی سرک‌کشان و فضولانی که سرشون تو زندگی هر کسی هست به جای اینکه بپردازن به حل اساسی و عمیق مشکلات شخصی خودشون، همه‌اش نگاه می‌کنن این و اون چی می‌گن و چی کار می‌کنن.

با این آدما دیگه کاری ندارم. و توجیهی هم لازم نیست بکنم. به قول مهران مدیری: به محض اینکه شروع به توضیح‌دادن خودت بکنی، باخت تو شروع می‌شه.

من زندگی می‌کنم. حالا بعضی وقتا برای سرگرمی یه چند خطی هم توی وبلاگم می‌نویسم. برای اینکه ممکنه تجربه‌هام به درد کسی بخوره. ولی نه به خاطر اینکه لازم می‌بینم خودمو توضیح بدم. به نظرم خیلی از فعالیت‌هام اخیراً این شکلی بود.

۱۸:۴۶۲۷
خرداد

ادای مهربونی

ادای مهربونا رو دربیار. همه‌جا برای مهربونی تبلیغ کن؛ تو پیج‌ها و جاهای مختلفی که داری. کم‌کم از سر رودربایستی هم که شده، مجبور میشی به موقع‌اش مهربونی بکنی...

مهربونی چیزی نیست که بگیم: «خب من که مهربونم، مشکلی نیست! من از بچگی مهربون بودم و این پست درمورد من نیست»... نه، همه‌مون یادمون می‌ره... خیلی جزئیات باید تو زندگی یه آدم سرجاش باشه تا موقعیت مهربانی‌کردن براش زیاد پیش بیاد...

خیلی عادت‌ها و شیوه‌ها تو زندگی آدم باید جاری باشه، تا مهربونی رو فراموش نکنه...

تمرین می‌خواد... مراقبتِ هرروزه می‌خواد...

قطعاً محافظت از یک گیاه می‌تونه تمرین‌اش باشه... قطعاً محافظت از یک حیوان... یک بچه...

اما هیچ‌کدوم تضمین‌کننده‌اش نیستن...

موقعیت به موقعیت ممکنه فرق بکنه... باید مراقبت کنی تا تو تمام وادی‌های زندگی‌ات، زنده نگهش داری... هم امکانش رو، هم احتمالش رو، و هم به‌معنای واقعی «خودش» رو...

بله مهربانی نیاز به این داره که نیازهای خودت برآورده شده باشه... یا شنیده شده باشه... اگر از همه نظر عشق دریافت نکرده باشی، سخت بتونی عشق اهدا کنی...

اگر هم کسانی هستن که بدون هیچ دریافتی، به همه محبت می‌کنن، بدونین از روی ترس‌ه و محبت‌شون چندان اصیل و واقعی نیست... فقط کافیه عمیق‌تر بهش نگاه کنید... می‌بینید پشت‌ش چیزای دیگه‌اس...

و مهربونی این شکلی، خوب نیست... چون انتظار پشت‌شه... شاید ظاهراً نباشه... ولی یه روزی خواهد رسید که لو خواهد رفت...

محبت واقعی یعنی هیچ انتظاری برای بازگشت نداشته باشی...

فقط بدی...

من دارم از اون مهربونی صحبت می‌کنم...

مهربونی‌یی که به جایی رسیده باشی که با عمق وجودت لمس کرده باشی که هدیه دادن، بزرگ‌ترین و والاترین نوع دریافت‌کردن است...

دیگه برات تفاوت زیادی بین مهربونی‌کردن و مهربونی‌دیدن نیست...

۲۱:۳۷۱۸
خرداد

به نظرم دچار معضلی شدم

مشابه پرخوری بعد از یک روز طولانی روزه‌گرفتن!

چون ۸ ماه نبودم حالا فکر می‌کنم اگه فقط ۲-۳ خط پست بدم، درست نیست... دیگه زیر ۱۵ خط راه نداره!

حداقل باید ۱۰ پاراگراف بشه...!

تو این ۸ ماه روزایی بود که میومدم تو صفحهٔ کنترل اینجا، می‌دیدم پرنده پر نمی‌زنه... آمار بازدیدهای امروز و دیروز رو بیان برامون می‌ذاره تو صفحهٔ کنترل... دیدم به ۰ رسیده... این عدد ۰ رو به چشم دیدم!

الآن که می‌بینم آمار امروز ۱۵ و دیروز ۱۸ هست، یه حس خاصی بهم دست می‌ده... خوشحالم یک خونهٔ کاملاً متروک رو کمی از متروکی درآوردم...

امیدوارم این عدد روزبه‌روز زیادتر بشه...

از خود عدد مهم‌تر، کیفیت‌شونه... امیدوارم تعداد بازدیدها بیشتر بشه، حتی اگه تعداد افراد نه...

یعنی تعداد کم‌تری آدم، انقدر علاقه و دغدغه‌مند بشن که برن همهٔ آرشیو رو سر بزنن و نظر بذارن زیر پست‌های مختلف و خلاصه تو زندگی‌شون مؤثر واقع بشه...

الآن به ذهنم رسید باید هی کار پست‌دادن رو ساده‌تر کنم... حتی می‌خوام اسم انگلیسی و دسته‌بندی‌ها رو هم به‌شدت ساده‌تر کنم...

به‌نظرم باید خیلی سریع بتونم پست‌ها رو بفرستم...

خیلی هم به عکس و اینا احتیاج نیست...

دارم روی بعضی پروژه‌های قدیمی هم کار می‌کنم که ادامه‌شون بدم...

فردا بیشتر درموردشون صحبت می‌کنم...

و یک‌سری کشف‌هایی که کردم در این ۲-۳ روز اخیر رو هم باهاتون درمیون می‌ذارم...

این از این!

اسم این‌جور پست‌ها باید بشه: لحظه‌نگار!

۱۸:۲۳۱۷
خرداد

حضور جانانه در وادی‌های زندگی

به نظرم حضور جانانه داشتن در هر عرصه‌ای که واردش می‌شوم، نقشی اساسی دارد.

باید حضور جانانه را تعریف کنم؛ یعنی با تمام وجود در خدمت یک پروژه یا ایده قرار گرفتن. یعنی تمام سلول‌هایت را در خدمت اهداف و آرزوهایت به استخدام درآوردن.

احساس می‌کنم اگر نیم‌بند در عرصه‌های مختلف حاضر باشم، به جایی نمی‌رسم.

اما اگر با تمام وجود، فعالیت‌هایم را در دنیاهای مختلف افزایش دهم، بسیاری از مشکلات و اضطراب‌هایم خودبه‌خود کنار خواهند رفت.

بگذارید با مثال صحبت کنم. مثلاً یکی از مقاصد و اهدافم در آینده این است که شبکه‌ای تصویری افتتاح کنم و در آن همین حرف‌ها را به‌صورت تصویری ضبط کرده و انتشار دهم. مطمئنا ضبط ویدیو شرایط مخصوص‌به‌خود را می‌طلبد که حتی با ضبط وویس در تلگرام هم بسیار متفاوت است. هر دویشان هم با نوشتن تفاوت دارند.

اما به عنوان مثال می‌دانم اگر روزی این کار را شروع کنم، با تمام وجود خودم را متعهد خواهم کرد که آن ایده را به جایی برسانم... ممکن است دیر و زود داشته باشد، همان‌طور که مدتی این وبلاگ را هم ترک گفتم... اما بالاخره برگشتم. و دارم دوباره کار را جلو می‌برم...

به نظرم اگر در این وادی (ضبط ویدیو) با تمام وجود متعهد شوم، به‌مرور خودش خیلی مسائل را با خود می‌آورد... و راه‌حل آن‌ها را نیز با خود خواهد آورد.

دغدغهٔ

  • دوربین باکیفیت
  • نورپردازی
  • ظاهر مناسب خودم
  • فضای مناسب اتاقی که در آن می‌خواهم ویدیو بگیرم
  • یک متن و اسکریپت آماده کردن برای ارائه سریع‌تر مطلب
  • تدوین ویدیوی ضبط‌شده
  • طراحی آیکون thumbnail ویدیو که خودش با وجود تمام کوچکی سایزش تبدیل به یک دغدغهٔ بزرگ و عمیق در حوزهٔ تولید محتوای ویدیویی به‌خصوص در یوتیوب گشته است

تمام این‌ها با خود نیازهایی را می‌آورند و الزاماتی. حل این الزامات، هم در راستای رسیدن به هدف است، هم خودش به خودی خود ارزش‌مند و سودمند است؛ چراکه هر کدام از این الزامات مهارت‌ها و درس‌هایی با خود به‌همراه می‌آورند که در وادی‌های دیگر زندگی نیز به دردم می‌خورند...

طراحی آیکون در زیرمجموعهٔ طراحی گرافیکی قرار می‌گیرد و کار با عکس و متن و تایپوگرافی. این‌ها بخشی از زندگی من هستند؛ اما اگر نبودند هم کارکردن روی آن برای شبکهٔ یوتیوب‌م، این مهارت‌هایم را افزایش می‌دهد که ممکن است در جاهای دیگر به دردم بخورد. در دنیای مجازی و رسانه‌ای امروز، قطعاً به دردم خواهند خورد.

فکرکردن درمورد دوربین به من یاد می‌دهد که چطور بدون نیاز به شخص ثانی، خودکفا شوم در گرفتن تصویر از خودم. و شاید حتی در گرفتن تصویر و تصویربرداری از دیگران هم به کمکم بیاید.

نورپردازی هم همین‌طور.

اینکه جلوی یک دوربین بنشینم و سعی کنم یک مفهوم را به مخاطبی فرضی حالی کنم، خودش در راستای تقویت مهارت‌های ارائهٔ مطلب کار خواهد کرد و حتی در قدرت انتقال و تدریس یک موضوع اگر بخواهم در دنیای فیزیکی کلاسی برگزار کنم، به دردم خواهد خورد.

تمام این وادی‌ها را فقط کافی‌ست تجربه کنی... و جانانه وارد شدن به این معنی نیست که از همان ابتدا انتظار ۱۰۰٪ و کامل‌بودن داشته باشیم. منظورم این است که به‌مرور و در طول زمان فعالیت‌های‌مان را جانانه و با اشتیاق و دغدغه دنبال کنیم. و درجا نزنیم.

همان‌طور که مخاطبین قدیمی من می‌دانند، بارها درمورد کمال‌پرستی و آسیب‌های آن در شروع‌نکردن کارها صحبت کردم. اینجا منظورم اصلاً کمال‌پرستی نیست؛ حتی کمال‌گرایی آنی هم شاید نباشد... منظورم یک کمال‌گرایی یا گرایش مداوم و به‌مرور در طول زمان نسبت به کمال است... یعنی پا را در وادی می‌گذاری با همان توانمندی‌هایی که داری و اندکی تلاش تازه، و به مرور سعی می‌کنی جزئیات مختلف کار را پیشرفت دهی و به سمت کمال ببری...

حتی همان کمال نهایی و در طول زمانی هم نسبی است.

خلاصهٔ حرفم در این پست این بود که پا را در عرصه‌های مختلف زندگی‌ام بگذارم... می‌خواهد وبلاگ‌نویسی در اینجا باشد... احداث شبکه‌ای تصویری باشد... فعالیت جدی‌تر رسانه‌ای در حوزهٔ عمومی‌تری باشد... یا هر چیز دیگر... با تمام وجود پا در آن عرصه‌ها که بگذارم و به‌مرور حضورم را جانانه‌تر و عمیق‌تر بکنم، زندگی‌ام خودبه‌خود پیشرفت خواهد کرد و بسیاری از نعمت‌ها به‌مرور خواهد رسید.

این را دیشب قبل از خواب نوشتم به عنوان یک دغدغهٔ ذهنی. تا یادم باشد قرار نیست همین اول امر، عالی و بی‌نقص باشی... فعالیت را شروع کن، در عرصه‌های مختلف... و به‌مرور همین‌که مستدام و باپشتکار به کارت ادامه دهی، بسیاری از نقص‌ها رفع و رجوع خواهند شد... و به حدی قابل قبول از موفقیت خواهی رسید...

امیدوارم غیبت دیروزم را ببخشید. حالت تهوع و سرگیجه و افت فشار عجیبی داشتم که فکر می‌کنم به دلیل خوردن یک شله‌زرد چندروزمانده در یخچال بود! کلاً خیلی حس‌وحال نوشتن نبود... قصدم این است که هر روز بنویسم، بدون استثناء؛ و صرف‌نظر از حس و حالش را یا نداشتن...

و منتظرم نظرات شما را هم بشنوم. حضور جانانه درمورد شما این است که نظرتان را بدون ترس و واهمه در حد یک خط هم شده، زیر هر پستی بنویسید! باور کنید خود من هم این تصمیم را گرفته‌ام که زیر تک‌تک پست‌هایی که می‌خوانم یا ویدیوهایی که می‌بینم چندخطی نظر بدهم... بدون اینکه قصد پیگیری و جدی‌شدن زیاد بعدش را داشته باشم! صرفاً یک یادگاری برای آینده... که بدانم چه حسی داشتم بعد از خواندن و تجربهٔ آن‌ها... شما هم این کار را انجام دهید! نظرتان را برایم بنویسید...

۱۵:۵۹۰۳
بهمن

درمورد خوانندگی

نکته‌ی مهم برای من اینه که خواننده هر بیتی رو که می‌خونه زندگی کرده باشه. کم یا زیادش مهم نیست. ممکنه یه بیت رو کمتر زندگی کرده باشه یه بیت رو خیلی زیاد. ولی مهم اینه که موقعی که اون بیت رو می‌خونه، ذهنش بره به سمت اون میزان تجربه‌ای که تا حدودی، به نوعی، به شکلی، از اون بیت تو زندگی‌اش داشته. ممکنه دو سه تا آیینه جلوی اون تجربه قرار بده تا بشه ازش اون استعاره رو درآورد. مهم نیست... ممکنه هر بیت رو یه جوری متفاوت از دیگران تجربه کرده باشه. اما مهم اینه که شعری رو برای خوندن انتخاب نکنه، که هیچ حسی و زیستی باهاش نداره... ممکنه بهترین موسیقی جهان هم باشه، ولی وقتی تو اون متن رو زندگی نکردی خودت، چه لزومی داره اون متن از دهان تو بیرون بیاد؟ تو برو سراغ یک متن دیگه... حتی کوچک‌تر، حتی جمع‌وجورتر، ولی حداقل همه‌شو خودت زندگی کردی و می‌دونی داری از چی صحبت می‌کنی! اینه که خیلی مهمه...

۱۴:۰۷۰۵
شهریور

۱۴:۰۲

بنویس! هیچی نمی‌شه...

بنویس! مخاطب نداری! در حد صفر! (از تعداد آمار و کامنت‌ها معلومه...)

پس بنویس! بی‌خیال همهٔ عواقب!

انقدر حساب و کتاب نکن!

یه چند خطی چرت‌وپرت بنویس و بعد پاک کن!

هر چی به ذهنت رسید بنویس و اگه دیدی خیلی فاجعه است موندنش رو بلاگ، پاکش کن!

ولی اول بنویس!

اول بنویس ها!

گندترین پست عالم رو باید به اسم ما بزنن...

پس بنویس...!

۱۴:۱۷۲۶
مرداد

از ماست که بر ماست...

ما آدما برای خودمون مشکل می‌سازیم و بعد براش راه‌حل پیدا می‌کنیم. برای مشکلی که خودمون عامل ایجادش هستیم، راه‌حل پیدا می‌کنیم!

۰۶:۵۵۱۹
مرداد

هنر «گندزدن»!

من همیشه شعارم تو زندگی اینه: «هر کاری رو به گندترین روشی که می‌تونی بکن!»

فقط با یک تفاوت:

«سعی کن به مرور استاندارد گند‌زدن‌ات رو بالا ببری...

به حدی‌که گندزدن تو مساوی چیزی باشه که دیگران باید مدت‌ها براش تلاش کنن!»




شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...