شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

۲۱ مطلب با موضوع «تجربیات شخصی» ثبت شده است

۱۸:۲۳۱۷
خرداد

حضور جانانه در وادی‌های زندگی

به نظرم حضور جانانه داشتن در هر عرصه‌ای که واردش می‌شوم، نقشی اساسی دارد.

باید حضور جانانه را تعریف کنم؛ یعنی با تمام وجود در خدمت یک پروژه یا ایده قرار گرفتن. یعنی تمام سلول‌هایت را در خدمت اهداف و آرزوهایت به استخدام درآوردن.

احساس می‌کنم اگر نیم‌بند در عرصه‌های مختلف حاضر باشم، به جایی نمی‌رسم.

اما اگر با تمام وجود، فعالیت‌هایم را در دنیاهای مختلف افزایش دهم، بسیاری از مشکلات و اضطراب‌هایم خودبه‌خود کنار خواهند رفت.

بگذارید با مثال صحبت کنم. مثلاً یکی از مقاصد و اهدافم در آینده این است که شبکه‌ای تصویری افتتاح کنم و در آن همین حرف‌ها را به‌صورت تصویری ضبط کرده و انتشار دهم. مطمئنا ضبط ویدیو شرایط مخصوص‌به‌خود را می‌طلبد که حتی با ضبط وویس در تلگرام هم بسیار متفاوت است. هر دویشان هم با نوشتن تفاوت دارند.

اما به عنوان مثال می‌دانم اگر روزی این کار را شروع کنم، با تمام وجود خودم را متعهد خواهم کرد که آن ایده را به جایی برسانم... ممکن است دیر و زود داشته باشد، همان‌طور که مدتی این وبلاگ را هم ترک گفتم... اما بالاخره برگشتم. و دارم دوباره کار را جلو می‌برم...

به نظرم اگر در این وادی (ضبط ویدیو) با تمام وجود متعهد شوم، به‌مرور خودش خیلی مسائل را با خود می‌آورد... و راه‌حل آن‌ها را نیز با خود خواهد آورد.

دغدغهٔ

  • دوربین باکیفیت
  • نورپردازی
  • ظاهر مناسب خودم
  • فضای مناسب اتاقی که در آن می‌خواهم ویدیو بگیرم
  • یک متن و اسکریپت آماده کردن برای ارائه سریع‌تر مطلب
  • تدوین ویدیوی ضبط‌شده
  • طراحی آیکون thumbnail ویدیو که خودش با وجود تمام کوچکی سایزش تبدیل به یک دغدغهٔ بزرگ و عمیق در حوزهٔ تولید محتوای ویدیویی به‌خصوص در یوتیوب گشته است

تمام این‌ها با خود نیازهایی را می‌آورند و الزاماتی. حل این الزامات، هم در راستای رسیدن به هدف است، هم خودش به خودی خود ارزش‌مند و سودمند است؛ چراکه هر کدام از این الزامات مهارت‌ها و درس‌هایی با خود به‌همراه می‌آورند که در وادی‌های دیگر زندگی نیز به دردم می‌خورند...

طراحی آیکون در زیرمجموعهٔ طراحی گرافیکی قرار می‌گیرد و کار با عکس و متن و تایپوگرافی. این‌ها بخشی از زندگی من هستند؛ اما اگر نبودند هم کارکردن روی آن برای شبکهٔ یوتیوب‌م، این مهارت‌هایم را افزایش می‌دهد که ممکن است در جاهای دیگر به دردم بخورد. در دنیای مجازی و رسانه‌ای امروز، قطعاً به دردم خواهند خورد.

فکرکردن درمورد دوربین به من یاد می‌دهد که چطور بدون نیاز به شخص ثانی، خودکفا شوم در گرفتن تصویر از خودم. و شاید حتی در گرفتن تصویر و تصویربرداری از دیگران هم به کمکم بیاید.

نورپردازی هم همین‌طور.

اینکه جلوی یک دوربین بنشینم و سعی کنم یک مفهوم را به مخاطبی فرضی حالی کنم، خودش در راستای تقویت مهارت‌های ارائهٔ مطلب کار خواهد کرد و حتی در قدرت انتقال و تدریس یک موضوع اگر بخواهم در دنیای فیزیکی کلاسی برگزار کنم، به دردم خواهد خورد.

تمام این وادی‌ها را فقط کافی‌ست تجربه کنی... و جانانه وارد شدن به این معنی نیست که از همان ابتدا انتظار ۱۰۰٪ و کامل‌بودن داشته باشیم. منظورم این است که به‌مرور و در طول زمان فعالیت‌های‌مان را جانانه و با اشتیاق و دغدغه دنبال کنیم. و درجا نزنیم.

همان‌طور که مخاطبین قدیمی من می‌دانند، بارها درمورد کمال‌پرستی و آسیب‌های آن در شروع‌نکردن کارها صحبت کردم. اینجا منظورم اصلاً کمال‌پرستی نیست؛ حتی کمال‌گرایی آنی هم شاید نباشد... منظورم یک کمال‌گرایی یا گرایش مداوم و به‌مرور در طول زمان نسبت به کمال است... یعنی پا را در وادی می‌گذاری با همان توانمندی‌هایی که داری و اندکی تلاش تازه، و به مرور سعی می‌کنی جزئیات مختلف کار را پیشرفت دهی و به سمت کمال ببری...

حتی همان کمال نهایی و در طول زمانی هم نسبی است.

خلاصهٔ حرفم در این پست این بود که پا را در عرصه‌های مختلف زندگی‌ام بگذارم... می‌خواهد وبلاگ‌نویسی در اینجا باشد... احداث شبکه‌ای تصویری باشد... فعالیت جدی‌تر رسانه‌ای در حوزهٔ عمومی‌تری باشد... یا هر چیز دیگر... با تمام وجود پا در آن عرصه‌ها که بگذارم و به‌مرور حضورم را جانانه‌تر و عمیق‌تر بکنم، زندگی‌ام خودبه‌خود پیشرفت خواهد کرد و بسیاری از نعمت‌ها به‌مرور خواهد رسید.

این را دیشب قبل از خواب نوشتم به عنوان یک دغدغهٔ ذهنی. تا یادم باشد قرار نیست همین اول امر، عالی و بی‌نقص باشی... فعالیت را شروع کن، در عرصه‌های مختلف... و به‌مرور همین‌که مستدام و باپشتکار به کارت ادامه دهی، بسیاری از نقص‌ها رفع و رجوع خواهند شد... و به حدی قابل قبول از موفقیت خواهی رسید...

امیدوارم غیبت دیروزم را ببخشید. حالت تهوع و سرگیجه و افت فشار عجیبی داشتم که فکر می‌کنم به دلیل خوردن یک شله‌زرد چندروزمانده در یخچال بود! کلاً خیلی حس‌وحال نوشتن نبود... قصدم این است که هر روز بنویسم، بدون استثناء؛ و صرف‌نظر از حس و حالش را یا نداشتن...

و منتظرم نظرات شما را هم بشنوم. حضور جانانه درمورد شما این است که نظرتان را بدون ترس و واهمه در حد یک خط هم شده، زیر هر پستی بنویسید! باور کنید خود من هم این تصمیم را گرفته‌ام که زیر تک‌تک پست‌هایی که می‌خوانم یا ویدیوهایی که می‌بینم چندخطی نظر بدهم... بدون اینکه قصد پیگیری و جدی‌شدن زیاد بعدش را داشته باشم! صرفاً یک یادگاری برای آینده... که بدانم چه حسی داشتم بعد از خواندن و تجربهٔ آن‌ها... شما هم این کار را انجام دهید! نظرتان را برایم بنویسید...

تجربیات شخصی
کلاس

موزیسین باید در سفر باشد

۲۳:۵۱۱۵
خرداد

در زندگی موزیسین دو وضعیت معنا دارد. یا دارد آهنگ نو خلق می‌کند و در استودیو مشغول ضبط کارهای جدید است. یا دارد در شهرهای مختلف کنسرت برگزار می‌کند تا آثارش را به مخاطبان‌اش در هر شهر عرضه کند...

داشتم فکر می‌کردم زندگی یک منتقد یا پژوهشگر یا نویسنده هم تقریبا مشابه است. منتقد هم ۲ وضعیت دارد؛ یا دارد کار فکری و پژوهشی‌اش را پشت درهای بسته انجام می‌دهد و نقدش را می‌نویسد. یا دارد کلاس و جلسه برگزار می‌کند در جاهای مختلف، برای عرضهٔ همان نقدها و یافته‌های تئوریک تازه‌اش.

نمی‌خواهم خودم را بزرگ کنم؛ اما نمی‌خواهم شکسته‌نفسی بیهوده‌ای پیش گیرم که به‌معنای نادیده‌گرفتن توانمندی‌هایم باشد... من یک منتقد هستم. این کار و علاقه من است؛ هیچ ارزشی بر من نمی‌افزاید... صرفاً علاقه‌ام و حرفه‌ام در این دنیاست.

برای من هم باید زندگی در این دو وضعیت بگذرد... در دوره‌هایی باید بنشینم خانه و به مطالعه و بررسی فیلم‌ها بپردازم و یک اثر نقدی جدید خلق کنم؛ نوشته‌ای تازه، تئوری نو... اما من هم مانند آن موزیسین به دوره‌هایی احتیاج دارم که به درون جامعه بروم و به تک‌تک افرادی که علاقه و دغدغهٔ سینما دارند یافته‌های فرمیک جدیدم را درمیان بگذارم.

برای همین بود که ایدهٔ کلاس تلگرامی را بنا نهادم. برای همین است که پیگیر ادامهٔ کلاس‌های حضوری هستم...

به‌نظر من موزیسینی که کنسرت برگزار نمی‌کند، یک‌جای کارش می‌لنگد. همیشه برایم جای تعجب بود که چطور محسن چاوشی تاکنون کنسرت نگذاشته؟ خجالتی‌بودن را می‌فهمم! ولی نمی‌داند دارد چه رابطهٔ باکیفیت و بی‌واسطه‌ای را از دست می‌دهد! نه!‌ من تجربه نکردم! اما عمیقاً در موزیسین‌های محبوبم این رابطه را درک کردم!

برای من معنایی ندارد که یک موزیسین فقط موسیقی بسازد و ترک بدهد بیرون! فعالیت اساسی و لذت‌بخش‌تر، رفتن به میان جمعیت طرفداران و اجرای زندهٔ آن ترک‌هاست. اینجاست که موسیقی‌ات به مخاطب‌اش، تازه و بی‌واسطه می‌رسد! داغ‌داغ! داغِ داغ!

واقعاً این رابطه را دوست دارم. و اگر خواننده بودم و طرفدارانی پیدا می‌کردم، به‌خصوص اگر اشعارم را خودم می‌سرودم و دغدغه‌شان را داشتم، بی‌قیدوشرط دائماً به سفر می‌رفتم و کنسرت برگزار می‌کردم. اساساً سفرکردن که خودش یک لذت دیگر است که قطعهٔ پازلی‌ست که زندگی‌ام کم دارد و البته شدیداً در فکر اصلاح این موضوع هستم!

ولی این رابطهٔ بی‌پرده و بلافاصله با مخاطب اساسِ قضیه است. حالا که من خواننده نیستم و بیشتر استعدادم در نقدنویسی و رمز آثار دیگران را گشودن است... برای من معادل این بی‌فاصلگی و بی‌واسطه‌گی، برگزاری کلاس است. هنوز اعتمادبه‌نفس شرکت در جلسات و نشست‌های بزرگ‌تر را ندارم! ولی کلاس‌های کم‌جمعیت، فکر می‌کنم راستِ کار من است!

این رابطهٔ نزدیک با مخاطب را به‌شدت می‌پسندم. و اساساً به نظرم اینکه کلاس داشته باشی تو را بیشتر سر پا نگه می‌دارد... بیشتر مجبورت می‌کند بخوانی و ببینی و نقدت را هم جلوتر ببری...

من معتقدم حتی اگر دانش‌آموز و تازه‌وارد هستی به یک عرصه، باید کلاس برگزار کنی... بالاخره همیشه هستند کسانی که داوطلبانه می‌خواهند تو بهشان آموزش دهی. کسی را که مجبور نمی‌کنند و به‌زور نمی‌آورند. اگر اشخاص بهتر و بادانش‌تری از تو در آن جامعه باشند خب قطعاً کلاس‌شان به‌جای خود پُر خواهد شد. کسی از روزی شخصی دیگر برای خود نمی‌برد...

اما چیزی که اساسی‌ست این است که همیشه اشخاصی هستند که دانش‌شان تقریباً در سطح توست؛ که می‌توانند کلاست را پر کنند. اگر دیدند روزی از تو فراتر رفتند، خب آن‌ها کلاس می‌گذارند و این بار تو می‌روی، کفش‌هایت را درمی‌آوری و دست‌به‌سینه پای منبر آن‌ها می‌نشینی و مشق می‌کنی...

این یعنی پویایی. به نظرم همهٔ ما چیزهایی بلدیم که می‌توانیم به دیگران یاد دهیم. چه اشکالی دارد هر کدام‌مان کلاس خود را برگزار کنیم؟

یک موزیسین همیشه باید در تور (tour) باشد یا در استودیو. این درمورد گروه‌های موسیقی خارجی هم شدیداً دیده می‌شود. که آلبوم را در چند ماه تولید می‌کنند اما ای‌بسا یک بازهٔ زمانی یک‌ساله حتی بیشتر بعد از آن به tour (با آن اتوبوس‌ها یا ون‌های مخصوص سفر و حمل‌ونقل تمام اعضای گروه و سازها و غیره) و اجرای کنسرت‌های سراسری در کشورهای مختلف در راستای تبلیغ و promotion آن آلبوم می‌پردازند. و البته از آهنگ‌های قدیمی و کلاسیک‌شان هم در میان کنسرت‌ها اجرا می‌کنند...

یک نویسنده هم باید در کلاس باشد یا در اتاق یادگیری خویش مشغول افزایش دانش برای دورهٔ کلاسی بعدی...

اگر با من مخالف هستید، خوشحال می‌شوم نظرهایتان را در این‌مورد بشنوم. به‌نظرتان هر کسی که تا حدی دانش چیزی را دارد، حق ندارد همان میزان را در قالب کلاس‌هایی دراختیار سایرین قرار دهد؟ یا حتماً باید به یک قله‌ای از دانش و تجربه برسد، بعد این کار را شروع کند؟ مشتاق خواندن نظرات‌تان هستم...

پی‌نوشت: دامنهٔ جدید shebroshan.ir را برای وبلاگ ثبت کردم. مبارک‌مان باشد!

تجربیات شخصی
عشق فیلم

کلاس‌های فیلم و زبان

۲۳:۵۶۱۳
خرداد

یکی از اتفاقاتی که در ۸ ماه غیبت‌م در وبلاگ حسابی سرم رو گرم خودش کرده بود (که حتی در بازه‌هایی فعالیت‌م در کانال تلگرام رو هم کم‌رنگ‌تر می‌کرد)، ایجاد و شروع فعالیت‌هایی در زمینهٔ کلاس‌های نقد فیلم، آموزش زبان انگلیسی با فیلم و ... بود...

آخرین پروژه‌ای که دارم روش کار می‌کنم، برگزاری کلاس‌هایی در یک گروه تلگرامی هست که نمونه‌اش رو بعضی از دوستانم در گروه نقدزی (فراستی‌ژی سابق) تجربه کردن. شاید کمتر کسی فکر کنه تلگرام محل مناسبی برای برگزاری چنین اتفاقات جدی و عمیقی باشه، ولی اخیراً استفاده‌های عمیق‌تر و مفیدتر از تلگرام رو بیشتر و بیشتر شاهد بودم.

خب در این ۸ ماه، با افراد زیادی مشورت کردم تا چنین کلاس‌هایی رو برگزار کنم... اصرارم هم بیشتر بر حضوری‌بودن‌ش بود چون فکر می‌کردم فضای مجازی، محیط جذاب و مناسبی برای این پروژه نیست. ولی الآن نظرم تعدیل شده. بعد از تجربهٔ کلاس حضوری، که البته اون رو هم با شکل‌های متفاوت ادامه خواهم داد، دلم می‌خواد یک کاری هم به‌صورت آن‌لاین جلو ببرم و این فضا رو هم آزمایش کنم...

من چند جلسه کلاس آموزش زبان با فیلم رو در یکی از کافه‌های ساری برگزار کردم. البته تمرکز من بیشتر نقد فیلم بود، و آموزش زبان قرار بود به‌طور ناخودآگاه و با اجبار به دیدن فیلم بدون زیرنویس و صحبت درموردش به‌طور کامل به انگلیسی اتفاق بیفته. این روش در آموزش زبان immersion یا غرق‌کردن نام داره و روش موردعلاقهٔ من در یادگیری هست.

البته یادم نرفته قرار دیروز رو... ما قرار بود ادامه بدیم به بلندبلند فکرکردن درمورد فعالیت دوبارهٔ وبلاگی. و به نوعی صحبت درمورد فعالیت‌های اخیرم، نشون می‌ده چقدر به دوباره فعال‌شدن و جدی و عمیق‌تر نوشتن نیاز دارم... (که به نظرم در وبلاگ با آرامش و متانت بیشتری می‌نویسی و فضا بهت امکان بیشتری می‌ده برای رفتن به عمق... هر چند همچنان به عمق یک مثلاً مقاله نمی‌رسی! ولی باز از تلگرام جلوتری...)

چیزی که در این کلاس‌ها یاد گرفتم، جالب بود. بیشتر از هر چیزی، به این پی بردم که یادگیری چقدر فضای شخصی و متفاوتی هست. و چقدر همه‌چیز بستگی به رابطهٔ one-on-one یا تک‌به‌تک تو با آدم‌ها داره... چقدر ترجیحات آدم‌ها در یادگیری منحصر به خودشونه... حالا جالبه دیشب در ماه‌عسل داشتن درمورد تفاوت یادگیری دانش‌آموزای اوتیسم و سندرم داون صحبت می‌کردن... یه خانم معلم موسیقی رو آورده بودن که سرنوشت‌اش ناخواسته به یاددادن به این بچه‌ها گره خورده بود... به نظرم رسید قضیه فقط مربوط به بچه‌های خاص و توان‌مند نیست؛ اون بچه‌ها هیچ فرقی با ماها ندارن... همهٔ ما ترجیحات شخصی خودمون رو داریم و با مدل‌های مختلف چیز یاد می‌گیریم...

یکی ترجیح می‌ده کتاب صوتی گوش بده به جای خوندن کتاب. یکی بیشتر بصری‌یه و دلش می‌خواد ویدیوهای آموزشی مرتبط با اون موضوع رو تماشا کنه، و این‌جوری یاد می‌گیره... هر کسی ترجیحات مختص خودش رو داره. برای همین چه خوبه که فضاهای آموزشی موازی در این دسته‌ها و شکل‌های مختلف فراهم و حاضر باشه در هر جامعه‌ای، که بتونه تمام سلیقه‌ها و ترجیحات رو پوشش بده. کلاس تلگرامی من هم فقط یکی از این تلاش‌هاست. امیدوارم علاقه‌مندان خودش رو پیدا کنه... و قطعاً جای مدل‌های دیگهٔ یادگیری و یاددهی رو پر نمی‌کنه. من هم دارم در این عرصه تجربه کسب می‌کنم و خودم رو میشناسم. شاید این ترجیحات، فقط مختص یادگیرنده نیست؛ بلکه یاددهنده هم (که البته خودش بزرگترین یادگیرنده است) شامل این موضوع می‌شه.

خب این هم پست امشب. از شدت خستگی، فکر می‌کردم امشب دیگه رفتم که برم...! و باز بزنم زیر قولم... ولی خوشبختانه به خیر گذشت! درمورد اون کلاس هم، اگر ترجیحات‌تون به تلگرام میل داره (!)، به آی‌دی تلگرامی من که زیر پوستر نوشته شده، مراجعه کنید. می‌بینمتون...

۱۸:۰۱۲۷
شهریور

دغدغهٔ خاموش

ترسناک‌ترین چیز این بود که با چشم خود می‌دید «دیگر زنده‌نبودن»ِ آن دغدغهٔ قدیمی را.

و کاملاً لمس می‌کرد این را که چند سال پیش، «حضور»ِ جان‌دارتر و پرشورتری می‌داشت در این وادی...

مواجهه با این واقعیت دردآورترین چیز عالم بود...

۰۱:۱۸۰۵
شهریور

تی‌یاتر آف آب‌سرد!

لحظهٔ آبزورد هفته:

من در حال کل‌کل با مشاورم سر این موضوع که چرا مسعود فراستی حق داشت تو کلاس تحلیل فیلم «ساراباند» به من پرخاش کنه!

تجربیات شخصی
گند بزن!

داوطلبانه «گند بزن»!

۱۵:۲۵۱۵
مرداد

داوطلبانه گند بزن! برو؛ شروع کن؛ با این هدف که اصلاً گند بزنی... خراب کنی! یک فاجعه از آن کار به بار آوری...

این جمله‌ای‌ست که از نیل فیوره نویسندهٔ کتاب The Now Habit یاد گرفتم. این کتاب دربارهٔ معضلی به نام «به‌تعویق‌انداختن کارها» یا Procastination هست؛ و به‌نظرم یکی از بهترین برنامه‌های استراتژیک برای مقابله با این مسئله است. که البته فیوره معتقده Procastination مشکل نیست بلکه خودش یک راه‌حل‌ـه؛ فقط مشکل‌ش اینه که یک راه‌حل ناکارآمده. حالا راه‌حل ماست برای چه مشکلی؟ برای مقابله با یک مشکل بزرگ‌تر؛ مشکلاتی مثل کمال‌پرستی، ترس از شکست یا موفقیت! «به‌تعویق‌انداختن» تلاش ماست برای حل‌کردن استرس‌ها و اضطراب‌هامون در انجام کارهایی که به‌نظرمون تهدیدآمیز میاد. من دارم این کتاب رو ترجمه می‌کنم چون می‌دونم «امروز و فرداکردن»ها و «این شنبه شروع می‌کنم...»ها یک مسئلهٔ به‌شدت دامن‌گیر در میان اطرافیان و دوستان خودم و حتی خودم بوده و مطالعهٔ چنین کتابی می‌تونه به‌شدت برای افرادی مثل ما راه‌گشا باشه... و ان‌شاالله برای هر کسی دیگه که در جامعه دامن‌گیر این موضوع شده.

این کتاب علاوه بر استراتژی و مدل ذهنی کلی که ارائه می‌ده، و تاکتیک‌هاش، یک‌سری تکنیک‌های جزئی هم برای مقابله با «به‌تعویق‌اندازی» و شروع به کار داره. یکی‌اش مثلاً اینه که باید دائماً کارها رو شروع کنید. اصلاً درصدد تموم‌کردن هیچ کاری برنیاید. فقط هی به کارهای مختلف نوک بزنید. اصلاً از اول به خودتون بگید من فقط می‌خوام یک خط از این کتاب رو بخونم، یا فقط می‌خوام جاروبرقی رو به برق بزنم، نمی‌خوام بلافاصله جاروزدن رو شروع کنم! و می‌بینید که همین حرکت که به‌ظاهر ممکنه چیزی مثل گول‌زدن مغزتون به‌نظر بیاد، باعث می‌شه مقاومت‌تون نسبت به اون کار برداشته بشه و تا چشم باز کنید ببینید که دارید صفحهٔ بعدی کتاب رو می‌خونید یا یک‌سوم اتاق‌تونو جارو زدید! و حالا دیگه تو دور افتادید و نمی‌شه از برق کشیدتون! (No pun intended!) حالا دست‌نگه‌داشتن از کار سخته...!

(مثل کسی که ممکنه تو یک عروسی شرکت کنه و اول‌ش برای رقصیدن کلاس بذاره ولی بعد که دست‌شو گرفتن و شروع کرد به رقصیدن، حالا می‌بینی هیچ‌کس جلودارش نمی‌شه و یکی باید بیاد دست‌شو بگیره و در خروجی رو نشون‌اش بده!)

تکنیک دیگه‌ای که در این پست می‌خوام بهش اشاره کنم، «داوطلبانه گندزدن»ـه؛ به انگلیسی Making a mess of the Project. این تکنیک برای مقابله با مشکل کمال‌پرستی ارائه شده. آدمی مثل «فرید ذاکری» که از همون اول که پای کیبورد می‌شینه می‌خواد بهترین پست وبلاگی جهان رو بنویسه؛ پستی که تا سال‌ها ازش به‌عنوان تاریخ‌سازترین پست تمام وبلاگ‌های جهان یاد بشه و تاریخ وبلاگ‌نویسی رو به دو قسمت تقسیم کنن؛ قبل از این پست و بعد از این پست!

با چنین تفکری نمی‌شه شاهکار خلق کرد و نتیجه باز هم رضایت‌بخش از آب درنمیاد و می‌بینی که همچنان ازش شکایت داری و راضی نیستی...!

پس بهتره از همون اول این انتظارات رو کنار بذاری و با این تفکر شروع کنی که: «من می‌خوام یک پستی بنویسم که همه بگن عجب پست مزخرف و گندی نوشته! اون لحظه‌ای که داشته این پست رو پابلیش می‌کرده، پیش خودش چی فکر می‌کرده؟!»

با این تفکر اگه شروع کنم، هم پست درواقع به تحقق می‌پیونده و با هر کم و کیفی بالاخره نوشته و پابلیش می‌شه؛ هم فرصت ویرایش و اصلاحش رو در هر مرحله دارم و می‌تونم بعداً بهترش کنم... مهم اون تلقین و مدل ذهنی اولیه است که باهاش شروع می‌کنم؛ اگه اون تفکر اولیه برای گندزدن باشه، مطمئناً نتیجه خیلی بهتر از انتظار درمیاد... قطعاً نتیجه گند نخواهد بود...

۰۳:۱۴۰۸
مرداد

با دیرکرد

۲۸

«کلمات پنجره‌اند یا دیوارند...»

اون سنگی که می‌گفتن حواست نباشه یه روز بدجوری به سرت کوبیده می‌شه، امروز به سرم کوبیده شد.

هیچ‌وقت به حقیربودن کلمات اعتقاد نداشتم. معتقد بودم هر چیزی تو عالم رو بالاخره یه روزی می‌شه با زبان توصیف کرد و حد و مرزشو کشید.

امروز فهمیدم یک زبانی هست که حتی از زبان کلمه و جمله هم پایبندی بهش واجب‌تره.

زبان انسانیت. زبان مهربانی. زبان همدلی. زبان «فهمیدن نیاز طرف مقابل»...

امروز با «دیرکرد» پست روزمو می‌ذارم چون اتفاقی که امروز برام رخ داد به حدی برام هشدار بزرگی بود که تا همین الآن نتونستم از سنگینی‌اش رها بشم. و شاید روزها باید بشینم و فقط به کاری که کردم فکر کنم... مطمئنم بخشیده می‌شم. وقتی خالقی انقدر بخشنده باشه، مطمئنم بنده‌هاش هم «عیب‌پوشی» رو از خالق‌شون یاد می‌گیرن و انجام می‌دن.

من اما درگیر اینم که خودم با چه رویی و چه حالی، اون حرفا رو زدم و حالا باید با چه رویی و حالی، با نتیجه‌اش روبه‌رو بشم...

«مهم نیست ما چی می‌گیم؛ مهم اینه دیگران چی میشنون...»

کلمات پنجره‌اند

(یا دیوارند)

من احساس می‌کنم با کلمات تو بسیار محکوم شده‌ام،
من احساس می‌کنم بسیار قضاوت شده‌ام و طرد شده‌ام؛
قبل از آن‌که بروم باید بدانم:
آیا می‌خواستی همین را بگویی؟

قبل از آن‌که دفاعم را آغاز کنم،
قبل از آن‌که با رنجش یا ترس صحبت کنم،
قبل از آن‌که دیواری از کلمات بسازم،
به من بگو آیا درست شنیده‌ام؟

کلمات پنجره‌اند، یا دیوارند،
آن‌ها ما را محکوم می‌کنند، یا آزاد می‌سازند.
وقتی صحبت می‌کنم یا وقتی می‌شنوم،
باشد که نور عشق از درون من بتابد.

چیزهایی است که نیاز دارم تا بگویم،
چیزهایی که برای من بسیار مهم‌اند،
اگر کلماتم منظور مرا واضح بیان نمی‌کنند،
آیا کمکم خواهی کرد تا راحت باشم؟

اگر به نظر می‌رسد که تو را تحقیر کرده‌ام،
اگر احساس کردی به تو توجه نکرده‌ام،
سعی کن در میان کلماتم بشنوی
احساسات مشترک‌مان را.

روث ببرمیر

تجربیات شخصی
قرار ۳۱ روزه

۲۷

جمعه‌ها با فراستی

۲۳:۵۴۰۶
مرداد

۴ روز بیشتر نمونده. ۴ روز و ۴ پست. و بعد آزادی!

امروز می‌خوام درهم و برهم بنویسم. هر چیزی به ذهنم میاد و این روزا دغدغه‌مه. هدیه به تمام کسایی که منو میشناسن و یواشکی به اینجا سرک می‌کشن تا چیزی درموردم بفهمن که در برخوردهای متقابل هیچوقت نمی‌تونن بپرسن و بیرون بکشن!

۱۹:۴۲۰۵
مرداد

نیاز به چیزها یا شخص‌ها؟

۲۶

نیاز... نیاز به چیز... نه نیاز به شخص...

نیاز به شخص، یعنی وابستگی؛ نیاز به چیز، یعنی نیاز انسانی.

من نیاز به چیزها دارم... نیاز دارم به هوا، غذا، محبت، دیده‌شدن و هزار تا چیز دیگه...

این عادی‌یه و طبیعی.

کسی نمی‌گه که من فردی نیازمند یا ضعیف هستم. چرا؟ صرفاً به این خاطر که تمام احتیاجات فیزیکی و روانی مختص هر بنی‌بشری رو دارم؟ به هر حال، من که خدا نیستم؛ یک انسانم از گوشت و پوست و نورون و عصب! و نیازهای مادی و غیرمادی‌ام باید برطرف بشه تا بتونم «زنده» باشم...

اما نیاز به یک انسان دیگه، هر چند که اون هم بنا به تعریفی میشه گفت «نرمال»ـه، به این معنا که دوروبرمون یا برای خودمون اتفاق میفته، و می‌تونیم به عنوان یک واقعیت جریان‌دار در جامعهٔ انسانی بپذیریم‌ش («نرمال» از این نظر...)، ولی واقعیتی‌یه که مشکلاتی برای هر دو طرف ماجرا ایجاد می‌کنه.

۲۰:۰۲۰۴
مرداد

دیکتهٔ نوشته‌شده

۲۵

نوشتن؛ نوشتن و نترسیدن؛ افشای راز؛ گفتن حرفی که می‌شد نگفت...

شاید سخت باشد، یا آسان. شاید سهل باشد یا ممتنع.

اما چیزی برای مخفی‌کردن نیست...

ممکن است مخاطب را آن‌قدر بد و پلید تصور کنی که نخواهی رموزت را بفهمد...

اما چه رمزی؟ چه رازی؟

در سکوت می‌توان فرمانروایی کرد... می‌توان هیچ نگفت و اجازه داد قوهٔ تخیل مخاطب، فقط بهترین‌ها را در تو فرافکند و پروجکت کند.

یا می‌توان حرف زد و دیکته را نوشت و منتظر تصحیح معلم ماند. معلمی که بیشترین درس‌ها را می‌توان از آنان آموخت؛ مردم...

روشنفکرنماهای بی‌شعور، مخاطب را احمق فرض کرده و تنها برای سطحی‌ترین امیال آن‌ها حساب باز می‌کنند. نمی‌دانند که این باور آن‌هاست که خودش مقدمات حقیقت‌پیداکردن خود را فراهم می‌کند.

هر چه از مردم بخواهی همان می‌شوند. اگر آن‌ها را خنگ و نادان فرض کنی، احمقانه عمل می‌کنند تا تو به پیشگویی‌ات تحقق ببخشی. اما کافی‌ست به ‌آنها به اندازهٔ کافی اعتماد کنی؛ به توان‌شان، به فهم و شعورشان، تا به تو نشان دهند باید حالاحالاها دفتر و قلم‌ت را دم‌دست نگه داری و ازشان نوت برداری و درس بگیری.




شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...