شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری
۱۸:۵۷۰۹
مرداد

منبع الهامات؟

این الهامات،

مال من نیست.

نه نباید خودم را گول بزنم.

متعلق به من نیست.

از هوا اومده.

تجربهٔ نسل‌هاست.

و آدما.

روح‌های سرگردان.

من فقط یک مدیوم برای دریافت آن‌هام.

یک رسانه.

یک اتصال.

یه نفر یه جایی ممکنه داره این رویاها و الهام‌ها و افکار رو ارسال می‌کنه.

من فقط از بخت روزگار در نقطهٔ تیررس ارسال‌هاش قرار گرفتم و فرکانس‌شو دریافت می‌کنم.

همین و بس.

یک‌خط‌فکر
حقوق حیوانات

حقوق زنان و حیوانات

۲۰:۲۰۰۶
مرداد

حقوق زنان بر حیوانات ارجعیت ندارد. به‌همان اندازه که حقوق سیاه‌پوستان بر حقوق زنان اولویت ندارد. حقوق هم‌جنس‌گرایان مهم‌تر از حقوق اقلیت‌های مذهبی نیست. حقوق کودکان واجب‌تر از حقوق سیاه‌پوستان نیست.

اصلاً به اولویت‌بندی در رعایت حقوق اولیهٔ موجودات هوشیار اعتقادی ندارم. اگر موجودی هوشیار است، مهم نیست که انسان باشد، یا گونه‌ای دیگر؛ باید حقوقش به‌رسمیت شناخته شود.

به‌عقیده یکی از کارشناسان این موضوع، تنها حقی که لازم است به حیوانات غیرانسان تعلق گیرد، حق «برده» و «دارایی» دیگران نبودن است. یک حق منفی و متمرکز روی «نبود» یک وضعیت...

اگر همین یک حق را به آن‌ها بدهیم، چونان که معتقدیم باید به تمامی انسان‌ها بدهیم، خودبه‌خود متعهد به کنارگذاشتن‌ ۹۹٪ استفاده‌هایمان از آن‌ها (برای غذا و پوشاک و ...) می‌شویم...

خلاصه اگر بیشتر از این به این دختر فشار نیاوردم و گفتم: نمی‌خواهم تو را عصبانی کنم با اشارهٔ بیشتر به این موضوع؛ دلیلش این نیست که حقوق او را برتر می‌دانم... خیر! دلیلش این است که او زنی هست که در زندگی روزمره من هست و باید با او مراوده داشته باشم. از او خوشم می‌آید پس می‌خواهم رعایت حالش را بکنم. چون خودم هم زمانی در موضع و موقعیت او بودم، می‌توانم درک کنم که پذیرفتن یا حتی روبه‌روشدن با این مسئله برایش دشوار است.

به او فرصت بیشتری می‌دهم تا بتواند حقیقت را پیدا کند... شاید اگر ببینم همچنان نظرش درمورد حیوانات تغییر نکرده است، به این پی ببرم که باید نسبت به بعضی وجوه اخلاقی شخصیت‌اش شک کنم... ولی این به این مفهوم نیست که او نمی‌تواند در تمامی سایر بخش‌های زندگی‌اش، دست‌کم حقوق اکثریت انسان‌ها را رعایت کند و به‌شدت نسبت به آن‌ها مهربان و اخلاقی باشد.

۲۰:۴۸۲۱
تیر

برای چه کسی می‌نویسم؟

همیشه وبلاگ برام رسانه جذابی بوده. چه به عنوان مخاطب چه تولیدکننده.

اینکه اکثراً هم خلوت هستن و شاید یک‌جور حالت مونولوگی دارن، برام جالبه.

سال‌ها بعد مثلاً میای یک وبلاگی رو کشف می‌کنی که مدت‌هاست متروکه شده.

اینا همه جذابه. ولی من این چند وقته با خودم صادق‌تر شدم.

فهمیدم خیلی از دوستام فقط شعار دوستی می‌دادن و دوست نبودن. حداقل برای من دوست نبودن؛ برای افراد دیگه‌ای قطعاً اِند دوستی بودن!

فهمیدم که باید بعضی انرژی‌های منفی رو نترسم از زندگیم پاک کنم. حتی اگه نزدیک‌ترین اعضای خانواده‌ام هستن.

همهٔ این برداشت‌های جدید رو فکر می‌کنم به خاطر این پیدا کردم که خام‌گیاهخواری و میوه‌خواری کردم و روزهٔ غذاهای پخته رو گرفتم. باعث شد خیلی چیزا برام روشن‌تر بشه.

دیگه صاف و ساده‌ترم با خودم. به نظرم نباید تو گرداب نوشتن و برای خود قصه‌های شعاری ساختن افتاد.

در گرداب انشایی زندگی کردن... رادیویی زندگی کردن...

خود وبلاگ‌نویسی نباید بشه یک حجاب دیگه. یک محل دیگه برای توجیه و گول‌زدن خودمون و دیگران.

فهمیدم فعالیت زیادم بیشتر تقلیدی بود از دیگران. باید خودجوش باشه.

این دفعه شاید دیر به دیرتر آپدیت کنم. شایدم دوباره هر روز. معلوم نیست.

ولی یه چیز مشخصه. نمی‌نویسم که خودمو گول بزنم. یا برای دیگران توضیح بدم چه کار می‌کنم. که بخوام کنجکاوی سرک‌کشان و فضولانی که سرشون تو زندگی هر کسی هست به جای اینکه بپردازن به حل اساسی و عمیق مشکلات شخصی خودشون، همه‌اش نگاه می‌کنن این و اون چی می‌گن و چی کار می‌کنن.

با این آدما دیگه کاری ندارم. و توجیهی هم لازم نیست بکنم. به قول مهران مدیری: به محض اینکه شروع به توضیح‌دادن خودت بکنی، باخت تو شروع می‌شه.

من زندگی می‌کنم. حالا بعضی وقتا برای سرگرمی یه چند خطی هم توی وبلاگم می‌نویسم. برای اینکه ممکنه تجربه‌هام به درد کسی بخوره. ولی نه به خاطر اینکه لازم می‌بینم خودمو توضیح بدم. به نظرم خیلی از فعالیت‌هام اخیراً این شکلی بود.

روح و روان

صدای درون برای متعهدنگه‌داشتن خود؟

۰۸:۳۰۰۲
تیر

صدای درون به‌شدت اساسی است. اینکه بدانیم چگونه می‌توانیم با گفتگوی درونی مناسب‌تر با خود، زندگی‌مان را متحول سازیم.

ارتباط با دیگران مهم است. اینکه پارتنر عاطفی یا دوست و یار و یاور زندگی بسیار نزدیکی داشته باشیم، و روی او بتوانیم حساب و تکیه کنیم تا گفتگوی بیرونی‌مان با او ما را انگیزه‌مند نگاه دارد و باعث شود متعهد شویم به اینکه حوادث جذابی را در زندگی‌مان رقم بزنیم. عشق بزرگ‌ترین انگیزه‌بخش است.

اما حتی در این شرایط هم باید یک مرز باریک بین وابستگی و همبستگی به این پارتنر و شریک زندگی به‌وجود آوریم. وگرنه قطعاً به مشکل برمی‌خوریم. تجربه و علم روان‌شناسی می‌توانند شهادت دهند.

قطعاً این عالی‌تر و مطلوب‌تر است که چنین پارتنری بیابیم که از همه‌نظر بتوانیم به یکدیگر این ساپورت و تعهدگذاری و متعهدنگه‌داشتن را بسپاریم و به‌عهده بگیریم...

اما اولاً برای خیلی از ما پیداکردن چنین شریکی که تا این‌حد بتواند به ما نزدیک باشد سخت و دشوار است.

دوماً تا وقتی او را بیابیم، باید چه کنیم؟

اگر هم او را یافتیم، آیا ۲۴ ساعت شبانه‌روز را می‌توانیم در کنار هم سپری کنیم؟

هر جور بالا و پایین بروید، باز نیاز به یاری صدا و ندای درون خود پیدا خواهید کرد.

بالاخره وجودش نمی‌تواند ضرری داشته باشد... اگر نگوییم به‌شدت مفید است و حتی رابطه‌مان با همان شریک واقعی و بیرونی که خودش یک موجود زنده بیرون از وجود ماست را حتی مستحکم‌تر می‌تواند و ممکن است بکند...

تحقیقات و مطالعات علمی زیادی در این زمینه انجام شده است. شیوه‌ها و تکنیک‌های بسیاری هم وجود دارند. اما در اینجا دلم می‌خواهد تجربه شخصی خودم را با شما در میان بگذارم.

در تجربهٔ شخصی خودم، به این نتیجه رسیدم که این گفتگو با خود باید هر چه پیچیده‌تر شود... به چه مفهوم؟

یعنی باید حداقل ۲ شخصیت در درون و ذهن خودم به‌وجود بیاورم، و بعد هر ۲ شخصیت باید اراده و ویژگی‌های شخصیتی و خواست‌ها و امیال و اهداف مخصوص به خود را پیدا کنند.

یک‌جورهایی مثل یک نویسندهٔ رمان، باید بتوانم جزئیات این ۲ شخصیت را هی گسترش دهم. و به هر ۲ به اندازهٔ کافی اجازهٔ زندگی و نقش‌پیداکردن در جریان زندگی را بدهم.

دغدغه:نوشتن

آسان بنویس...

۱۷:۰۷۰۱
تیر

نباید سخت بگیری برای این‌جور کارها.

نکته این است که بی‌وقفه ادامه دهی به نوشتن.

نکته این است که در انتقال افکار به صفحه مقابلت شک و تقلای چندانی نکنی...

نکته این است: فاصلهٔ بین ایجاد یک اندیشه و جمله در ذهن تو، و پدیدارگشتن آن روی صفحه یا کاغذ مقابل‌ات، به صفر نزدیک بشود.

این یعنی نویسندهٔ فعال و قوی. که بتواند در مرحلهٔ نوشتن، فقط بنویسد. و نقد نکند.

مرحلهٔ بازنویسی را برای نقدها کنار بگذارد...

در وهلهٔ اول، فقط بنویسد. یک‌جور brain storming هست دیگر. وقتی داری طوفان فکری می‌کنی دیگر مسئله‌ات نباید این باشد که چه فکرهایی را به زبان میاوری و آیا ارزشمند هستند یا خیر؟

نکتهٔ طوفان فکری در پراکندگی و بی‌سانسوربودنش است... نکته‌اش در این است که هیچ ایده‌ای را در نطفه خفه نکرده باشی... شاید از دل همان نکته‌های به‌ظاهر بی‌ربط یک فکر ناب، یک الماس باارزش پیدا کنی...

شاید هم مزخرف به تمام معنا از آب دربیاید... ولی تا ننویسی نمی‌دانی... اول باید مقدار زیادی به چگالی و حجم سنگ‌ات بیفزایی و این سنگ را بزرگ و بزرگ‌تر کنی، تا بعد هنگام بازنویسی، برگردی و نقاط مختلف این سنگ را بتراشی؛ تا آن جسمی که دلت می‌خواهد از درونش دربیاری...

شاید سنگ استعارهٔ خوبی نباشد. بهتر است بگوییم گِل...

بگذریم کلا از این مثال‌ها.

به‌نظرم در بعضی اعمال، تفکر خودآگاهانه و بیش‌ازحد اتفاقا آسیب‌زاست. نباید زیاد راجع‌بهش فکر کرد... باید فقط انجام داد.

فقط انجام‌دادن، به این معنی نیست که اندیشه و فکری اتفاق نمی‌افتد. چرا باز هم در این پروسه، ذهن ما دارد کار می‌کند... تفاوت‌ش این است که درمورد اینکه دارد فکر می‌کند، فکر نمی‌کند!

یعنی یک پروسهٔ اضافه را از میان برمی‌داریم تا بر سرعت کار بیفزاییم... در لحظات بحرانی و حساس که نتواند تصمیم بگیرد، می‌توانیم وارد کار شویم و آن تصمیم‌ها را برایش بگیریم...

اما به‌طور کلی، ذهن ما به صورت کاملاً‌ ناخودآگاه بلد است چه بنویسد... مگر اینکه هیچ‌وقت در عمرمان ننوشته باشیم... اگر به اندازهٔ نرمال در مدرسه و فضاهای دیگر زندگی چیزهایی نوشته‌ایم، مطمئناً امروز هم می‌توانیم کنترل را به دست ناخودآگاه‌مان بسپاریم تا برای‌مان چیزهای خوبی بنویسد.

حالا اینکه چطور کیفیت فعالیت ضمیر ناخودآگاه‌مان به‌مرور زمان افزایش پیدا می‌کند، بسیار بستگی به تمرین بازنویسی‌کردن دارد که البته باید بعد از مرحلهٔ آزادنویسی اتفاق بیفتد؛ و مطالعهٔ نوشته‌های دیگران.

اما این مراحل باید به بعد موکول شوند. و این پیشرفت باید به‌مرور زمان اتفاق بیفتد، نه در یک جلسهٔ نوشتن.

تکنولوژی

بدی فایل‌های دیجیتال

۱۶:۲۲۳۱
خرداد

بدی فایل‌های دیجیتال امروزی اینه که از کار افتاده و worn-out نمی‌شن.

هر چند صد بار تکرارشون کنی، دوباره بازشون کنی، فرقی نداره.

یک فایل صوتی رو، یک کتاب الکترونیکی رو، یک فیلم رو... هر چقدر دوباره مرور کنی، پرش پیدا نمی‌کنه، خاک نمی‌گیره، خش نمیفته.

به‌نظرم خاک‌نگرفتن فایل‌های دیجیتال یک بدبختی‌یه.

شاید بعدها نرم‌افزاری بیاد برای اینکه به‌صورت مصنوعی بتونه چنین تأثیری رو در فایل‌ها اضافه کنه. و با یک دکمه هم قابل حذف‌شدن باشه!

نمی‌خوام یک انقلاب جدید شروع کنم، برای همچین چیزی!

کلی ساپورتر جمع کنم، و این نرم‌افزار رو در کیک‌استارتر crowd-funding کنیم!

فقط به نظرم رسید این موضوع چیزی هست که باید راجع‌بهش فکر کنم...

اینکه تفاوت وجود داره بین حسی که از ورق‌زدن یک کتاب به آدم دست می‌ده، و حسی که از اسکرول‌کردن یک فایل PDF.

حسی که از مرور یک فیلم VHS دست می‌داد، و جلو و عقب‌کردنش که کلی زمان می‌برد، با حسی که از یک فایل MP4 یا MKV می‌گیریم...

نه بحثم بازگشت به عقب و نوستالژی بازی‌یه، نه هر چیز بیخود و بیهودهٔ دیگه. صرفاً هدفم اینه که به هوش باشیم... بدونیم چی به‌دست میاریم با تکنولوژی، و در عین‌حال حواس‌مون هم باشه که چه چیزایی رو هم از دست می‌دیم... و آیا لزوماً چیزهایی که از دست دادیم، خوبه که از دست‌شون دادیم؟ یا یک مزایایی هم در همون چیزهای مضر (مثل خاک‌گرفتن و خش‌افتادن) بود...

بزرگترین مزیت‌اش چی بود؟

برای کسانی که یک‌بار مصرف‌‌کننده هستند، به‌نظر هیچ. ولی برای افرادی مثل من که شدیداً اهل بازگشت دوباره و سه‌باره و چندده‌باره به چیزهاست، در جستجوی عمق و معناها و برداشت‌های جدید، قضیه متفاوته.

اینکه می‌فهمیدیم... اینکه هر بار رجوع دوباره، یک اثری باقی می‌ذاشت. این اثر، مهم بود دیگه...

به‌نظرم مهمه...

اینکه بدونی مثلاً ۵۰ بار یه نوار صوتی رو گوش کردی، یک تفاوتی، تغییری در نوار ایجاد بشه، نه اینکه انگار نه انگار!

می‌دونید چیه اصلا؟

دیجیتال یک‌جورایی بی‌تفاوتی رو تئوریزه می‌کنه. بهمون یاد می‌ده چطور خنثی و بی‌تفاوت باشیم...

این اصلاً درس قشنگی نیست.

بله پیشرفت تکنولوژی هر چقدر جلوتر می‌ریم، مزایای زیادی برامون فراهم می‌کنه و خود من روزمره دارم از این مزایا استفاده می‌کنم و خیلی هم خوشحال و قدردان‌اش هستم...

ولی این ضعف‌هاش رو هم باید بگیم... و یک فکری برای پُرکردن اون جاهای خالی بکنیم... بد می‌گم؟

دیگه چه مزایایی به ذهن‌تون می‌رسه که با پیشرفت تکنولوژی از دست دادیم؟

روح و روان

راحت گریه می‌کنید یا سخت؟

۲۰:۵۹۳۰
خرداد

یادمه یه روزایی خودم نمی‌تونستم گریه کنم، حتی تا همین اواخر. نمی‌دونم... کودک درونم، عاطفه‌ام، حس‌هام انگار نزدیک صورت نبود... خیلی خیلی زیر پوست رفته بود... باید کلی لایه از این پیاز جسم رو می‌کندی، تا بهش برسی...

خب اصلاً‌ این وضعیت رو دوست نداشتم. به‌نظرم باید وقتی می‌خندی لپ‌هات اندازهٔ هلو گنده بشه، دور چشمات چروک بیفته... این یعنی خندهٔ از ته دل.

یعنی خنده‌ها باید واقعی باشه... مثل گریه‌ها...

خیلی از ماها اصلاً گریه نمی‌کنیم. مرد و زن هم نداره... فکر می‌کنیم لزومی نداره گریه کرد...

یا بدتر، خیلی‌هامون حتی لزومی به لبخند و خنده کردن هم نمی‌بینیم... می‌گیم این جلف‌بازی‌ها چیه؟ آدم باید سر سنگین باشه...

درحالی‌که داریم اول از هر چیزی بزرگ‌ترین خیانت ممکن رو به روح خودمون می‌کنیم...

روح نیاز داره که درست مثل زمان بچه‌گی‌هامون باشه... کارای جدی و فلسفی و فکرهای عمیق هم بکنه... ولی هی به وضعیت کودک و کنجکاوی و شیرینی و سریع دسترسی به حس‌ها داشتن نقب بزنه...

هی گذار از این دو تاست.

برای خودم قانون گذاشتم که خنده‌هام حتماً باید از لب‌خند فراتر بره... اگه می‌گیم: لب‌خند کلمهٔ لب رو توش داره... یعنی منظورمون خندهٔ لب‌هاست دیگه صرفا؟ پس لبخند همون تبسم ساده است.

ولی خنده به معنای واقعی باید لب‌خند، چشم‌خند، دماغ خند، بدن‌خند، روح‌خند و قلب‌خند باشه! یعنی حتی به‌قول خندوانه‌ای‌ها، باید اداشو دربیاری و زوری‌اش کنی تا به‌مرور هی برات ساده‌تر بشه...

درمورد مهربونی هم ۲ پست قبل گفتم باید اداشو دربیاری تا بالاخره به واقعیت بپیونده. لبخند و گریه هم به‌نظرم همین روندو دارن...

اول اداشو درمیاری... بعد انقدر برات تکنیک‌ش ساده و محیا می‌شه که حالا تو موقعیتی که واقعاً باید بخندی، حاضرتر و شارپ‌تر هستی... یا وقتی باید گریه کنی، دستت به گریه‌کردن می‌ره... درواقع آمادگی‌شو پیدا کردی...

یه زمانی انقدر قفل شده بود بدن‌ام که هیچ‌جوره گریه‌ام نمیومد. اصلاً احساسه رو نمی‌تونستم اون‌قدر لب‌ریز کنم که به نقطهٔ جوش گریه برسه...

ولی با انجام یک‌سری تمرین‌ها و تماشای ماه‌عسل و فیلم‌های کلاسیک با احساس، و تمرین همدلی با آدم‌های دور و برم، همین‌جور تونستم راحت‌ترش کنم... به‌حدی برسونم که الآن دیگه خیلی راحت می‌تونه اشک تو چشام جمع بشه... به قول خارجکی‌ها teary-eyed بشم... حتی اگه بعدش به یه گریهٔ مفصل ختم نشه...

قطعاً موسیقی کلاسیک و اپراهای پرشور و حرارت هم کمک می‌کنن... وقتی صدای خواننده‌ای رو میشنوی که انقدر وسیع و بسیط می‌تونه نت‌ها رو بخونه و بکشه و تحریر بده... واقعاً اون حس کودکه تقویت می‌شه... حتی ممکنه از شدت احساس، اشک هم تو چشات جمع شه...

ولی گریه‌کردن خیلی خوبه. هم برای مردها هم زن‌ها... هر کی غیر از این می‌گه، نمی‌دونه داره از چی صحبت می‌کنه... اصلاً باید براش برنامه‌ریزی کرد... نه اینکه سالیان سال بدون گریه بیایم و بریم و فکر کنیم داریم زندگی عاقلانه و متعادلی می‌کنیم...

بلکه هر روز شاید باید یه اشکی ریخت...

وقتی می‌گم تعادل منظورم این‌ور قضیه رو دیدن هم هست...

نه اینکه فقط اشک بریزی... هر روز باید یک بدن‌خند و روح‌خند و اصلاً قنج‌رفتن کل وجودت رو هم احساس کنی... قند تو دلت بشکنه و آب بشه تمام وجودتو شل و پخش روی زمین بکنه...!

ولی همون‌قدر که خندوانه واجبه، گریه‌وانه هم واجب هست...

همون‌قدر که خندوانه مهمه، ماه‌عسل هم حیاتی‌یه...

هر دو شو، با دوز مناسبی، هر روز نیاز داریم...

اگه نه، حداقل هر هفته...

گریه آدمو می‌سازه... روح آدمو جلا می‌ده... بهش فرهنگ عاطفی اضافه می‌کنه... متمدن عاطفی‌مون می‌کنه، نه فقط متمدن در یک‌سری ظواهر و جعلیات.

روح و روان
علم

déjà vu

۰۴:۴۲۲۹
خرداد

مدتی‌ست (تقریباً) هر اتفاقی میفتد، هر برنامه‌ای که می‌بینم، یا وارد هر مکالمه یا شرایط که می‌شوم، احساس می‌کنم قبلاً آن را تجربه کردم. یا حداقل خیلی آشنا به نظر می‌رسد...

آماده بودم تا به تناسخ اعتقاد پیدا کنم، اما با یک سرچ ساده، پوزیتیویست‌های عالم وب مانع این پیشرفت شدند!

گفتند مشکل مربوط به حافظه است... اشخاصی که حافظه‌شان خیلی قوی می‌شود، دائماً‌ دنبال نقاط اشتراک شرایط می‌گردند و به‌محض اینکه چراغ‌های مختلف‌شان درمورد شباهت‌های یک وضعیت با وضعیت‌هایی که به‌سرعت می‌توانند در حافظه‌شان به یاد بیاورند، روشن می‌شود، به اشتباه دچار دژاوو می‌شوند.

با اینکه اکثریت دوستان در ویکی‌پدیا و انجمن‌ها این جواب را دادند، بعضی‌ها هم به عقاید بودایی رهسپارم کردند! و یک سرنخ‌هایی هم دادند... دلم نمی‌خواهد آن‌قدر دگم باشم که حداقل حرف‌شان را تا انتها گوش نکنم... ببینم چه می‌گویند...

به نظرم اعتقاد کورکورانه و تبعیت بی‌چون‌وچرا از یک مدل علمی‌گراییِ به‌شدت ابتدایی و ساده، چیزی جز حماقت نیست. درواقع این دسته از افراد به‌ظاهر علم‌باز، از برخی باورمندهای مذهبی هم فاندمنتال‌تر و متعصب‌تر تشریف دارند! در انتها می‌بینی خودشان همان چیزی شده‌اند که به‌ظاهر منتقدش هستند...

نظر من؟ باید تعادلی وجود داشته باشد... نمی‌شود تمام باورهای ظاهراً متافیزیکال یا فراتر از دنیای قابل درک دانشمندان اشتباه و بی‌پایه باشد... ممکن است هنوز در آزمایشگاه‌های این دوستان به اثبات نرسیده باشد، اما بالاخره یک ریشه و پایه‌ای پشتش هست... تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها...

برای همین است دکتر کالین راس را خیلی دوست دارم. چون سعی می‌کند آزمایش‌ها و دستگاه‌هایی طراحی کند تا بعضی باورهای مربوط به انرژی و تله‌پاتی را بتواند در آزمایشگاه بسنجد... یا شرایطی برای سنجش آن‌ها بیابد... افرادی مانند او را بسیار علمی‌تر می‌دانم، تا برخی از این مدعیان علم. راحت بگویم، اگر دانشمندی با قطعیت از مسائل حرف می‌زند، باید به دانش‌اش شک کرد...

حالا آیا دژاوو یک مسئلهٔ مربوط به حافظه است؟ یا ریشه‌ای متافیزیکال دارد؟ مربوط به زندگی‌های گذشتهٔ روح‌های ماست؟ یا تله‌پاتیِ افکار و اندیشه‌های دیگرانی که آن موقعیت‌ها را تجربه کردند، که به ذهن ما پژواک‌هایش سفر کرده است؟ نمی‌دانیم... قطعاً نمی‌دانیم... دانشمند باید همهٔ این گزینه‌ها را پی بگیرد... ممکن است خیلی از این چیزهای به‌ظاهر غیر فیزیکال، یک مانیفست فیزیکال هم در دنیای انرژی کهکشانی ما داشته باشند...

چرا در نظر نمی‌گیریم که عقاید خرافی و باورهای فولکلور و حتی افسانه‌ها و متون مذهبی، دارند با زبان استعاره صحبت می‌کنند؟ چرا این را متوجه نمی‌شویم که قرار نیست موبه‌مو چیزهایی که می‌گویند، جان‌بخشی شود و یک مدل زندهٔ فیلم‌های علمی-تخیلی و ترسناک پیدا کند؟

چرا فکر نمی‌کنیم که منظور از روح، همان انرژی الکترومغناطیسی حاضر در اتم‌ها و سلول‌های موجودات زنده است؟

یا جن و شیطان، درواقع یک نوع باگ در دنیای الکتروشیمیایی نورون‌های مغزی است که به‌نظر می‌رسد یک‌سری عقاید عجیب و حالت‌های رفتاری، طرف را تسخیر می‌کند؟

به‌نظرم باید استعاره را جدی گرفت. نباید آزمایش علمی را محدود به نوع‌های رایج آزمایشگاهی کرد... آزمایشگاهی هم وجود دارد که خیلی از مدعیان علم درنظر نمی‌گیرند... و آن آزمایشگاه عقل و فلسفه است... از دیرباز، آزمایشگاه عقل و منطق، با جسم فلسفه کارهایی را پی می‌گرفته که در چند صد سال اخیر ظاهراً جامعهٔ علم‌زدهٔ وحشی‌وار، دلش می‌خواهد از آن فاصله بگیرد...

۱۸:۴۶۲۷
خرداد

ادای مهربونی

ادای مهربونا رو دربیار. همه‌جا برای مهربونی تبلیغ کن؛ تو پیج‌ها و جاهای مختلفی که داری. کم‌کم از سر رودربایستی هم که شده، مجبور میشی به موقع‌اش مهربونی بکنی...

مهربونی چیزی نیست که بگیم: «خب من که مهربونم، مشکلی نیست! من از بچگی مهربون بودم و این پست درمورد من نیست»... نه، همه‌مون یادمون می‌ره... خیلی جزئیات باید تو زندگی یه آدم سرجاش باشه تا موقعیت مهربانی‌کردن براش زیاد پیش بیاد...

خیلی عادت‌ها و شیوه‌ها تو زندگی آدم باید جاری باشه، تا مهربونی رو فراموش نکنه...

تمرین می‌خواد... مراقبتِ هرروزه می‌خواد...

قطعاً محافظت از یک گیاه می‌تونه تمرین‌اش باشه... قطعاً محافظت از یک حیوان... یک بچه...

اما هیچ‌کدوم تضمین‌کننده‌اش نیستن...

موقعیت به موقعیت ممکنه فرق بکنه... باید مراقبت کنی تا تو تمام وادی‌های زندگی‌ات، زنده نگهش داری... هم امکانش رو، هم احتمالش رو، و هم به‌معنای واقعی «خودش» رو...

بله مهربانی نیاز به این داره که نیازهای خودت برآورده شده باشه... یا شنیده شده باشه... اگر از همه نظر عشق دریافت نکرده باشی، سخت بتونی عشق اهدا کنی...

اگر هم کسانی هستن که بدون هیچ دریافتی، به همه محبت می‌کنن، بدونین از روی ترس‌ه و محبت‌شون چندان اصیل و واقعی نیست... فقط کافیه عمیق‌تر بهش نگاه کنید... می‌بینید پشت‌ش چیزای دیگه‌اس...

و مهربونی این شکلی، خوب نیست... چون انتظار پشت‌شه... شاید ظاهراً نباشه... ولی یه روزی خواهد رسید که لو خواهد رفت...

محبت واقعی یعنی هیچ انتظاری برای بازگشت نداشته باشی...

فقط بدی...

من دارم از اون مهربونی صحبت می‌کنم...

مهربونی‌یی که به جایی رسیده باشی که با عمق وجودت لمس کرده باشی که هدیه دادن، بزرگ‌ترین و والاترین نوع دریافت‌کردن است...

دیگه برات تفاوت زیادی بین مهربونی‌کردن و مهربونی‌دیدن نیست...

کلاس

درس‌های فشرده معلمی (۱)

۱۸:۳۰۲۲
خرداد

به نظرم یکی از نکات مهم برای یک مدرس و آموزش‌دهنده این است که یاد بگیرد درمورد اینکه چطور ما انسان‌ها یاد می‌گیریم...

دانش یادگیری و اینکه انسان چگونه می‌آموزد، کلید دانش یاددادن و تدریس است. حالا موضوع هر چه که باشد...

این هفته در کلاس‌هایی شرکت می‌کنم که قرار است درمورد یادگیری یاد بگیرم... تا بتوانم معلم موفقی باشم. این پست را اختصاص می‌دهم به آموخته‌های گران‌بهایی که معلم این دوره استاد زاهدی، از تجربیات سال‌ها آموزش انگلیسی خود دراختیار ما قرار می‌دهد و دارد ما را به‌طور خیلی فشرده‌ای می‌سازد تا آماده شویم برای سپردن نوجوانان مردم به ما... مسئولیت سنگینی‌ست...

(قصدم ورود به این حوزه آکادمیک‌تر و کلاسیک‌تر تدریس نبود، با همان کلاس‌های خلاقانه‌تر آموزش زبان با فیلم خوش بودم... ولی در این مرحله از رشدم به‌نظرم کلاس‌های ترمیک و کتابی هم، تمرین و آزمون مفید و باارزشی‌ست...)

لذت تدریس عالی است، اما با هر لذتی مسئولیت‌هایی نیز می‌آید... نمی‌شود به‌طور فشرده از آدم‌ها معلم ساخت. اما می‌شود به کسانی که این عشق معلمی در وجودشان از قبل حاضر بوده است، تکنیک‌ها و نصیحت‌های مسیر را گوشزد کرد تا کمتر زمین بخورند...

از بابت این یافته‌ها به‌شدت قدردان آقای زاهدی هستم و یکی از راه‌هایی که می‌توانم هم از ایشان تشکر کنم، هم یادداشت‌های خودم را جمع‌بندی و طبقه‌بندی کنم، هم کمکی به افراد دیگری که ممکن است مشتاق این راه باشند داده باشم، این است که عصارهٔ مطالب را در اینجا ثبت کنم. امیدوارم مفید حاصل شود...




شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...