شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

۳ مطلب با موضوع «کلاس» ثبت شده است

کلاس

درس‌های فشرده معلمی (۱)

۱۸:۳۰۲۲
خرداد

به نظرم یکی از نکات مهم برای یک مدرس و آموزش‌دهنده این است که یاد بگیرد درمورد اینکه چطور ما انسان‌ها یاد می‌گیریم...

دانش یادگیری و اینکه انسان چگونه می‌آموزد، کلید دانش یاددادن و تدریس است. حالا موضوع هر چه که باشد...

این هفته در کلاس‌هایی شرکت می‌کنم که قرار است درمورد یادگیری یاد بگیرم... تا بتوانم معلم موفقی باشم. این پست را اختصاص می‌دهم به آموخته‌های گران‌بهایی که معلم این دوره استاد زاهدی، از تجربیات سال‌ها آموزش انگلیسی خود دراختیار ما قرار می‌دهد و دارد ما را به‌طور خیلی فشرده‌ای می‌سازد تا آماده شویم برای سپردن نوجوانان مردم به ما... مسئولیت سنگینی‌ست...

(قصدم ورود به این حوزه آکادمیک‌تر و کلاسیک‌تر تدریس نبود، با همان کلاس‌های خلاقانه‌تر آموزش زبان با فیلم خوش بودم... ولی در این مرحله از رشدم به‌نظرم کلاس‌های ترمیک و کتابی هم، تمرین و آزمون مفید و باارزشی‌ست...)

لذت تدریس عالی است، اما با هر لذتی مسئولیت‌هایی نیز می‌آید... نمی‌شود به‌طور فشرده از آدم‌ها معلم ساخت. اما می‌شود به کسانی که این عشق معلمی در وجودشان از قبل حاضر بوده است، تکنیک‌ها و نصیحت‌های مسیر را گوشزد کرد تا کمتر زمین بخورند...

از بابت این یافته‌ها به‌شدت قدردان آقای زاهدی هستم و یکی از راه‌هایی که می‌توانم هم از ایشان تشکر کنم، هم یادداشت‌های خودم را جمع‌بندی و طبقه‌بندی کنم، هم کمکی به افراد دیگری که ممکن است مشتاق این راه باشند داده باشم، این است که عصارهٔ مطالب را در اینجا ثبت کنم. امیدوارم مفید حاصل شود...

۲۱:۴۰۲۱
خرداد

زبان نوجوانان

در این پست می‌خواهم بعد از اشاره‌ای کوتاه به کارهایی که از پست دیروز تا امروز انجام دادم، درمورد تجربه مصاحبه برای شغل تدریس زبان انگلیسی صحبت کنم.

این را بگویم که تمام نقدهای ممکن را خودم بیشتر از دیگران به خودم می‌کنم، و اگر کارهایی که می‌گویم را اینجا می‌نویسم برای این است که خودم را متعهد نگه دارم و انگیزه‌ای برای فعالیت داشته باشم.

می‌دانم که این نوشته‌های من گاهی زیاده‌گویی و بلندبلند فکرکردن طولانی‌مدت به‌نظر می‌رسد و وقتی ماه‌عسل را می‌بینم، پی می‌برم که قصه‌ها و آدم‌های بزرگی که قصه‌شان بسیار ارزش وقت‌صرف‌کردن و شنیدن بیشتر از من دارد، در اطراف من بسیار زیاد است.

اما این‌ها را برای دل خودم می‌نویسم و امیدوارم این نوع بلند فکر کردن، برای آدم‌هایی که مشکلات مشابه من دارند مفید باشد...

این کلاس زبان در طبقهٔ پایین آن یک گیم‌نت وجود دارد. اول که وارد شدم برای آزمون کتبی، به‌نظرم رسید شاید آموزشگاه زبان واقعی همین گیم‌نت باشد. که اکثر بچه‌ها بازی‌های انگلیسی‌زبان را انجام می‌دهند و حتی بعضی از بازی‌ها رسماً زیرنویس انگلیسی دارند و کلام و فرهنگ و زبان انگلیسی واقعاً برای فرد دغدغه می‌شوند.

خودم هم از کودکی با همین بازی‌ها و حالا نرم‌افزارهای کامپیوتری انگلیسی، و مهم‌تر از همه فیلم‌ها و سریال‌های انگلیسی‌زبان، زبان‌ام را یاد گرفتم و تقویت کردم...

حالا کسی مثل من که دیوانه‌وار شیوه یادگیری خودش را ترجیح می‌دهد، باید یاد بگیرد که به‌عنوان یک آموزش‌گر، تسهیل‌گر، کسی که قرار است دست دیگران را در یادگیری زبان بگیرد، روش‌ها و ترجیحات مختلف یادگیری افراد را به‌رسمیت بشناسد و یاد بگیرد.

که شاید روش Immersion یا غرق‌کردن برای همه نیست. اینکه فقط بشینن بازی انگلیسی انجام بدن و فیلم انگلیسی ببینن. بعداً در کلاس فهمیدم که اصلاً اهمیت این روش، حتی در این کلاس‌های ترمیک هم نادیده گرفته نمی‌شود.

کسی که معلم ما آموزش‌گران است به ما می‌گوید که اتفاقاً کار ما این است که تا می‌توانیم فضایی برای دانش‌آموزان فراهم کنیم که دائماً این زبان را در عمل ببینند و با آن تمرین کنند. درحالی‌که تصور من یک روش آموزشی خشک بود که فقط لغت و نکات گرامری را به زور می‌خواهیم توی مُخ بچه‌ها فرو بکنیم!

در آزمون کتبی، استاد گفت که ترم تابستان‌شان چون یک هفتهٔ دیگر شروع می‌شود، فرصت محدود است و در عرض یک هفته باید آزمون‌ها و مصاحبه‌ها و کلاس‌ها را به‌صورت فشرده یا crash course طی کنیم تا بتوانیم از اول تیر شروع کنیم.

با خودم گفتم چه عالی! چون من حوصلهٔ هفته‌ها و ماه‌ها کلاس رفتن و تئوری آموختن ندارم. می‌خواهم وارد میدان عمل شوم تا خودم با آزمون و خطا و مشورت حین کار تمام ریزه‌کاری‌ها را یاد بگیرم.

برای اینکه واقعاً هر چقدر نصیحت و نکته بشنوی، تا خودت برایت اتفاق نیفتد و خطاهایت به‌عینه جلوی چشمت نیایند، کاری برای تغییر نمی‌کنی.

تغییرهای واقعی در این شرایط رُخ می‌دهند. فکر می‌کنم برای خیلی‌ها به‌این‌صورت باشه...

خب آزمون کتبی رو دادم و آماده شدم برای مصاحبهٔ حضوری. از همان ابتدا حس رقابت با باقی درخواست‌کنندگان شغلی به‌چشم می‌آید. اما دلت نمی‌خواهد به‌چشم رقیب به آن‌ها نگاه کنی و دوست داری باور کنی، اگر هر ۸ نفرمان برای کار شایسته هستیم، آن‌ها هر ۸ نفر را استخدام کنند.

ولی به‌هرحال رقابت داری و تلاش می‌کنی که بهترین باشی. دقیقاً با همین نگاه بود که آزمون کتبی را جدی گرفتم و در مصاحبه شنیدم که بالاترین نمره را من در آن آوردم. برایم غیرمنتظره نبود.

اما در مصاحبه‌های شغلی همیشه یکی از مشکلات بزرگ من به‌چشم می‌آیند. اینکه باید دروغ بگویم درمورد تجربیات و سوابقی که ندارم تا نظر آن‌ها را جلب کنم؟ اگر راستش را بگویم همان مشکلی پیش می‌آید که همیشه می‌آید، تا سابقه نداشته باشی تو را استخدام نمی‌کنند...

یاد آن رپ معروف یاس میفتم! که بالاخره اولین نفری که استخدام می‌شود از همان روز اول که سابقه نداشته است! باید از یک جایی شروع کرد دیگر...!

خیلی صادقانه به مصاحبه‌کننده‌ها درمورد تجربهٔ کلاس آموزش زبان با فیلم گفتم، و اعتراف کردم که کرم تدریس افتاده تو جونم! البته به انگلیسی گفتم! I developed a taste for it...

اینکه مرکز توجه باشی و تأثیرات کوچکی که می‌توانی روی آدم‌ها داشته باشی را اندکی لمس کنی... هر چند خیلی ریز و جزئی. هر چند بسیار کار‌فرهنگی‌طور و خشت به خشت خانه‌سازی...

این‌ها را گفتم و صادقانه درمورد ترک‌تحصیل‌ام هم صحبت کردم. کلاً نمی‌توانم دروغ بگویم... باید بی‌رحمانه صادق باشم تا از خودم راضی شوم!

این صداقت بی‌رحمانه را قبلاً نداشتم... بسیاری مسائل را پنهان می‌کردم و این درست است بعضی روبه‌روشدن‌ها رو به عقب می‌انداخت؛ ولی به‌مرور فهمیدم اگر نقص‌ها و ضعف‌هایت را درمیان نگذاری، به‌همان‌اندازه از زیبایی‌ها و نعمت‌هایی که صمیمیت این صداقت بین تو و دیگران می‌تواند ایجاد کند را هم از دست می‌دهی.

البته تصمیم دارم رزومه‌ای هر چند ساده برای خودم طراحی کنم. بالاخره تجربیاتی در زندگی‌ام داشتم، آن‌ها را روی کاغذ بیاورم تا در مصاحبه‌های بعدی با خودم ببرم. که افراد فکر نکنند هیچ تجربه‌ای ندارم و صرفاً دارم یک‌سری افکار شخصی بی‌تجربه را بیان می‌کنم... نه بالاخره کارهایی پروژه‌هایی تحصیل‌هایی داشتم... شاید تدریس نبوده ولی «نامرتبط» هم نیست. (رجوع شود به انتهای پست دیروز!)

این کلاس‌ها را جدی می‌گیرم. برنامه‌ریزی خواب و انجام کارهایم را همین‌طور. و باز هم افکاری دارم درمورد تدریس که فردا ادامه‌اش را باهاتون درمیان می‌گذارم. فعلاً مجبورم کات بدم... شب و روز خوبی داشته باشید!

تجربیات شخصی
کلاس

موزیسین باید در سفر باشد

۲۳:۵۱۱۵
خرداد

در زندگی موزیسین دو وضعیت معنا دارد. یا دارد آهنگ نو خلق می‌کند و در استودیو مشغول ضبط کارهای جدید است. یا دارد در شهرهای مختلف کنسرت برگزار می‌کند تا آثارش را به مخاطبان‌اش در هر شهر عرضه کند...

داشتم فکر می‌کردم زندگی یک منتقد یا پژوهشگر یا نویسنده هم تقریبا مشابه است. منتقد هم ۲ وضعیت دارد؛ یا دارد کار فکری و پژوهشی‌اش را پشت درهای بسته انجام می‌دهد و نقدش را می‌نویسد. یا دارد کلاس و جلسه برگزار می‌کند در جاهای مختلف، برای عرضهٔ همان نقدها و یافته‌های تئوریک تازه‌اش.

نمی‌خواهم خودم را بزرگ کنم؛ اما نمی‌خواهم شکسته‌نفسی بیهوده‌ای پیش گیرم که به‌معنای نادیده‌گرفتن توانمندی‌هایم باشد... من یک منتقد هستم. این کار و علاقه من است؛ هیچ ارزشی بر من نمی‌افزاید... صرفاً علاقه‌ام و حرفه‌ام در این دنیاست.

برای من هم باید زندگی در این دو وضعیت بگذرد... در دوره‌هایی باید بنشینم خانه و به مطالعه و بررسی فیلم‌ها بپردازم و یک اثر نقدی جدید خلق کنم؛ نوشته‌ای تازه، تئوری نو... اما من هم مانند آن موزیسین به دوره‌هایی احتیاج دارم که به درون جامعه بروم و به تک‌تک افرادی که علاقه و دغدغهٔ سینما دارند یافته‌های فرمیک جدیدم را درمیان بگذارم.

برای همین بود که ایدهٔ کلاس تلگرامی را بنا نهادم. برای همین است که پیگیر ادامهٔ کلاس‌های حضوری هستم...

به‌نظر من موزیسینی که کنسرت برگزار نمی‌کند، یک‌جای کارش می‌لنگد. همیشه برایم جای تعجب بود که چطور محسن چاوشی تاکنون کنسرت نگذاشته؟ خجالتی‌بودن را می‌فهمم! ولی نمی‌داند دارد چه رابطهٔ باکیفیت و بی‌واسطه‌ای را از دست می‌دهد! نه!‌ من تجربه نکردم! اما عمیقاً در موزیسین‌های محبوبم این رابطه را درک کردم!

برای من معنایی ندارد که یک موزیسین فقط موسیقی بسازد و ترک بدهد بیرون! فعالیت اساسی و لذت‌بخش‌تر، رفتن به میان جمعیت طرفداران و اجرای زندهٔ آن ترک‌هاست. اینجاست که موسیقی‌ات به مخاطب‌اش، تازه و بی‌واسطه می‌رسد! داغ‌داغ! داغِ داغ!

واقعاً این رابطه را دوست دارم. و اگر خواننده بودم و طرفدارانی پیدا می‌کردم، به‌خصوص اگر اشعارم را خودم می‌سرودم و دغدغه‌شان را داشتم، بی‌قیدوشرط دائماً به سفر می‌رفتم و کنسرت برگزار می‌کردم. اساساً سفرکردن که خودش یک لذت دیگر است که قطعهٔ پازلی‌ست که زندگی‌ام کم دارد و البته شدیداً در فکر اصلاح این موضوع هستم!

ولی این رابطهٔ بی‌پرده و بلافاصله با مخاطب اساسِ قضیه است. حالا که من خواننده نیستم و بیشتر استعدادم در نقدنویسی و رمز آثار دیگران را گشودن است... برای من معادل این بی‌فاصلگی و بی‌واسطه‌گی، برگزاری کلاس است. هنوز اعتمادبه‌نفس شرکت در جلسات و نشست‌های بزرگ‌تر را ندارم! ولی کلاس‌های کم‌جمعیت، فکر می‌کنم راستِ کار من است!

این رابطهٔ نزدیک با مخاطب را به‌شدت می‌پسندم. و اساساً به نظرم اینکه کلاس داشته باشی تو را بیشتر سر پا نگه می‌دارد... بیشتر مجبورت می‌کند بخوانی و ببینی و نقدت را هم جلوتر ببری...

من معتقدم حتی اگر دانش‌آموز و تازه‌وارد هستی به یک عرصه، باید کلاس برگزار کنی... بالاخره همیشه هستند کسانی که داوطلبانه می‌خواهند تو بهشان آموزش دهی. کسی را که مجبور نمی‌کنند و به‌زور نمی‌آورند. اگر اشخاص بهتر و بادانش‌تری از تو در آن جامعه باشند خب قطعاً کلاس‌شان به‌جای خود پُر خواهد شد. کسی از روزی شخصی دیگر برای خود نمی‌برد...

اما چیزی که اساسی‌ست این است که همیشه اشخاصی هستند که دانش‌شان تقریباً در سطح توست؛ که می‌توانند کلاست را پر کنند. اگر دیدند روزی از تو فراتر رفتند، خب آن‌ها کلاس می‌گذارند و این بار تو می‌روی، کفش‌هایت را درمی‌آوری و دست‌به‌سینه پای منبر آن‌ها می‌نشینی و مشق می‌کنی...

این یعنی پویایی. به نظرم همهٔ ما چیزهایی بلدیم که می‌توانیم به دیگران یاد دهیم. چه اشکالی دارد هر کدام‌مان کلاس خود را برگزار کنیم؟

یک موزیسین همیشه باید در تور (tour) باشد یا در استودیو. این درمورد گروه‌های موسیقی خارجی هم شدیداً دیده می‌شود. که آلبوم را در چند ماه تولید می‌کنند اما ای‌بسا یک بازهٔ زمانی یک‌ساله حتی بیشتر بعد از آن به tour (با آن اتوبوس‌ها یا ون‌های مخصوص سفر و حمل‌ونقل تمام اعضای گروه و سازها و غیره) و اجرای کنسرت‌های سراسری در کشورهای مختلف در راستای تبلیغ و promotion آن آلبوم می‌پردازند. و البته از آهنگ‌های قدیمی و کلاسیک‌شان هم در میان کنسرت‌ها اجرا می‌کنند...

یک نویسنده هم باید در کلاس باشد یا در اتاق یادگیری خویش مشغول افزایش دانش برای دورهٔ کلاسی بعدی...

اگر با من مخالف هستید، خوشحال می‌شوم نظرهایتان را در این‌مورد بشنوم. به‌نظرتان هر کسی که تا حدی دانش چیزی را دارد، حق ندارد همان میزان را در قالب کلاس‌هایی دراختیار سایرین قرار دهد؟ یا حتماً باید به یک قله‌ای از دانش و تجربه برسد، بعد این کار را شروع کند؟ مشتاق خواندن نظرات‌تان هستم...

پی‌نوشت: دامنهٔ جدید shebroshan.ir را برای وبلاگ ثبت کردم. مبارک‌مان باشد!

شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...