شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

راحت گریه می‌کنید یا سخت؟

یادمه یه روزایی خودم نمی‌تونستم گریه کنم، حتی تا همین اواخر. نمی‌دونم... کودک درونم، عاطفه‌ام، حس‌هام انگار نزدیک صورت نبود... خیلی خیلی زیر پوست رفته بود... باید کلی لایه از این پیاز جسم رو می‌کندی، تا بهش برسی...

خب اصلاً‌ این وضعیت رو دوست نداشتم. به‌نظرم باید وقتی می‌خندی لپ‌هات اندازهٔ هلو گنده بشه، دور چشمات چروک بیفته... این یعنی خندهٔ از ته دل.

یعنی خنده‌ها باید واقعی باشه... مثل گریه‌ها...

خیلی از ماها اصلاً گریه نمی‌کنیم. مرد و زن هم نداره... فکر می‌کنیم لزومی نداره گریه کرد...

یا بدتر، خیلی‌هامون حتی لزومی به لبخند و خنده کردن هم نمی‌بینیم... می‌گیم این جلف‌بازی‌ها چیه؟ آدم باید سر سنگین باشه...

درحالی‌که داریم اول از هر چیزی بزرگ‌ترین خیانت ممکن رو به روح خودمون می‌کنیم...

روح نیاز داره که درست مثل زمان بچه‌گی‌هامون باشه... کارای جدی و فلسفی و فکرهای عمیق هم بکنه... ولی هی به وضعیت کودک و کنجکاوی و شیرینی و سریع دسترسی به حس‌ها داشتن نقب بزنه...

هی گذار از این دو تاست.

برای خودم قانون گذاشتم که خنده‌هام حتماً باید از لب‌خند فراتر بره... اگه می‌گیم: لب‌خند کلمهٔ لب رو توش داره... یعنی منظورمون خندهٔ لب‌هاست دیگه صرفا؟ پس لبخند همون تبسم ساده است.

ولی خنده به معنای واقعی باید لب‌خند، چشم‌خند، دماغ خند، بدن‌خند، روح‌خند و قلب‌خند باشه! یعنی حتی به‌قول خندوانه‌ای‌ها، باید اداشو دربیاری و زوری‌اش کنی تا به‌مرور هی برات ساده‌تر بشه...

درمورد مهربونی هم ۲ پست قبل گفتم باید اداشو دربیاری تا بالاخره به واقعیت بپیونده. لبخند و گریه هم به‌نظرم همین روندو دارن...

اول اداشو درمیاری... بعد انقدر برات تکنیک‌ش ساده و محیا می‌شه که حالا تو موقعیتی که واقعاً باید بخندی، حاضرتر و شارپ‌تر هستی... یا وقتی باید گریه کنی، دستت به گریه‌کردن می‌ره... درواقع آمادگی‌شو پیدا کردی...

یه زمانی انقدر قفل شده بود بدن‌ام که هیچ‌جوره گریه‌ام نمیومد. اصلاً احساسه رو نمی‌تونستم اون‌قدر لب‌ریز کنم که به نقطهٔ جوش گریه برسه...

ولی با انجام یک‌سری تمرین‌ها و تماشای ماه‌عسل و فیلم‌های کلاسیک با احساس، و تمرین همدلی با آدم‌های دور و برم، همین‌جور تونستم راحت‌ترش کنم... به‌حدی برسونم که الآن دیگه خیلی راحت می‌تونه اشک تو چشام جمع بشه... به قول خارجکی‌ها teary-eyed بشم... حتی اگه بعدش به یه گریهٔ مفصل ختم نشه...

قطعاً موسیقی کلاسیک و اپراهای پرشور و حرارت هم کمک می‌کنن... وقتی صدای خواننده‌ای رو میشنوی که انقدر وسیع و بسیط می‌تونه نت‌ها رو بخونه و بکشه و تحریر بده... واقعاً اون حس کودکه تقویت می‌شه... حتی ممکنه از شدت احساس، اشک هم تو چشات جمع شه...

ولی گریه‌کردن خیلی خوبه. هم برای مردها هم زن‌ها... هر کی غیر از این می‌گه، نمی‌دونه داره از چی صحبت می‌کنه... اصلاً باید براش برنامه‌ریزی کرد... نه اینکه سالیان سال بدون گریه بیایم و بریم و فکر کنیم داریم زندگی عاقلانه و متعادلی می‌کنیم...

بلکه هر روز شاید باید یه اشکی ریخت...

وقتی می‌گم تعادل منظورم این‌ور قضیه رو دیدن هم هست...

نه اینکه فقط اشک بریزی... هر روز باید یک بدن‌خند و روح‌خند و اصلاً قنج‌رفتن کل وجودت رو هم احساس کنی... قند تو دلت بشکنه و آب بشه تمام وجودتو شل و پخش روی زمین بکنه...!

ولی همون‌قدر که خندوانه واجبه، گریه‌وانه هم واجب هست...

همون‌قدر که خندوانه مهمه، ماه‌عسل هم حیاتی‌یه...

هر دو شو، با دوز مناسبی، هر روز نیاز داریم...

اگه نه، حداقل هر هفته...

گریه آدمو می‌سازه... روح آدمو جلا می‌ده... بهش فرهنگ عاطفی اضافه می‌کنه... متمدن عاطفی‌مون می‌کنه، نه فقط متمدن در یک‌سری ظواهر و جعلیات.

۹۷/۰۳/۳۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...