شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

صدای درون برای متعهدنگه‌داشتن خود؟

صدای درون به‌شدت اساسی است. اینکه بدانیم چگونه می‌توانیم با گفتگوی درونی مناسب‌تر با خود، زندگی‌مان را متحول سازیم.

ارتباط با دیگران مهم است. اینکه پارتنر عاطفی یا دوست و یار و یاور زندگی بسیار نزدیکی داشته باشیم، و روی او بتوانیم حساب و تکیه کنیم تا گفتگوی بیرونی‌مان با او ما را انگیزه‌مند نگاه دارد و باعث شود متعهد شویم به اینکه حوادث جذابی را در زندگی‌مان رقم بزنیم. عشق بزرگ‌ترین انگیزه‌بخش است.

اما حتی در این شرایط هم باید یک مرز باریک بین وابستگی و همبستگی به این پارتنر و شریک زندگی به‌وجود آوریم. وگرنه قطعاً به مشکل برمی‌خوریم. تجربه و علم روان‌شناسی می‌توانند شهادت دهند.

قطعاً این عالی‌تر و مطلوب‌تر است که چنین پارتنری بیابیم که از همه‌نظر بتوانیم به یکدیگر این ساپورت و تعهدگذاری و متعهدنگه‌داشتن را بسپاریم و به‌عهده بگیریم...

اما اولاً برای خیلی از ما پیداکردن چنین شریکی که تا این‌حد بتواند به ما نزدیک باشد سخت و دشوار است.

دوماً تا وقتی او را بیابیم، باید چه کنیم؟

اگر هم او را یافتیم، آیا ۲۴ ساعت شبانه‌روز را می‌توانیم در کنار هم سپری کنیم؟

هر جور بالا و پایین بروید، باز نیاز به یاری صدا و ندای درون خود پیدا خواهید کرد.

بالاخره وجودش نمی‌تواند ضرری داشته باشد... اگر نگوییم به‌شدت مفید است و حتی رابطه‌مان با همان شریک واقعی و بیرونی که خودش یک موجود زنده بیرون از وجود ماست را حتی مستحکم‌تر می‌تواند و ممکن است بکند...

تحقیقات و مطالعات علمی زیادی در این زمینه انجام شده است. شیوه‌ها و تکنیک‌های بسیاری هم وجود دارند. اما در اینجا دلم می‌خواهد تجربه شخصی خودم را با شما در میان بگذارم.

در تجربهٔ شخصی خودم، به این نتیجه رسیدم که این گفتگو با خود باید هر چه پیچیده‌تر شود... به چه مفهوم؟

یعنی باید حداقل ۲ شخصیت در درون و ذهن خودم به‌وجود بیاورم، و بعد هر ۲ شخصیت باید اراده و ویژگی‌های شخصیتی و خواست‌ها و امیال و اهداف مخصوص به خود را پیدا کنند.

یک‌جورهایی مثل یک نویسندهٔ رمان، باید بتوانم جزئیات این ۲ شخصیت را هی گسترش دهم. و به هر ۲ به اندازهٔ کافی اجازهٔ زندگی و نقش‌پیداکردن در جریان زندگی را بدهم.

چرا حداقل ۲ شخصیت باید داشته باشیم؟

برای اینکه اسیر تکانشی‌شدن و صرفاً یک مسیر را انتخاب‌کردن و گیرکردن در آن نشویم...

در زندگی روزمره ممکن است چیزی که آن را نفس اماره می‌نامند، گاهی آن‌قدر حریص و وحشی شود نسبت به انجام یک کار یا رسیدن به خواسته‌هایش، که کاملاً ما را تسخیر کند و باعث شود دست به کارهایی بزنیم که در بهترین حالت، ما را از نقشه‌ها و برنامه‌ریزی‌های روزمره‌مان جا بندازند و در بدترین حالت، ما را وادار به اعمالی غیراخلاقی کند...

اعمالی که حتی خودمان هم به اخلاقی‌بودن‌شان باور نداریم و اگر این وجود و نهاد برتر ما همیشه تحت‌کنترل باشد، هیچ‌وقت دست به انجام‌شان نخواهیم زد...

پس یکی از شخصیت‌های ما لاجرم می‌شود آن نفس اماره، آن کودک لجباز درون... حالا ممکن است او هم دچار تغییراتی در احوال شود... یا بعضی روان‌شناس‌ها آن شخصیت را هم به شخصیت‌های ریزتری جدا کنند. اما فعلاً بیایید فرض کنیم این کودک که گاهی لج‌باز، گاهی سلطه‌گر و گاهی مطیع می‌شود، همه وجوه و لحظه‌های مختلف یک شخصیت باشند...

اما ما نیاز به یک شخصیت دوم هم داریم که دائماً نه فقط درحال گفتگو، که درحال مراوده‌هایی فراتر از کلام با شخصیت اول باشد... یعنی از نظر عاطفی باید انقدر هر دو را رشد دهیم، که بتوانند همزمان ۲ سر یک تضاد را به‌عهده بگیرند و یک دیالکتیک رفتاری، گفتاری، فکری و احساسی را گردن بگیرند...

یعنی شخصیت‌ها نباید صرفاً محدود به کلام و گفتار ذهنی باشد... هر ۲ آن‌قدر پیچیده که گاهی دلخور شوند، گاهی گریه کنند، گاهی خشمگین شوند و دیگری را محکوم کنند... و...

همهٔ این عواطف متنوع خوب است. اصلاً غیر از این نباید باشد.

وقتی چنین گفتگو و شفافیتی در ابراز، بین این ۲ وجه مختلف شخصیت‌‌مان، داخل درون‌مان به‌راه میندازیم، همیشه نتیجهٔ بیرونی و رفتاری‌اش در زندگی‌مان ایده‌آل‌تر از زمانی خواهد بود که صرفاً همه‌چیز را الله‌بختکی به‌عهدهٔ سرنوشت بگذاریم و اجازه دهیم هر چه پیش آید اتفاق بیفتد...

باید یک سودای دائمی، یک هزارتوی بزرگ از امکانات جلوی‌مان گسترش یابد و گسترده شود...

جوری شود که هی در میان اعمال‌مان دست نگه داریم و دست به کاری دیگر بزنیم.

و هیچوقت اسیر یک جاده‌ای که اولین قدم را به هر دلیلی (درست یا نادرست) در آن گذاشتیم نشویم.

بتوانیم هی در تصمیم‌مان تجدیدنظر کنیم...

حتی میان‌بر بزنیم و برگردیم به جاده‌ای دیگر.

حتی اگر تا بخشی از جادهٔ اول را رفته باشیم.

این یعنی کنترل نفس اماره.

این یعنی روی اعمال خود تصمیم و مدیریت داشتن.

و اسیر تکانش‌ها و تسخیرهای وجودی نشدن.

انسان برتر، ابرانسان‌شدن.

وگرنه همه بلدند صرفاً همان ایدهٔ اولیه‌ای را که به ذهن‌شان رسیده یا هوس کرده‌اند، تا ته ادامه دهند.

اینکه وسط چنین تسخیری، دست نگه داری یا هی بر آن شک وارد کنی، هنر است.

حتی اگر همیشه این شک‌ها و استوپ‌ها، موفقیت‌آمیز نباشد و باز هم اسیر یک‌سری راه‌های نه‌چندان مثبت و مفید شویم...

اما مهم این تمرین‌کردن هست.

مهم این است که دائماً دست‌مان را قوی‌تر کنیم، در دست نگه‌داشتن از اعمال.

هی خود را قوی‌تر کنیم در نفس عمیق‌کشیدن؛

در ۱ تا ۵ شمردن؛

در تجدیدنظر کردن.

این کنترل روی خود، چیزی‌ست که هیچ‌وقت نمی‌توان به اوج آن رسید.

هر چقدر هم کنترل‌مان را بیشتر کنیم، باز کم است... جا دارد بیشتر شود...

و یادمان باشد اگر غیر از این عمل کنیم، خودش یک خیانت بزرگ است.

خیانت بزرگ اول از همه به خودمان.

چرا که هزاران راه نرفته را می‌توانستیم طی کنیم و نکردیم.

چراکه امکان‌ها و خیابان‌ها و جاده‌های جذاب‌تری را می‌توانستیم برویم، و نرفتیم...

از‌دست‌دادن فرصت‌ها اصلاً از‌دست‌دادن کمی نیست...

بزرگ‌ترین خیانت و اشتباه است.

۹۷/۰۴/۰۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...