شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

۱۳ مطلب با موضوع «روح و روان» ثبت شده است

روح و روان

صدای درون برای متعهدنگه‌داشتن خود؟

۰۸:۳۰۰۲
تیر

صدای درون به‌شدت اساسی است. اینکه بدانیم چگونه می‌توانیم با گفتگوی درونی مناسب‌تر با خود، زندگی‌مان را متحول سازیم.

ارتباط با دیگران مهم است. اینکه پارتنر عاطفی یا دوست و یار و یاور زندگی بسیار نزدیکی داشته باشیم، و روی او بتوانیم حساب و تکیه کنیم تا گفتگوی بیرونی‌مان با او ما را انگیزه‌مند نگاه دارد و باعث شود متعهد شویم به اینکه حوادث جذابی را در زندگی‌مان رقم بزنیم. عشق بزرگ‌ترین انگیزه‌بخش است.

اما حتی در این شرایط هم باید یک مرز باریک بین وابستگی و همبستگی به این پارتنر و شریک زندگی به‌وجود آوریم. وگرنه قطعاً به مشکل برمی‌خوریم. تجربه و علم روان‌شناسی می‌توانند شهادت دهند.

قطعاً این عالی‌تر و مطلوب‌تر است که چنین پارتنری بیابیم که از همه‌نظر بتوانیم به یکدیگر این ساپورت و تعهدگذاری و متعهدنگه‌داشتن را بسپاریم و به‌عهده بگیریم...

اما اولاً برای خیلی از ما پیداکردن چنین شریکی که تا این‌حد بتواند به ما نزدیک باشد سخت و دشوار است.

دوماً تا وقتی او را بیابیم، باید چه کنیم؟

اگر هم او را یافتیم، آیا ۲۴ ساعت شبانه‌روز را می‌توانیم در کنار هم سپری کنیم؟

هر جور بالا و پایین بروید، باز نیاز به یاری صدا و ندای درون خود پیدا خواهید کرد.

بالاخره وجودش نمی‌تواند ضرری داشته باشد... اگر نگوییم به‌شدت مفید است و حتی رابطه‌مان با همان شریک واقعی و بیرونی که خودش یک موجود زنده بیرون از وجود ماست را حتی مستحکم‌تر می‌تواند و ممکن است بکند...

تحقیقات و مطالعات علمی زیادی در این زمینه انجام شده است. شیوه‌ها و تکنیک‌های بسیاری هم وجود دارند. اما در اینجا دلم می‌خواهد تجربه شخصی خودم را با شما در میان بگذارم.

در تجربهٔ شخصی خودم، به این نتیجه رسیدم که این گفتگو با خود باید هر چه پیچیده‌تر شود... به چه مفهوم؟

یعنی باید حداقل ۲ شخصیت در درون و ذهن خودم به‌وجود بیاورم، و بعد هر ۲ شخصیت باید اراده و ویژگی‌های شخصیتی و خواست‌ها و امیال و اهداف مخصوص به خود را پیدا کنند.

یک‌جورهایی مثل یک نویسندهٔ رمان، باید بتوانم جزئیات این ۲ شخصیت را هی گسترش دهم. و به هر ۲ به اندازهٔ کافی اجازهٔ زندگی و نقش‌پیداکردن در جریان زندگی را بدهم.

روح و روان

راحت گریه می‌کنید یا سخت؟

۲۰:۵۹۳۰
خرداد

یادمه یه روزایی خودم نمی‌تونستم گریه کنم، حتی تا همین اواخر. نمی‌دونم... کودک درونم، عاطفه‌ام، حس‌هام انگار نزدیک صورت نبود... خیلی خیلی زیر پوست رفته بود... باید کلی لایه از این پیاز جسم رو می‌کندی، تا بهش برسی...

خب اصلاً‌ این وضعیت رو دوست نداشتم. به‌نظرم باید وقتی می‌خندی لپ‌هات اندازهٔ هلو گنده بشه، دور چشمات چروک بیفته... این یعنی خندهٔ از ته دل.

یعنی خنده‌ها باید واقعی باشه... مثل گریه‌ها...

خیلی از ماها اصلاً گریه نمی‌کنیم. مرد و زن هم نداره... فکر می‌کنیم لزومی نداره گریه کرد...

یا بدتر، خیلی‌هامون حتی لزومی به لبخند و خنده کردن هم نمی‌بینیم... می‌گیم این جلف‌بازی‌ها چیه؟ آدم باید سر سنگین باشه...

درحالی‌که داریم اول از هر چیزی بزرگ‌ترین خیانت ممکن رو به روح خودمون می‌کنیم...

روح نیاز داره که درست مثل زمان بچه‌گی‌هامون باشه... کارای جدی و فلسفی و فکرهای عمیق هم بکنه... ولی هی به وضعیت کودک و کنجکاوی و شیرینی و سریع دسترسی به حس‌ها داشتن نقب بزنه...

هی گذار از این دو تاست.

برای خودم قانون گذاشتم که خنده‌هام حتماً باید از لب‌خند فراتر بره... اگه می‌گیم: لب‌خند کلمهٔ لب رو توش داره... یعنی منظورمون خندهٔ لب‌هاست دیگه صرفا؟ پس لبخند همون تبسم ساده است.

ولی خنده به معنای واقعی باید لب‌خند، چشم‌خند، دماغ خند، بدن‌خند، روح‌خند و قلب‌خند باشه! یعنی حتی به‌قول خندوانه‌ای‌ها، باید اداشو دربیاری و زوری‌اش کنی تا به‌مرور هی برات ساده‌تر بشه...

درمورد مهربونی هم ۲ پست قبل گفتم باید اداشو دربیاری تا بالاخره به واقعیت بپیونده. لبخند و گریه هم به‌نظرم همین روندو دارن...

اول اداشو درمیاری... بعد انقدر برات تکنیک‌ش ساده و محیا می‌شه که حالا تو موقعیتی که واقعاً باید بخندی، حاضرتر و شارپ‌تر هستی... یا وقتی باید گریه کنی، دستت به گریه‌کردن می‌ره... درواقع آمادگی‌شو پیدا کردی...

یه زمانی انقدر قفل شده بود بدن‌ام که هیچ‌جوره گریه‌ام نمیومد. اصلاً احساسه رو نمی‌تونستم اون‌قدر لب‌ریز کنم که به نقطهٔ جوش گریه برسه...

ولی با انجام یک‌سری تمرین‌ها و تماشای ماه‌عسل و فیلم‌های کلاسیک با احساس، و تمرین همدلی با آدم‌های دور و برم، همین‌جور تونستم راحت‌ترش کنم... به‌حدی برسونم که الآن دیگه خیلی راحت می‌تونه اشک تو چشام جمع بشه... به قول خارجکی‌ها teary-eyed بشم... حتی اگه بعدش به یه گریهٔ مفصل ختم نشه...

قطعاً موسیقی کلاسیک و اپراهای پرشور و حرارت هم کمک می‌کنن... وقتی صدای خواننده‌ای رو میشنوی که انقدر وسیع و بسیط می‌تونه نت‌ها رو بخونه و بکشه و تحریر بده... واقعاً اون حس کودکه تقویت می‌شه... حتی ممکنه از شدت احساس، اشک هم تو چشات جمع شه...

ولی گریه‌کردن خیلی خوبه. هم برای مردها هم زن‌ها... هر کی غیر از این می‌گه، نمی‌دونه داره از چی صحبت می‌کنه... اصلاً باید براش برنامه‌ریزی کرد... نه اینکه سالیان سال بدون گریه بیایم و بریم و فکر کنیم داریم زندگی عاقلانه و متعادلی می‌کنیم...

بلکه هر روز شاید باید یه اشکی ریخت...

وقتی می‌گم تعادل منظورم این‌ور قضیه رو دیدن هم هست...

نه اینکه فقط اشک بریزی... هر روز باید یک بدن‌خند و روح‌خند و اصلاً قنج‌رفتن کل وجودت رو هم احساس کنی... قند تو دلت بشکنه و آب بشه تمام وجودتو شل و پخش روی زمین بکنه...!

ولی همون‌قدر که خندوانه واجبه، گریه‌وانه هم واجب هست...

همون‌قدر که خندوانه مهمه، ماه‌عسل هم حیاتی‌یه...

هر دو شو، با دوز مناسبی، هر روز نیاز داریم...

اگه نه، حداقل هر هفته...

گریه آدمو می‌سازه... روح آدمو جلا می‌ده... بهش فرهنگ عاطفی اضافه می‌کنه... متمدن عاطفی‌مون می‌کنه، نه فقط متمدن در یک‌سری ظواهر و جعلیات.

روح و روان
علم

déjà vu

۰۴:۴۲۲۹
خرداد

مدتی‌ست (تقریباً) هر اتفاقی میفتد، هر برنامه‌ای که می‌بینم، یا وارد هر مکالمه یا شرایط که می‌شوم، احساس می‌کنم قبلاً آن را تجربه کردم. یا حداقل خیلی آشنا به نظر می‌رسد...

آماده بودم تا به تناسخ اعتقاد پیدا کنم، اما با یک سرچ ساده، پوزیتیویست‌های عالم وب مانع این پیشرفت شدند!

گفتند مشکل مربوط به حافظه است... اشخاصی که حافظه‌شان خیلی قوی می‌شود، دائماً‌ دنبال نقاط اشتراک شرایط می‌گردند و به‌محض اینکه چراغ‌های مختلف‌شان درمورد شباهت‌های یک وضعیت با وضعیت‌هایی که به‌سرعت می‌توانند در حافظه‌شان به یاد بیاورند، روشن می‌شود، به اشتباه دچار دژاوو می‌شوند.

با اینکه اکثریت دوستان در ویکی‌پدیا و انجمن‌ها این جواب را دادند، بعضی‌ها هم به عقاید بودایی رهسپارم کردند! و یک سرنخ‌هایی هم دادند... دلم نمی‌خواهد آن‌قدر دگم باشم که حداقل حرف‌شان را تا انتها گوش نکنم... ببینم چه می‌گویند...

به نظرم اعتقاد کورکورانه و تبعیت بی‌چون‌وچرا از یک مدل علمی‌گراییِ به‌شدت ابتدایی و ساده، چیزی جز حماقت نیست. درواقع این دسته از افراد به‌ظاهر علم‌باز، از برخی باورمندهای مذهبی هم فاندمنتال‌تر و متعصب‌تر تشریف دارند! در انتها می‌بینی خودشان همان چیزی شده‌اند که به‌ظاهر منتقدش هستند...

نظر من؟ باید تعادلی وجود داشته باشد... نمی‌شود تمام باورهای ظاهراً متافیزیکال یا فراتر از دنیای قابل درک دانشمندان اشتباه و بی‌پایه باشد... ممکن است هنوز در آزمایشگاه‌های این دوستان به اثبات نرسیده باشد، اما بالاخره یک ریشه و پایه‌ای پشتش هست... تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها...

برای همین است دکتر کالین راس را خیلی دوست دارم. چون سعی می‌کند آزمایش‌ها و دستگاه‌هایی طراحی کند تا بعضی باورهای مربوط به انرژی و تله‌پاتی را بتواند در آزمایشگاه بسنجد... یا شرایطی برای سنجش آن‌ها بیابد... افرادی مانند او را بسیار علمی‌تر می‌دانم، تا برخی از این مدعیان علم. راحت بگویم، اگر دانشمندی با قطعیت از مسائل حرف می‌زند، باید به دانش‌اش شک کرد...

حالا آیا دژاوو یک مسئلهٔ مربوط به حافظه است؟ یا ریشه‌ای متافیزیکال دارد؟ مربوط به زندگی‌های گذشتهٔ روح‌های ماست؟ یا تله‌پاتیِ افکار و اندیشه‌های دیگرانی که آن موقعیت‌ها را تجربه کردند، که به ذهن ما پژواک‌هایش سفر کرده است؟ نمی‌دانیم... قطعاً نمی‌دانیم... دانشمند باید همهٔ این گزینه‌ها را پی بگیرد... ممکن است خیلی از این چیزهای به‌ظاهر غیر فیزیکال، یک مانیفست فیزیکال هم در دنیای انرژی کهکشانی ما داشته باشند...

چرا در نظر نمی‌گیریم که عقاید خرافی و باورهای فولکلور و حتی افسانه‌ها و متون مذهبی، دارند با زبان استعاره صحبت می‌کنند؟ چرا این را متوجه نمی‌شویم که قرار نیست موبه‌مو چیزهایی که می‌گویند، جان‌بخشی شود و یک مدل زندهٔ فیلم‌های علمی-تخیلی و ترسناک پیدا کند؟

چرا فکر نمی‌کنیم که منظور از روح، همان انرژی الکترومغناطیسی حاضر در اتم‌ها و سلول‌های موجودات زنده است؟

یا جن و شیطان، درواقع یک نوع باگ در دنیای الکتروشیمیایی نورون‌های مغزی است که به‌نظر می‌رسد یک‌سری عقاید عجیب و حالت‌های رفتاری، طرف را تسخیر می‌کند؟

به‌نظرم باید استعاره را جدی گرفت. نباید آزمایش علمی را محدود به نوع‌های رایج آزمایشگاهی کرد... آزمایشگاهی هم وجود دارد که خیلی از مدعیان علم درنظر نمی‌گیرند... و آن آزمایشگاه عقل و فلسفه است... از دیرباز، آزمایشگاه عقل و منطق، با جسم فلسفه کارهایی را پی می‌گرفته که در چند صد سال اخیر ظاهراً جامعهٔ علم‌زدهٔ وحشی‌وار، دلش می‌خواهد از آن فاصله بگیرد...

دغدغه:نوشتن
روح و روان

مسئله اصلی در نوشتن

۲۲:۴۴۱۴
خرداد

قضاوت‌نکردن است. تنها بایدی که وجود دارد این است که بی‌قضاوت و نظر، فقط به‌طور مداوم طناب‌های ایده‌ها را به سوی زمین بکشی... از دنیای ذهنیت و تخیل به دنیای عینیت و ماده.

وقتی روبه‌روی صفحه سفید هستی، باید بیشتر از هر چیز، در لحظهٔ حال باشی... درگیری گذشته خرابت می‌کند؛ نگرانی آینده در سکون نگهت می‌دارد...

سریع حرف‌های منتقدین می‌آید در ذهنت. و ترس ورت می‌دارد از آن حرف‌ها... درواقع مشکل تو ترس است. باید با این ترس بجنگی، نه با به‌تعویق‌انداختن...

هرروزنویسی راه چاره است. برای جنگیدن با چیزی که به‌نظرم باید عنوان کمال‌پرستی روی آن گذاشت؛ چون دیگر از یک گرایش منطقی و ملایم به کمال پا را فراتر گذاشته و به پرستش آن رسیده!

راه چاره این است که نقدها را بشنوی. نقدها را فرا بخوانی... و نقدها را هم بیاوری روی صفحه.

راه چاره این است که با خودت به صلح برسی... حداقل رو به سوی آن داشته باشی... که هر روز این صلح با خود و با قدرت، خود بودن‌ات را افزایش دهی...

من با قدرت خودم هستم... و با قدرت و افتخار، هم نیکویی و هم عیب‌هایم را جار می‌زنم... یا یواشکی می‌گویم... اما می‌گویم...

نباید از قضاوت ترسید. باید تمرینِ عدم‌قضاوت را کرد... اگر خودت یاد بگیری که یادگرفته‌های خویش را از یاد ببری، می‌رسی به جایی که دوباره به فطرت اولیه‌ات برمی‌گردی: حضورِ بی‌قضاوت.

ما درس‌های اشتباهی را گرفته‌ایم... از ابتدا چنین نبودیم...

در زندگی همه‌مان روزی و زمانی بود که هر عطسه یا سرفه‌ای هم که می‌کردیم، زیبا و یک‌جور هدیه برای تمام اطرافیان‌مان بود...

نمی‌توانستیم، حتی اگر تلاش می‌کردیم هم، که چیزی جز زیبا و دوست‌داشتنی باشیم...

چرا امروز هم نتوانیم به همان ویژگی‌ها و خصایل بازگردیم؟

چهره‌مان دیگر به آن زیبایی نیست؟ کی گفته؟

ربطی به این چیزها دارد؟

یا صرفاً یک ویژگی در شخصیت و نحوهٔ بیان‌مان بود که دیگران را به ما علاقه‌مند می‌کرد؟

اگر انرژی پشت حرف‌هایمان، عشق و مهربانی و کنجکاوی کودکانه باشد، بقیهٔ چیزها خودبه‌خود حل خواهند شد و در جای خود قرار خواهند گرفت؛ به نفع ما... کائنات وتو خواهد کرد و شرایط به‌نفع ما رقم خواهد خورد...

باز همان حرف‌ها را می‌توانیم بزنیم که واقعاً ته دلمان است. اما وقتی از این انرژی به جهان نگاه کنیم و حرف‌ها و حتی بزرگترین نقدها را با این انرژی دغدغه‌مند و مهربانانه بزنیم، و خودمان پیشاپیش به قضاوت دیگران و خود نرویم، می‌بینیم که نقدهای دیگران هم کوچکترین تأثیری بر ما نخواهد گذاشت.

اینجا البته باید فرق قائل شوم بین نقد ذات و ارزش‌مندی یک شخص، با انتقاد از اعمال و گفتار و رفتار وی... اولی خشونت را در جهان می‌پراکند؛ دومی عامل اساسی پیشرفت است؛ اگر درست و با انرژی مهر دریافت شود...

هم فرستنده هم گیرنده‌هایمان را با مهر اگر کوک کنیم... دیگر نه قضاوت می‌کنیم (از نوع اول) نه قضاوت میشنویم...

همهٔ سخنان‌مان زیبا و کارگشاست.

دیگر همه دوست دارند همهٔ حرف‌هایمان را بشنوند...

و خودمان بیشتر از همه، انگیزه و انرژی داریم که حرف‌های خودمان را به صفحه بیاوریم و حرف‌های دیگران را هم ــ حتی و گرچه نقدآمیز ــ با بهترین نیات بشنویم و دریافت کنیم.

به‌قول ارسطو:

برای اینکه از انتقاد درامان باشید، فقط یک راه وجود دارد:

هیچ کاری نکنید، هیچ سخنی نگویید، و هیچ‌چیز هم نشوید...

مهم این است که نقد را با بهترین انگیزه‌ها بشنویم و دریافت کنیم.

و کمک کنیم آن‌ها نیز، اگر نقدشان به ذات و شخصیت ما برگشت، خود را اصلاح کرده و اعمال را از افراد و ذات‌شان جدا کنند. چون نقد ذات هر شخص، یعنی نقد ذات خویشتن... همان‌طور که عزت‌نفس‌داشتن یعنی نه‌تنها احترام به ذات خویش، بلکه به‌رسمیت‌شناختن اهمیت و شأن ذاتی در تمام اشخاص دیگر...

۱۱:۳۲۲۵
مهر

تکنیک Push/Pull در روابط

در علوم روان‌شناسی ارتباط، زیرشاخه‌های مختلفی وجود داره... یکی از زیرشاخه‌های عام‌تری که بهش پرداخته می‌شه و به‌خصوص در اینترنت و یوتیوب طرفداران زیادی داره، بحث «مُخ‌زنی» هست؛ که البته بیشتر برای مخاطب نر تولید محتوا می‌کنه و حقه‌ها و تاکتیک‌هایی برای به‌دست‌آوردن دل ماده‌گان ارائه می‌ده!

یکی از تاکتیک‌های این زیرشاخه اسمش هست: Push & Pull. ایدهٔ پشت این تکنیک اینه؛ برای اینکه در یک معاشرت شبانه، توی یک می‌خانه یا کافه، بتونی جنس مخالف رو راضی کنی که باهات رابطه داشته باشه، راهش این نیست که فقط بهش تأییدیه بدی و شنوندهٔ خوبی برای حرفاش باشی... یا برعکس، از موضع قدرت فقط بهش دستور بدی و همه‌جوره اونو به زیر سلطهٔ خودت بکشی... بلکه باید این ۲ روش رو با هم مخلوط کنی و به‌موقع از هر کدوم استفاده کنی. یک‌جور صداقت و جوانمردی هم در این نوع رابطه هست که تعادل خوبی داره...

لغت Push به معنای هُل‌دادن به عقب و Pull به معنای کشیدن به سمت خود هستش. ما در یک ارتباط باید بدونیم کِی دست از کشیدنِ طرف مقابل به سمت خودمون برداریم و حالا یا با لحنی که توش شیطنته یا هر چی، یک طعنه یا توهین کوچیک و زیرپوستی بهش بکنیم که زیادم با توجه به تعریف‌های قبلی‌مون فکر نکنه خبری‌یه! و بعد، در خود این هُل‌دادن هم باز باید بدونیم کِی ازش دست بکشیم که طرف به‌کل نذاره و بره!

در جامعه از طرف والدینِ سلطه‌گر یا رؤسا و کارفرماهای زورگو یا مراجع قدرت دیگه، فقط Push نصیب خیلی از ماها شده... گاهی افراد به‌حدی در این روابطی که فقط عقب‌راندن درش بوده زندگی کردن، که برای جبران‌اش مجبور می‌شن به محیط یا افرادی پناه ببرن که از اون‌ور بوم افتادن؛ یعنی فقط Pull می‌کنن و حمایت و ساپورت بی‌قیدوشرط بهشون می‌دن... این روابط هم به همون اندازه می‌تونن خطرناک باشن، چون در این حمایت کور، جای یک‌جور نیروی نقادانه‌ای که بتونه ضعف‌ها رو هم نشون بده تا فرد بتونه هر چه سریع‌تر برطرف‌شون کنه، به‌شدت خالی‌یه... بهترین میکس رابطه، نسبت مساوی‌یی از انتقاد و حمایت، Push و Pull ه...

روح و روان
گند بزن!

انجام می‌دهم، حتی...

۱۸:۳۵۲۵
شهریور

موج ننوشتن‌م رو امروز به‌هم می‌زنم. با یکی از این متن‌های بی‌نام‌ونشان تلگرامی. که به نظرم متن بدی نیست...

یک دوستی هست که تنها راه ارتباطش با دیگران در یک گروه تلگرامی، فرستادن همین متن‌هاس. تو گروه آدم‌های دیگه میان و حرف‌هاشونو می‌زنن و این رفیق ما به جای پاسخ مستقیم به کسی یا فیدبک‌دادن، غیرمستقیم یک پیامی می‌ذاره که یا به حال و هوا می‌خوره یا نمی‌خوره. فکر نکنم منظوری داشته باشه یا خیلی روش فکر بکنه، ولی خواسته یا ناخواسته این متن‌ها کار خودشونو می‌کنن. یه جورایی مثل فال حافظن! به موقعیت‌های زیادی می‌خورن و خلاصه می‌شه از هر ظنی یارشون شد! یا حداقل ظن‌های زیادی رو کاور می‌کنن...!

  

روزم را خوب شروع می‌کنم، حتی اگر شروعش بکشد به ظهر.
حتی اگر پاهایم سنگین بود قدم برمی‌دارم. حتی اگر قدم‌هایم لرزان بود، هر قدم را با ضرب به زمین می‌کوبم.
حتی اگر مسیر یک مسیر آشنای لعنتی بود از آن می‌گذرم و با آن خاطره‌سازی جدید می‌کنم.
آدم‌های نصف‌نیمهٔ بلاتکلیف را زیر پا می‌گذارم.
حتی اگر پایم به سنگِ خاطره‌ای گیر کرد و افتادم،
حتی اگر خاکی شدم،
دوباره بلند می‌شوم،
گرد و خاک گذشته را از روی لباسم می‌تکانم و ادامه می‌دهم.
می‌روم در یک کافه، روبروی یک پنجرهٔ تازه،
روبروی یک آدم تازه می‌نشینم.
حتی اگر جای زخم‌هایم می‌سوخت،
صبر می‌کنم.
غمم را به آغوش می‌کشم.
گوش به حرف‌های تازه می‌دهم،
حرف‌های تازه می‌زنم،
و ادامه می‌دهم...
واقعیت زندگی همین است.

یک‌خط‌فکر
روح و روان
قرار ۳۱ روزه

۲۹: مصائب «خودافشایی» بیش‌ازحد لزوم...

کمی هم برای خودت نگه دار!

۰۴:۳۴۰۹
مرداد

به نظرم رسید یکی از مشکلاتم اینه که زیاد از حد «خودافشایی» می‌کنم... رازهامو صادقانه‌تر از اون‌چه باید برملا می‌کنم. پیش کسانی که نباید... حالا «خودافشایی» خودش یعنی دادن اطلاعاتی که به‌نظر می‌رسه می‌شد نگفت؛ یه‌جورایی برملاکردن بیش‌ازحد لزوم خود... حالا من دیگه چه‌جورشم که همین بیش‌ازحد رو هم دارم بیش‌ازحد انجام می‌دم؟!

حتی وبلاگ هم که به نظر می‌رسه جای «خودافشایی»‌یه؛ اما حتی همون هم سبک‌سنگین‌های خاص خودش رو احتیاج داره. مشکلی که من دارم اینه که فکر می‌کنم حساب‌گری و سنجیدن و با رندی و درایت صحبت‌کردن یعنی دروغ؛ متضاد صداقت. سنگی که دیروز به سرم خورد نشون‌م داد که اصلاً این‌طوری نیست. اصلاً صداقت یک مفهوم پیچیده است. چه چیزی راسته؟ چه چیزی دروغ؟ آیا غیر از اینه که تمام حرف‌های ما به نوعی قصه‌ها و معانی‌یی هستن که خودمون به زندگی دادیم؟ آیا غیر از اینه که این مفاهیم و قصه‌ها دائماً درحال تغییر شکل‌یافتن و متحول‌شدن هستن؟ پس چه چیزی راسته؟ بنا به این تعریف، هر جمله‌ای که من در تعریف جهان می‌گم، جز یک دروغ می‌تونه باشه؟

پس مسئلهٔ جهان صداقت نیست؛ مسئله شاید بیشتر این باشه که دروغ‌های قابل‌قبول‌تر رو پیدا کنیم... وگرنه همه‌اش دروغه سرآخر.

در رابطه و ارتباط اما مسئله حتی سخت‌تر هم می‌شه. ما در رابطه دنبال یک چیزی هستیم؛ هدف داریم... پس هر حرفی که به ذهنمون می‌رسه رو لزومی نداره بزنیم. باید ببینیم با زدن اون حرف به چه هدفی می‌خواهیم برسیم؟ آیا اون حرف به‌شدت رک و وقیحانه ما رو به تمام اهداف‌مون می‌رسونه؟ آیا ارتباط ما با دیگران رو قوی و صمیمی‌تر می‌کنه واقعاً؟ یا فقط دیوار احترام‌ها رو خدشه‌دار می‌کنه و دیگران حتی کمتر از گذشته به ما اعتماد می‌کنن؟

به نظرم باید روی این مسائل فکر کنم. و کمی هم پیش خودم نگه دارم!

۱۹:۴۲۰۵
مرداد

نیاز به چیزها یا شخص‌ها؟

۲۶

نیاز... نیاز به چیز... نه نیاز به شخص...

نیاز به شخص، یعنی وابستگی؛ نیاز به چیز، یعنی نیاز انسانی.

من نیاز به چیزها دارم... نیاز دارم به هوا، غذا، محبت، دیده‌شدن و هزار تا چیز دیگه...

این عادی‌یه و طبیعی.

کسی نمی‌گه که من فردی نیازمند یا ضعیف هستم. چرا؟ صرفاً به این خاطر که تمام احتیاجات فیزیکی و روانی مختص هر بنی‌بشری رو دارم؟ به هر حال، من که خدا نیستم؛ یک انسانم از گوشت و پوست و نورون و عصب! و نیازهای مادی و غیرمادی‌ام باید برطرف بشه تا بتونم «زنده» باشم...

اما نیاز به یک انسان دیگه، هر چند که اون هم بنا به تعریفی میشه گفت «نرمال»ـه، به این معنا که دوروبرمون یا برای خودمون اتفاق میفته، و می‌تونیم به عنوان یک واقعیت جریان‌دار در جامعهٔ انسانی بپذیریم‌ش («نرمال» از این نظر...)، ولی واقعیتی‌یه که مشکلاتی برای هر دو طرف ماجرا ایجاد می‌کنه.

روح و روان
قرار ۳۱ روزه

۲۲

پیش‌گویی خودکام‌بخش

۲۳:۵۰۰۱
مرداد

Self-fulfilling Prophecy یک مفهومه؛ درواقع یک اصطلاحه که به یک مفهوم اشاره داره. این اصطلاح رو من بارها توی فیلم‌ها و پادکست‌های خارجی شنیده بودم، امّا هیچ‌وقت نَشِسته بودم راست و حسینی به معنی‌ش عمیق بشم. بارها هم شنیدمش ها... می‌دونستم تقریباً تو چه حوالی‌یی هست، ولی نه اینجوری که بتونم برای کسی تعریفش کنم. تا اینکه یکی دو هفته پیش، تو اتاق مشاوره با خانم معلم صحبت‌ش پیش اومد... خانم معلمی که هم معلمه، هم دوست، هم تراپیست و مشاور...

تجربیات شخصی
روح و روان
قرار ۳۱ روزه

۴: گزارشی از یک دورهٔ «تئاتردرمانی»

سایکودرام

۱۲:۰۰۱۴
تیر

همه‌چیز از یک فراخوان شروع شد….




شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...