در علوم روانشناسی ارتباط، زیرشاخههای مختلفی وجود داره... یکی از زیرشاخههای عامتری که بهش پرداخته میشه و بهخصوص در اینترنت و یوتیوب طرفداران زیادی داره، بحث «مُخزنی» هست؛ که البته بیشتر برای مخاطب نر تولید محتوا میکنه و حقهها و تاکتیکهایی برای بهدستآوردن دل مادهگان ارائه میده!
یکی از تاکتیکهای این زیرشاخه اسمش هست: Push & Pull. ایدهٔ پشت این تکنیک اینه؛ برای اینکه در یک معاشرت شبانه، توی یک میخانه یا کافه، بتونی جنس مخالف رو راضی کنی که باهات رابطه داشته باشه، راهش این نیست که فقط بهش تأییدیه بدی و شنوندهٔ خوبی برای حرفاش باشی... یا برعکس، از موضع قدرت فقط بهش دستور بدی و همهجوره اونو به زیر سلطهٔ خودت بکشی... بلکه باید این ۲ روش رو با هم مخلوط کنی و بهموقع از هر کدوم استفاده کنی. یکجور صداقت و جوانمردی هم در این نوع رابطه هست که تعادل خوبی داره...
لغت Push به معنای هُلدادن به عقب و Pull به معنای کشیدن به سمت خود هستش. ما در یک ارتباط باید بدونیم کِی دست از کشیدنِ طرف مقابل به سمت خودمون برداریم و حالا یا با لحنی که توش شیطنته یا هر چی، یک طعنه یا توهین کوچیک و زیرپوستی بهش بکنیم که زیادم با توجه به تعریفهای قبلیمون فکر نکنه خبرییه! و بعد، در خود این هُلدادن هم باز باید بدونیم کِی ازش دست بکشیم که طرف بهکل نذاره و بره!
در جامعه از طرف والدینِ سلطهگر یا رؤسا و کارفرماهای زورگو یا مراجع قدرت دیگه، فقط Push نصیب خیلی از ماها شده... گاهی افراد بهحدی در این روابطی که فقط عقبراندن درش بوده زندگی کردن، که برای جبراناش مجبور میشن به محیط یا افرادی پناه ببرن که از اونور بوم افتادن؛ یعنی فقط Pull میکنن و حمایت و ساپورت بیقیدوشرط بهشون میدن... این روابط هم به همون اندازه میتونن خطرناک باشن، چون در این حمایت کور، جای یکجور نیروی نقادانهای که بتونه ضعفها رو هم نشون بده تا فرد بتونه هر چه سریعتر برطرفشون کنه، بهشدت خالییه... بهترین میکس رابطه، نسبت مساوییی از انتقاد و حمایت، Push و Pull ه...
قبل از حفاری و کشف آثار باستانی... مهمترین کاری که برای دفاع از تمدن خود انجام میدهید این است که خودتان متمدن باشید...
سن لورن
«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که بهشدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساختش میگذره، هم فیلم درادامهاش ساختن، و هم فیلم تحتتأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکهام کرد. هیچکس نمیتونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دورهزمونه بتونی یک همچین سریال خوشفرم و خوشقصهای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...
بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوقالعاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلاتسازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبییه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیتهای فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصلها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیتپردازی میشن... و بازیهاشون هم خوبه.
امّا سؤالی که برای خیلیها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبهمو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصلاش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقهای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده میشه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبهموی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)
اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهتهای بعضی نماها در عین تفاوتهای اساسییی که دارن... همه و همه میتونست در «اجرا» یک فاجعهٔ بهتماممعنا ازآبدربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهتها و تفاوتها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیتهایی که خودش ساخته بیشتر پایبنده، تا شخصیتهایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیتهای خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سناش بگیرید تا کل وجوه شخصیتیاش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمیانجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...
ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب میداشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چهچیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمیشد... و بهنظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابلباور میرسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازیها و فرم تصویری کار همه و همه موفق میشن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حسهای ما رو بهدرستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگییه...
ویدیویی درست کردم از صحبتهای مسعود فراستی تو یکی از برنامههای هفت. موضوعش میزانسن در سینماست، و بهطور دقیقتر میزانسن در یک سکانس از فیلم «فریادها و نجواها» اثر اینگمار برگمان بزرگ... صحبتهای فراستی رو با صحنههایی که درموردشون حرف زده، میکس کردم؛ جالب شده... امیدوارم خوشتون بیاد...
برگمان چرا این نمای وسط را به ما نمیدهد؟
اگه بخواین به بدمزهترین خوردنی که در عمرتون چشیدین، فکر کنین، چه غذاهایی، چه طعمهایی به ذهنتون خطور میکنه؟ بدترین، منزجرکنندهترین غذایی که حتی ممکنه حالتون رو هم بد کرده باشه چی بوده؟ جواب من این اواخر خیلی ساده است: لواشک شکلاتی!
حدود دو هفته پیش، یک بسته از این لواشکهایی که در سایز شکلات بستهبندی میکنن، خریده بودم. انتظار نداشتم شکلات تحویل بگیرم، قبلاً این لواشکهای جیبی رو مامانم از مشهد آورده بود و طعمشونو پسندیده بودم و مدتها تو فکر تهیهٔ تعداد بیشتری ازشون بودم. یک بسته از این بستههایی که توش یه خروار شکلات میریزن! درشو باز کردم که بریزمش تو یه ظرف بزرگتر، که اتفاقاً توی اون ظرف با یک سری شکلاتهای صرفاً شکلات همجوار میشدن!
بسته رو که خالی کردم، افتادنشو دیدم؛ تفاوتش با سایر لواشکها توجهتو به خودش جلب میکرد. این یکی به کل با بقیه متفاوت بود؛ اندازهاش بزرگتر بود، رنگش برخلاف اونای دیگه که زرد بودن قرمز بود، و عکسی که روش بود و شکل بستهاش فرق داشت. آقا ما رو میگی؟ به هوای اینکه این لابد جایزهشه، یه چیز فوقالعادهتری از بقیه است که انقدر تافتهٔ جدابافتهاش کردن، با هزار ذوق و شوق اونو باز کردیم.
بازش که کردم، خبر نداشتم چه سرنوشتی در انتظارمه. چیزی که توش بود رو درآوردم، گذاشتم تو دهنم... گاز اولو که زدم... چشمتون روز بد نبینه... من نمیدونم کدوم شیرپاکخوردهای تو این شرکت لواشکسازی اولین بار این ایده رو مطرح کرد؟ و کدوم مسئول انقدر نادون بود که نهتنها درمورد ادامهٔ همکاری با این فرد تردید نکرد، بلکه رسماً اجازه داد کارخونهاش به ننگ تولید چنین محصول خندهداری آغشته بشه؟
میدونید منظورشون چی بود دیگه؟ پیام پشت این کار؟ ما عادت داریم لواشکها رو در سایزهای بزرگتر و کشیدهتری ببینیم؛ یا به صورت خیلی شفاف در سایزهای بزرگ از دمدر سوپرمارکتهای بینراهی آویزونشده دیدیمشون؛ یا اگه خیلی باکلاس بودن، تو بستههای غیرشفاف کوچکتر با عکسهای آلبالو و انار و خلاصه هر میوهای که در تولید اون لواشک نقش کلیدی رو ایفا میکرده... معمولاً در سایزی که این لواشکهای جدید دارن، عادت به دیدن شکلات داریم؛ معمولاً فقط شکلاتها اینحد کوچک هستن که تو «جیب جا میشن»...! این دوستان ایدهپرداز لواشکی ما هم احتمالاً قصد داشتن این لینک بین شکلات و لواشک رو برای ما تداعی کنن...
ولی اصلاً کار خوبی نکردن... بعضی چیزها واقعاً با همدیگه میکس نمیتونن بشن... طعم این لواشکی که دورش یک لایه از کاکائو چیده شده و مثل ساندویچ اونو تحت احاطهٔ خودش درآورده بود، تا مدتها از خاطرم نمیره... شاید این نکتهٔ خوبی باشه، بههرحال من تا آخر عمرم این برند رو با این طعم مزخرفی که بهم هدیه داد به خاطر میسپرم... حالا شما بگید، آیا چیزی به اسم تبلیغ منفی وجود داره؟
یکی از ایدههای خوب برای تشویق به تداوم در نوشتن بلاگ، میتونه استفاده از «ستون»ها باشه... ستون با همون مفهومی که در یک مجله یا روزنامه به کار میره؛ یک روزنامه ستونهای ثابتی داره که هر روز تکرار میشن؛ با محتوای متفاوت، امّا نزدیک و مرتبط. همین ایده رو میشه به وبلاگ تصری داد.
من قبلاً در وبلاگم یک ستون ثابت داشتم که درش بهترین عکسهای هفته رو به اشتراک میذاشتم... به نظرم رسید اگر همون روند رو ادامه و تصری بدم، این موضوع قدرت اینو داره که تعهد کافی رو در من برای وقتگذاشتن و نوشتن حداقل چند مطلب در هفته ایجاد بکنه.
به نظرم میاد برای شکلگیری و بهخصوص تثبیت یک همچین عادتی، نیاز به پشتکار خیلی پیچیدهتری از معمول هست؛ اگر بخوایم نظریههای مربوط به عادت رو باور کنیم که بهمون میگن با تکرار روزانهٔ یک عادت برای ۳۰ تا ۴۰ روز متوالی میشه یک عادت رو کاملاً محقق کرد... امّا امیدوار هستم به این حقیقت که به دلیل سابقهٔ مطبوعاتی کوچکی که در گذشته داشتم، اون نوع نوشتن شاید اتفاقاً با گروه خونی من سازگارتر باشه تا فضای رایج در دنیای بلاگ که از هر دری سخنی گفته میشه و خیلی دربند قواعد نیست...
این در عمل به چه معناست؟
شنبهها (فعلاً) به موضوعاتی که در ۱۱ هفتهٔ آینده قراره در یک کلاس کارگاهی روانشناسی بیاموزم، میپردازم. به طور کلی هر موضوعی که در این کلاسها توجهمو جلب میکنه یا درمورد بحثهای روانشناسی و موضوع مشخص این کلاس که: «بیداری قهرمان درون» هست.
دوشنبهها (فعلاً) درمورد دغدغههای سینمایی یا هنریام صحبت میکنم. ممکنه درمورد سریالی که اخیراً دیدم بنویسم یا فیلمهای یک کارگردان رو نقد کنم. بستگی داره چه سوژههایی دستمو بگیره...
چهارشنبهها (فعلاً) ویدئوکلیپها یا تکههای جالب برنامههای تلویزیونی یا اینترنتی رو که از سراسر اینترنت دیدم و به نظرم جذاب اومده، براتون میذارم که شما از گلچین هفتگی من لذت ببرین.
پنجشنبهها (فعلاً) به تمام موضوعاتی که به نوعی مربوط به کتاب میشن میپردازم؛ حالا ممکنه خلاصهٔ یک کتاب رو بذارم یا با یک کتاب گفتگو کنم و جدل؛ یا کلیتر درمورد مسئلهٔ کتابخوانی و معضلات آن صحبت کنم.
جمعهها (دوباره و فعلاً) به مرور عکسهای منتخبی میپردازم که در طول هفته از نقاط مختلف وب و شبکههای اجتماعی برای بهاشتراکگذاری با شما گردآوری کردم...
وقت عمله!
قطعاً شکل و ترتیب ستونها در طول زمان دچار تحول و (انشاالله) پیشرفت خواهند شد؛ امّا چیزی که مهمه حفظ این اصل ستوننویسی برای وبلاگه. اینکه هر مطلبی در وبلاگ بخواد قرار بگیره، باید در قالب یک ستون تکرارشونده و قابلتعریف قرار بگیره؛ حتی اگه اون ستون برای یک هفته بیشتر مهمون وبلاگ نباشه... مهم اون چهارچوبهاست. وقت عمله! شما هم در این عمل منو همراهی کنید، یا خودتون هم در وبلاگتون چنین بخشهایی رو تدارک ببینید...
میرود
و پاهای بریدهاش را نیز عصاکشان به دنبال خود تا قلّههای فتح میکشاند...
ای کاش میشد تا تو را در مأمن گمنامیات رها کنیم و بگذریم...
که تو این چنین میخواستی...
امّا ای عزیز!
اجر تو در کتمانکردن است و اجر ما در افشا کردن...
تا تاریخ در افق وجود تو قلّههای بلند تکامل انسانی را ببیند.
سیدمرتضی آوینی ـ «با گردان خیبر»
۲ ماه پیش یک چیستان تو وبلاگ طرح کرده بودم. چند نفر هم حدس زدن ولی هیچکدوم درست نگفتن.
http://faridzakeri.ir/1396/05/02/a-riddle#comments
چیستان این بود:
معنی این عبارت چیست؟
King Tame Some Islands
جواب:
شهرام جزایری
توضیح:
King=شه
Tame=رام
Some Islands=جزایری
بنابراین جایزهاش به خودم تقدیم میشه!
ای جان! خیلی وقت بود میخواستم یک موبایل نو داشته باشم! دم خودم گرم!
۱ـ من کلاً ثبات ندارم! تصمیم گرفتم اسم وبلاگ رو دوباره به اسم قبلی برگردونم؛ «شبحروشنفکر»... به نظرم قشنگتره نسبت به «بهتردیدن». اون اسم خیلی ساده و boring ئی بود؛ هر چند به عنوان یک هدف، هدفِ محشریه و همچنان هم باید بخشی از اهداف وبلاگ باشه.. ولی لازم نیست اسمشم همین باشه. دلم میخواد اسمش یه چیز پستمدرنِ سرکاریِ ... باشه!
فقط یادتون باشه: «شَبَح» نه! «شِبْه» خونده میشه! «شبهروشنفکر» با غلط املایی!
۲ـ قرار شد دوباره وبلاگ راه بیفته ولی یک سری مشغلهها و بهانهجوییها و طفرهرفتنها مانع شد! این دفعه دیگه شوخی نداریم... پرقدرت برمیگردیم...
۳ـ قالب رو هم تغییر دادیم. فعلاً تا کل بخشهای قدیمی برگردن سرجاشون، یه مدت باید تحمیل کنید! چطوره این قالب؟ امیدوارم این یکی دیگه خوب باشه و بعد از یه مدت دلم نزنه! هر چند کلاً همهچی دلمو میزنه بعد یه مدت! حتی بهترین و ارزشمندترین چیزهای عالم... خیلی مریضام تو این زمینه.
۴ـ فرداد جهانبخش (از دوستان متممی) یکی از مطالب منو که توش درمورد تکنیک «گندنزدن» صحبت کرده بودم بهانهای کرده برای یک پست زیبا. از دست ندید: درمانی برای کمال گرایی: داوطلبانه گند بزن!
۵ـ خود این پست هم نمونهٔ خوبی از «گندزدن»ـه! واقعاً باید همینجوری عمل کرد! اگه میبینی کمالگراییات به عمل نمیانجامه و این همه پروژههات رو عقب میندازه، همون بهتر که از اونور بوم جبران افراطی کنی!
۶ـ میخوام از این به بعد پادکست بذارم. نه که خیلی عجیبغریب! در حد همین ضبطکردن صدای خودم و آپلودش. پادکست میگن بهش دیگه نه؟ یا فایل صوتی! هر چی که اسمشو بخوای بذاری... به نظرم جالب میشه بعضی پستای قدیمی رم دوباره بخونم و به صورت پادکست بذارم. به نظرم لحن خودمونی من بیشتر تو صوت خودشو نشون میده. متنها نمیتونن خیلی چیزا رو منتقل کنن... البته این بدیهای خودشم داره. دستم زودتر ممکنه لو بره؛ چون لحن صدا خیلی چیزا رو عیان میکنه. ولی بهتر... اگه باور و سواد کافی پشت بعضی از جملههام نیست، همون بهتر که صدام این موضوع رو لو بده زودتر... خودم راحت میشم. به نفع خودمه!
۷ـ «گند بزن!» از این به بعد خودش یک زیرمجموعه از وبلاگ میشه.! تمام مطالب مرتبط رو میتونید تو این موضوع پیدا کنید...
۸ـ یکی از دیگه تکنیکهای موفقیت و بهرهوری اینه که آدم نقشههاشو بلند به دیگران بگه... حداقل به دوستانش. تا اگه خودش هم خواست فراموش کنه، اونا متعهد نگهش دارن... مجبور بشه حداقل یه ذره بیشتر درمورد انجامندادن و پیگیری نکردنش فکر کنه... حالا فرداد عزیز هم با اعلام اینکه من کتاب Now Habit رو میخوام ترجمه کنم؛ چون قولشو تو اون پست داده بودم! منو بیشتر متعهد نگه داشت که برم سراغش... وگرنه خودم امیدوار بودم فراموش بشه و بتونم از زیرش در برم! پس دم فرداد گرم بابت این قضیه! یا خدا بگم چی کارش کنه؟ نه همون دمش گرم!
مخلصیم!