شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

پیش‌گویی خودکام‌بخش

۲۲

Self-fulfilling Prophecy یک مفهومه؛ درواقع یک اصطلاحه که به یک مفهوم اشاره داره. این اصطلاح رو من بارها توی فیلم‌ها و پادکست‌های خارجی شنیده بودم، امّا هیچ‌وقت نَشِسته بودم راست و حسینی به معنی‌ش عمیق بشم. بارها هم شنیدمش ها... می‌دونستم تقریباً تو چه حوالی‌یی هست، ولی نه اینجوری که بتونم برای کسی تعریفش کنم. تا اینکه یکی دو هفته پیش، تو اتاق مشاوره با خانم معلم صحبت‌ش پیش اومد... خانم معلمی که هم معلمه، هم دوست، هم تراپیست و مشاور...

همون معلمی که درمورد «رو دادن» هم به یکی دیگه از باگ‌هام اشاره کرده بود، این بار بهم یک موهبت دیگه هدیه داد؛ موهبتی که براش پول می‌گیره و دریغ‌نکردنش جزئی از شرح وظایف شغلی‌شه و اگه غیر از این می‌کرد، می‌شد بهش خرده گرفت... چه موهبتی رو می‌گم؟ معلومه؛ موهبت «نقد». «چوب معلم» خیلی کلیشه‌ای‌یه؛ و اصلاً یک بحث دیگه است! ولی «نقد» معلم، «نقد» دوست... به طور کلی «نقد» بزرگترین هدیه‌ای یه که یک آدمیزاد می‌تونه به یکی دیگه بده...

مردم می‌گن «نقد» تلخه؛ اینکه شسته‌رفته و صاف بزنی تو بُرجک کسی و بهش ایرادشو بگی، قلب‌شو میشکنه یا خلاف اصول اتیکت و روابط اجتماعی‌یه... ولی به نظر من، چیزی که دردآورتر از اونه، روشی به اسم Passive Agressive هست؛ اینکه در ظاهر به طرف چیزی نگی و پشت پرده آن کار دیگر بکنی...؛ اون برای من حداقل دردآورتره (چون معمولاً هم پنهان نمی‌مونه...) تا اینکه کسی مرد و مردونه بیاد بهم بگه: رفیق! خیلی رو اعصابی! این رفتارت خیلی زشته!‌ نکن! به این دلیل، به اون دلیل، نکن! این خیلی مردونه‌تره و اتفاقاً باانصاف‌تر.

ببخشید که زیاد حاشیه رفتم، ولی زیبایی وبلاگ به نظرم در همینه که اصلاً «درحاشیه»بودن جزو ذات‌شه! و اینجا برخلاف مقاله و متون علمی و سخنرانی یا هر رسانهٔ کلامی دیگه، اتفاقاً می‌شه از این در به اون در زد و هی زیگ‌زاگ حرکت کرد! جزو Charm و جذابیت این مدیومه که حتی برای مردم جالبه که کسانی رو که در رسانه‌های دیگه نوشته‌ها و حرفاشونو دنبال می‌کنن و به اندازهٔ کافی سیراب می‌شن، ولی باز علاقه‌مندن وبلاگ‌شونو هم بخونن چون اون‌جا این‌جور مطالب پیدا می‌شه که هیچ‌جای دیگه لنگه و نظیر نداره!

برم سر وقت تعریف پیش‌گویی خودکام‌بخش... که وقتی معلم این اصطلاحو گفت، (نه که من رشته‌ام هم زبانه و کلاً مغزم بین فارسی و انگلیسی، به ۲ قسمت تقسیم شده همیشه و هرآن حاضره که از هر ۲ قسمت پاسخگوی خدمات مشتریان باشه!) سریع برام اصطلاح Self-fulfilling Prophecy تداعی شد؛ ذهنم قلقلک داده شد که این ترجمهٔ همون اصطلاحه که معلم‌جان داره می‌گه.

Prophecy به معنی پیش‌گویی هست؛ Self یعنی خود؛ و Fulfilling یعنی رضایت‌بخش یا کام‌دهنده. پس Self-fulfilling Prophecy یعنی یک نوع از «پیش‌گویی» که «کام‌دهنده» است به «خود»ش! یعنی رضایت خودش را جلب می‌کند. یک پیش‌گویی که رضایت خودش را جلب می‌کند؟ من اولش فکر کردم یعنی رضایت پیشگو را جلب می‌کند! خب البته شاید به نوعی رضایت او را هم جلب کند، هر چند فقط در کوتاه‌مدت؛ در بلندمدت به ضررش تمام خواهد شد. امّا مفهوم این اصطلاح یعنی یک پیش‌گویی که خودش مقدمات به حقیقت‌پیوستن خود را فراهم می‌کند. یعنی هیچ جادویی در کار نیست؛ و پیشگوی آن علم غیب هم ندارد. بلکه صرفاً یک منطق دو دو تا چهار تا در رفتار ناخودآگاه پیشگوست؛ چون پیشگو دوست دارد آن پیشگویی حقیقت داشته باشد، ناخودآگاه و ناآگاهانه در جزئیات رفتاری خود جوری عمل می‌کند که سرآخر دیگران با او همان‌گونه برخورد کنند که او پیشگویی کرده و در نتیجه او سرآخر بتواند خوشحال و باافتخار بگوید: «دیدید گفتم؟ دیدید پیشگویی‌ام درست بود؟»

بذارید با یه مثال بحث رو از آسمون بیاریم زمین.

پیش‌گویی من فرضاً اینه که: «ایرانی‌جماعت که فقط بلدن راجع به همه‌چیز اظهارنظرای بیخود بکنن! کلاً ایرانی‌ها فکر می‌کنن تو همهٔ زمینه‌ها کارشناسن!»

و وقتی هم چنین پیش‌گویی‌ئی رو در درون روان‌م دارم، حالا چه اینو بلند به خودم و دیگران اعلام کنم چه نکنم، برای من این جمله‌ها خیلی واقعی و علمی به نظر می‌رسه. یعنی من آدمی نیستم که کلاً روال خرافه‌باوری و غیرعلمی‌بودن رو در زندگی‌ام داشته باشم، اتفاقاً برعکس، خیلی علمی هم هستم! ولی موقعی که یک پیشگویی دارید، برای خودتون به نظر از فکت هم واقعی‌تر میاد...

حالا در عمل چی می‌شه؟ ناخودآگاه من دوست نداره این پیشگویی به دیوار بخوره. چون من از این پیشگویی جون می‌گیرم؛ باهاش حیات پیدا می‌کنم؛ کلی از ناکامی‌هامو تقصیر این مسئله میندازم یا باهاش به خودم دلداری می‌دم که: «چه خوب که تو اینجوری نیستی!» پس ناخودآگاه من شروع می‌کنه به یک برنامه‌ریزی. هر وقت من به یک جمعی می‌رم، یک جور موذیانه بحث‌ها و مبادلات رفتاری و غیرکلامی رو در مجموع به این سمت‌وسو می‌بره که باعث بشه بقیه راجع به مسائلی که درموردش کارشناس نیستن، اظهارنظر کنن... اونا که خبر ندارن من چنین پلنی دارم... خودمم حتی خبر ندارم؛‌ناخودآگاهم داره به روش‌های مرموز خودش عمل می‌کنه... پس شروع به اظهارنظر می‌کنن... فقط کافیه یک حرف کوچولو هم بزنن، چون تو مکالمه گاهی آدم مجبوره یه چیزی بگه... و اگه صحبت‌ها جوری چیده شده باشه که تو الآن مجبور باشی یک حرف کلی و بی‌پایه درمورد یک موضوع بزنی که ازش سواد نداری، حتی اگه مراقب‌ترین آدم هم باشی باز خیلی سخت می‌تونی جلوی خودتو بگیری.

یادمه محمد اصفهانی تو برنامهٔ دید در شب رضا رشیدپور حرف قشنگی زد: «من حتی یک قدم هم پامو تو زمینه‌ای که درش کارشناس نیستم،‌ وارد نمی‌کنم» (نقل به مضمون) خیلی خوب می‌شد اگه همهٔ ما تا این حد در رفتارهامون مسئولیت‌پذیر بودیم و احتمالاً فردی مثل محمد اصفهانی با همین اصول عمیق در رفتار حرفه‌ای تونسته به جایی که رسیده برسه. امّا به هر حال همهٔ ما گاهی از دست‌مون در می‌ره... خلاصه از اون فرد اظهارنظر کردن همانا و قند در دل ما آب‌شدن همان! «دیدی گفتم؟ ایرانی جماعت رو هر کاری بکنی همینن! راجع به چیزایی که نمی‌دونن بیخودی اظهارنظر می‌کنن!»

نوبت شما

به نظر شما چطوری می‌تونیم این نوع پیشگویی‌ها رو در رفتار خودمون شناسایی کنیم؟ چراغ‌های زرد و هشداردهندهٔ چنین پیش‌گویی‌هایی چه چیزایی می‌تونن باشن؟

خودم واقعاً هنوز توی حل این مسئله موندم. شاید شما بتونید با نظرتون به من هم کمک کنید.

۹۶/۰۵/۰۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...