شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری
۲۱:۴۰۲۱
خرداد

زبان نوجوانان

در این پست می‌خواهم بعد از اشاره‌ای کوتاه به کارهایی که از پست دیروز تا امروز انجام دادم، درمورد تجربه مصاحبه برای شغل تدریس زبان انگلیسی صحبت کنم.

این را بگویم که تمام نقدهای ممکن را خودم بیشتر از دیگران به خودم می‌کنم، و اگر کارهایی که می‌گویم را اینجا می‌نویسم برای این است که خودم را متعهد نگه دارم و انگیزه‌ای برای فعالیت داشته باشم.

می‌دانم که این نوشته‌های من گاهی زیاده‌گویی و بلندبلند فکرکردن طولانی‌مدت به‌نظر می‌رسد و وقتی ماه‌عسل را می‌بینم، پی می‌برم که قصه‌ها و آدم‌های بزرگی که قصه‌شان بسیار ارزش وقت‌صرف‌کردن و شنیدن بیشتر از من دارد، در اطراف من بسیار زیاد است.

اما این‌ها را برای دل خودم می‌نویسم و امیدوارم این نوع بلند فکر کردن، برای آدم‌هایی که مشکلات مشابه من دارند مفید باشد...

این کلاس زبان در طبقهٔ پایین آن یک گیم‌نت وجود دارد. اول که وارد شدم برای آزمون کتبی، به‌نظرم رسید شاید آموزشگاه زبان واقعی همین گیم‌نت باشد. که اکثر بچه‌ها بازی‌های انگلیسی‌زبان را انجام می‌دهند و حتی بعضی از بازی‌ها رسماً زیرنویس انگلیسی دارند و کلام و فرهنگ و زبان انگلیسی واقعاً برای فرد دغدغه می‌شوند.

خودم هم از کودکی با همین بازی‌ها و حالا نرم‌افزارهای کامپیوتری انگلیسی، و مهم‌تر از همه فیلم‌ها و سریال‌های انگلیسی‌زبان، زبان‌ام را یاد گرفتم و تقویت کردم...

حالا کسی مثل من که دیوانه‌وار شیوه یادگیری خودش را ترجیح می‌دهد، باید یاد بگیرد که به‌عنوان یک آموزش‌گر، تسهیل‌گر، کسی که قرار است دست دیگران را در یادگیری زبان بگیرد، روش‌ها و ترجیحات مختلف یادگیری افراد را به‌رسمیت بشناسد و یاد بگیرد.

که شاید روش Immersion یا غرق‌کردن برای همه نیست. اینکه فقط بشینن بازی انگلیسی انجام بدن و فیلم انگلیسی ببینن. بعداً در کلاس فهمیدم که اصلاً اهمیت این روش، حتی در این کلاس‌های ترمیک هم نادیده گرفته نمی‌شود.

کسی که معلم ما آموزش‌گران است به ما می‌گوید که اتفاقاً کار ما این است که تا می‌توانیم فضایی برای دانش‌آموزان فراهم کنیم که دائماً این زبان را در عمل ببینند و با آن تمرین کنند. درحالی‌که تصور من یک روش آموزشی خشک بود که فقط لغت و نکات گرامری را به زور می‌خواهیم توی مُخ بچه‌ها فرو بکنیم!

در آزمون کتبی، استاد گفت که ترم تابستان‌شان چون یک هفتهٔ دیگر شروع می‌شود، فرصت محدود است و در عرض یک هفته باید آزمون‌ها و مصاحبه‌ها و کلاس‌ها را به‌صورت فشرده یا crash course طی کنیم تا بتوانیم از اول تیر شروع کنیم.

با خودم گفتم چه عالی! چون من حوصلهٔ هفته‌ها و ماه‌ها کلاس رفتن و تئوری آموختن ندارم. می‌خواهم وارد میدان عمل شوم تا خودم با آزمون و خطا و مشورت حین کار تمام ریزه‌کاری‌ها را یاد بگیرم.

برای اینکه واقعاً هر چقدر نصیحت و نکته بشنوی، تا خودت برایت اتفاق نیفتد و خطاهایت به‌عینه جلوی چشمت نیایند، کاری برای تغییر نمی‌کنی.

تغییرهای واقعی در این شرایط رُخ می‌دهند. فکر می‌کنم برای خیلی‌ها به‌این‌صورت باشه...

خب آزمون کتبی رو دادم و آماده شدم برای مصاحبهٔ حضوری. از همان ابتدا حس رقابت با باقی درخواست‌کنندگان شغلی به‌چشم می‌آید. اما دلت نمی‌خواهد به‌چشم رقیب به آن‌ها نگاه کنی و دوست داری باور کنی، اگر هر ۸ نفرمان برای کار شایسته هستیم، آن‌ها هر ۸ نفر را استخدام کنند.

ولی به‌هرحال رقابت داری و تلاش می‌کنی که بهترین باشی. دقیقاً با همین نگاه بود که آزمون کتبی را جدی گرفتم و در مصاحبه شنیدم که بالاترین نمره را من در آن آوردم. برایم غیرمنتظره نبود.

اما در مصاحبه‌های شغلی همیشه یکی از مشکلات بزرگ من به‌چشم می‌آیند. اینکه باید دروغ بگویم درمورد تجربیات و سوابقی که ندارم تا نظر آن‌ها را جلب کنم؟ اگر راستش را بگویم همان مشکلی پیش می‌آید که همیشه می‌آید، تا سابقه نداشته باشی تو را استخدام نمی‌کنند...

یاد آن رپ معروف یاس میفتم! که بالاخره اولین نفری که استخدام می‌شود از همان روز اول که سابقه نداشته است! باید از یک جایی شروع کرد دیگر...!

خیلی صادقانه به مصاحبه‌کننده‌ها درمورد تجربهٔ کلاس آموزش زبان با فیلم گفتم، و اعتراف کردم که کرم تدریس افتاده تو جونم! البته به انگلیسی گفتم! I developed a taste for it...

اینکه مرکز توجه باشی و تأثیرات کوچکی که می‌توانی روی آدم‌ها داشته باشی را اندکی لمس کنی... هر چند خیلی ریز و جزئی. هر چند بسیار کار‌فرهنگی‌طور و خشت به خشت خانه‌سازی...

این‌ها را گفتم و صادقانه درمورد ترک‌تحصیل‌ام هم صحبت کردم. کلاً نمی‌توانم دروغ بگویم... باید بی‌رحمانه صادق باشم تا از خودم راضی شوم!

این صداقت بی‌رحمانه را قبلاً نداشتم... بسیاری مسائل را پنهان می‌کردم و این درست است بعضی روبه‌روشدن‌ها رو به عقب می‌انداخت؛ ولی به‌مرور فهمیدم اگر نقص‌ها و ضعف‌هایت را درمیان نگذاری، به‌همان‌اندازه از زیبایی‌ها و نعمت‌هایی که صمیمیت این صداقت بین تو و دیگران می‌تواند ایجاد کند را هم از دست می‌دهی.

البته تصمیم دارم رزومه‌ای هر چند ساده برای خودم طراحی کنم. بالاخره تجربیاتی در زندگی‌ام داشتم، آن‌ها را روی کاغذ بیاورم تا در مصاحبه‌های بعدی با خودم ببرم. که افراد فکر نکنند هیچ تجربه‌ای ندارم و صرفاً دارم یک‌سری افکار شخصی بی‌تجربه را بیان می‌کنم... نه بالاخره کارهایی پروژه‌هایی تحصیل‌هایی داشتم... شاید تدریس نبوده ولی «نامرتبط» هم نیست. (رجوع شود به انتهای پست دیروز!)

این کلاس‌ها را جدی می‌گیرم. برنامه‌ریزی خواب و انجام کارهایم را همین‌طور. و باز هم افکاری دارم درمورد تدریس که فردا ادامه‌اش را باهاتون درمیان می‌گذارم. فعلاً مجبورم کات بدم... شب و روز خوبی داشته باشید!

برنامه‌ریزی

قلق خواب

۲۳:۰۹۲۰
خرداد

دلم می‌خواد با جمله‌ای از امام علی شروع کنم: «خواب چه تصمیم‌هاى روزانه را که نقش بر آب کرد...»

بعضی وقتا فکر می‌کنم اگر این خواب نبود، بسیاری از مشکلات زندگی من و خیلی از هم‌نسلام حل می‌شد!

نسل‌های قبل از ما این هیولا رو یه‌جورایی از بچگی تونستن یاد بگیرن که رام کنن و تا حدی تحت کنترل نگه دارن...

ولی ما نسل‌های جوون‌تر، از یه جایی به بعد، انگار شورشی درون‌مون، نتونست به شب‌زنده‌داری‌ها نه بگه...

شاید از همون اول اینجوری نبودیم... ولی از یه جایی به بعد، من و خیلی از آدمای هم‌سن‌وسالی که دور و برم می‌شناسم، این مشکل به‌هم‌ریخته‌گی و بی‌نظمی خواب رو پیدا کردیم.

که مشکلات زیادی در زندگی روزمره‌مون و تصمیم‌هامون ایجاد کرد...

طبق حرف دیشب، قرار بود بین افطار تا سحر بخوابم اما بخش زیادی از این ساعات، به فکرکردن و تکان‌خوردن در تخت سپری شد! و بخش خیلی کوتاهی به خواب!

چرا؟ چون صبحش خوابیده بودم و کمبود خواب‌مو تا حدی جبران کرده بودم... معمولاً وقتی کاملاً تمام اعضای بدن و چشم و مغزم خسته نباشن، به‌راحتی تن به خواب نمی‌دم.

انگار هر بار با رضایت به خواب، دارم تن به یک مرگ خودخواسته می‌دم. خواب یه‌جورایی یه مرگ خفیفه؛ یه زنگ تفریح شیرین از این دنیا و دغدغه‌هاش.

درواقع بدون کمک خسته‌گی و درماندگی و کوفتگی عضلانی، انگار بلد نیستم... قلقش رو فراموش کردم که خودمو خواب کنم...

ولی هر وقت در حین این تلاش‌ها برای به‌خواب‌رفتن پیش‌ازموعد، خمیازه‌ات گرفت، بدون که خبر خوبی‌یه! خواب نزدیکه! داری به رمز بازکردن این کیف نزدیک می‌شی!

اما برای رسیدن به این مرحله، کلی توی تخت جابه‌جا می‌شم، خم و راست می‌شم، کشتی می‌گیرم با پوزیشن‌های مختلف...! خلاصه یک وضعی‌یه! تا بالاخره یک لحظه از خواب غافل بشم... تا خوابم ببره...

(این قسمت اشاره‌ای هست به شعر «قوی زیبا»ی دکتر حمیدی شیرازی؛ «شب مرگ از بیم آنجا شتابد... که از مرگ غافل شود، تا بمیرد»... گاهی باید غافل شد، تا فرمان خودآگاه رها شود و اتفاقی که سرنوشت است بیفتد...)

به هر حال ناامید نمی‌شم!

همهٔ ما به شیوه‌های مختلف خودمون رو سرگرم می‌کنیم.

هر کدوم‌مون به بازی‌هایی، سرگرمی‌هایی، گیمیفیکیشن‌هایی احتیاج داریم، تا به زندگی‌مون معنا ببخشیم و این یک روز زندگی رو (تا قبل از مرگ خفیفی که خواب است) لذت ببریم...

بازیِ من فعلاً شده برنامه‌ریزی و دیسیپلین! برای همین خواب دوباره یک قاعده و دیسیپلینی تعیین کردم که نمی‌دونم چقدر بشه نگهش داشت.

بعد جالبه این برنامه‌های من هم هر روز هی تغییر می‌کنن... البته چون در روند اصلاح هستن و هر روز دارم روی خودم آزمایش‌شون می‌کنم! جز این هم نباید انتظار داشت... با آزمون و خطا جلو رفتن...

حالا باید دوباره کتاب‌ها و مطالب علمی این زمینه رو بخونم و خودمو آپدیت کنم در اصول برنامه‌ریزی.

به‌هرحال، قانون جدید اینه! تو ماه‌رمضون البته... افطار می‌خورم، بعد حول و حوش ۱۰ شب می‌خوابم تا ۳ صبح که برای سحر پا می‌شم. بعد یک نیمهٔ روزم رو سپری می‌کنم، تا ساعت ۱۰ صبح که دوباره یک فصل دیگه می‌خوابم تا ۳ بعدازظهر (این موازی‌کاری‌های ساعتی رو دوست دارم!)

خب شاید بگید امشب چطور نخوابیدی؟ چون امشب ماه‌عسل نداشت و قرار است ظاهراً این ساعت‌ها نقدش در شبکهٔ ۳ پخش شود. منتظر آن برنامه هستم.

از قرار فردا صبح هم ساعت ۱۰ نمی‌تونم بخوابم، اولین جلسهٔ آموزش تدریس زبان به نوجوانان هست. همون مصاحبه‌ای که دیروز ازش صحبت کردم، خداروشکر این مرحله رو هم با موفقیت سپری کردم و وارد فاز کلاس‌های فشرده‌شون برای آماده‌کردن ما بی‌تجربه‌ها شدیم! در این مورد فردا یک پست مفصل تدارک دیدم...

البته این ساعت ۱۰ تا ۳ به‌طور کلی زیاد از حد هم هست. من روزانه ۸ ساعت برای خودم برنامه چیدم که بخوابم. بعد از کلی بالا و پایین‌کردن، ۸ ساعت میانگین خوبی‌یه... نه سیخ می‌سوزه نه کباب!

درواقع بخشی از این تایم یحتمل به همون غلت‌خوردن‌ها و حرکات یوگا و نفس‌های عمیق و آروم کشیدن و لالایی‌خوندن‌ها برای خوابوندن این بچه سپری می‌شه! پس آخرش می‌رسیم به همون ۸ ساعت!

که به نظرم خیلی تفکر بیخودی‌یه! چون من قانون ۸ ساعت رو گذاشتم، تا بتونم ساعات بیشتری از روزم رو به کارهام اختصاص بدم و جلوتر بیفتم! (حتی یه زمانی به ۴ ساعت هم تخفیف‌اش دادم ولی نشد که نشد! کمبود خواب، روزای بعد جبران می‌کرد و انتقام‌شو با چندبرابر خوابیدن می‌گرفت! این نفس اماره هم باید رام بشه فکر کنم... یه بخش مشکل اونه!)

پس وقتی ۱۰ ساعت خلاصه به این کارا تخصیص داده بشه، بازم می‌شه همون میزان ضرر از ساعات روزانه! ولی خب فعلا اشکالی نداره...

تا بخوام به میانگین ۸ ساعت برسم، فعلاً باید آزمون و خطا کنم... و به مرور بیارمش پایین...

ببخشید این پست خیلی طولانی و «نامرتبط» شد! (به قول دندون‌پزشک‌ام که این کلمه رو معادل irrelevent به‌کار برد درمورد یکی از سوالات من! که گفتم دکتر این مربوطه به دندون، چطوری می‌گه نامرتبط؟! نگو منظورش irrelevent بود و تو ذهنش ترجمه کرده بود)!

تا فردا...

۱۹:۰۶۱۹
خرداد

باید بخوابم

وگرنه کلی ایده داشتم که بعد از تماشای «ماه‌عسل» و خوردن افطار، توی وبلاگ حداقل استارت پست‌هاشو بزنم...

تازه یادم افتاد که چند روز است برنامهٔ خوابم را رعایت نمی‌کنم. قرارم با خودم این بود که از افطار تا سحر (۹ شب تا ۳ صبح) که ۵-۶ ساعتی زمان دارم بهترین فرصته که بخش اعظمی از خواب روزانه‌ام رو انجام بدم. چون خواب شب بیشتر از هر زمان دیگری توصیه شده به لحاظ سلامتی و هورمون‌های ترشع‌شونده در بدن؛ و اگر ۶ ساعت در روز بخوابم، شاید به‌اندازهٔ ۳ ساعت خواب شب خستگی‌ام در بره... پس خواب شب همیشه از نظر زمانی به‌صرفه‌تره. حالا فواید اجتماعی دیگه‌ای که سحرخیزی داره رو می‌ذاریم کنار. (هر چند شب‌زنده‌داری هم فواید خودش رو داره؛ انکار نمی‌کنم!)

بنابراین الآن که ساعت ۷ هست منتظرم ماه‌عسل شروع بشه و تماشاش کنم؛ بعدش نزدیک ۸:۴۵ افطارم رو می‌خورم و آماده می‌شم برای خواب شبانه. خیلی از کارای امروزم ناتموم موند ولی اشکالی نداره. از فردا کار روی اون باکس‌های مختلف رو پی‌گیری می‌کنم...

مهم اینه که درست شروع کنم... حالا یک روزم از دست می‌ره (نه کامل؛ ولی بخش اعظمی از تیک‌هایی که در جدول کارهام دارم خالی باقی می‌مونه)، ولی مهم اینه فردا رو زودتر شروع کنم که بتونم جلو بیفتم در پُرکردن اون خونه‌های خالی...

راستی درمورد این جدول روزانهٔ کارهام هم که خیلی داستان‌ها پشت‌اش داره، براتون خواهم گفت...

اما فعلا خواستم یک چند خطی اینجا به یادگار بذارم تا حداقل تیکِ «شبح» رو بتونم خط بزنم (برای هر پست روزانه هم یک ستونی رو تو جدول‌ام اختصاص دادم)!

امروز یک آزمون کتبی زبان دادم برای استخدام به عنوان معلم زبان در ژانر نوجوانان(!) که خیلی سریع نتیجه‌اش اومد و قبول شدم! فردا باید برم برای مصاحبهٔ حضوری. امیدوارم موفقیت‌آمیز باشه... شما هم دعا کنید!

تا حالا تجربهٔ یک کلاس زبان کلاسیک و ترمیک به روش‌های رایج رو نداشتم؛ فقط همون یاددهی‌های خصوصی به نزدیکان و کلاس تحلیل فیلم به انگلیسی که اینجا اندکی درموردش صحبت کردم.

خب ماه‌عسل شروع شد! (بهتون بعداً توضیح می‌دم چرا از دست‌ندادن این برنامه انقدر برام واجب و مهمه)!

ما رفتیم...

۲۱:۳۷۱۸
خرداد

به نظرم دچار معضلی شدم

مشابه پرخوری بعد از یک روز طولانی روزه‌گرفتن!

چون ۸ ماه نبودم حالا فکر می‌کنم اگه فقط ۲-۳ خط پست بدم، درست نیست... دیگه زیر ۱۵ خط راه نداره!

حداقل باید ۱۰ پاراگراف بشه...!

تو این ۸ ماه روزایی بود که میومدم تو صفحهٔ کنترل اینجا، می‌دیدم پرنده پر نمی‌زنه... آمار بازدیدهای امروز و دیروز رو بیان برامون می‌ذاره تو صفحهٔ کنترل... دیدم به ۰ رسیده... این عدد ۰ رو به چشم دیدم!

الآن که می‌بینم آمار امروز ۱۵ و دیروز ۱۸ هست، یه حس خاصی بهم دست می‌ده... خوشحالم یک خونهٔ کاملاً متروک رو کمی از متروکی درآوردم...

امیدوارم این عدد روزبه‌روز زیادتر بشه...

از خود عدد مهم‌تر، کیفیت‌شونه... امیدوارم تعداد بازدیدها بیشتر بشه، حتی اگه تعداد افراد نه...

یعنی تعداد کم‌تری آدم، انقدر علاقه و دغدغه‌مند بشن که برن همهٔ آرشیو رو سر بزنن و نظر بذارن زیر پست‌های مختلف و خلاصه تو زندگی‌شون مؤثر واقع بشه...

الآن به ذهنم رسید باید هی کار پست‌دادن رو ساده‌تر کنم... حتی می‌خوام اسم انگلیسی و دسته‌بندی‌ها رو هم به‌شدت ساده‌تر کنم...

به‌نظرم باید خیلی سریع بتونم پست‌ها رو بفرستم...

خیلی هم به عکس و اینا احتیاج نیست...

دارم روی بعضی پروژه‌های قدیمی هم کار می‌کنم که ادامه‌شون بدم...

فردا بیشتر درموردشون صحبت می‌کنم...

و یک‌سری کشف‌هایی که کردم در این ۲-۳ روز اخیر رو هم باهاتون درمیون می‌ذارم...

این از این!

اسم این‌جور پست‌ها باید بشه: لحظه‌نگار!

۱۸:۲۳۱۷
خرداد

حضور جانانه در وادی‌های زندگی

به نظرم حضور جانانه داشتن در هر عرصه‌ای که واردش می‌شوم، نقشی اساسی دارد.

باید حضور جانانه را تعریف کنم؛ یعنی با تمام وجود در خدمت یک پروژه یا ایده قرار گرفتن. یعنی تمام سلول‌هایت را در خدمت اهداف و آرزوهایت به استخدام درآوردن.

احساس می‌کنم اگر نیم‌بند در عرصه‌های مختلف حاضر باشم، به جایی نمی‌رسم.

اما اگر با تمام وجود، فعالیت‌هایم را در دنیاهای مختلف افزایش دهم، بسیاری از مشکلات و اضطراب‌هایم خودبه‌خود کنار خواهند رفت.

بگذارید با مثال صحبت کنم. مثلاً یکی از مقاصد و اهدافم در آینده این است که شبکه‌ای تصویری افتتاح کنم و در آن همین حرف‌ها را به‌صورت تصویری ضبط کرده و انتشار دهم. مطمئنا ضبط ویدیو شرایط مخصوص‌به‌خود را می‌طلبد که حتی با ضبط وویس در تلگرام هم بسیار متفاوت است. هر دویشان هم با نوشتن تفاوت دارند.

اما به عنوان مثال می‌دانم اگر روزی این کار را شروع کنم، با تمام وجود خودم را متعهد خواهم کرد که آن ایده را به جایی برسانم... ممکن است دیر و زود داشته باشد، همان‌طور که مدتی این وبلاگ را هم ترک گفتم... اما بالاخره برگشتم. و دارم دوباره کار را جلو می‌برم...

به نظرم اگر در این وادی (ضبط ویدیو) با تمام وجود متعهد شوم، به‌مرور خودش خیلی مسائل را با خود می‌آورد... و راه‌حل آن‌ها را نیز با خود خواهد آورد.

دغدغهٔ

  • دوربین باکیفیت
  • نورپردازی
  • ظاهر مناسب خودم
  • فضای مناسب اتاقی که در آن می‌خواهم ویدیو بگیرم
  • یک متن و اسکریپت آماده کردن برای ارائه سریع‌تر مطلب
  • تدوین ویدیوی ضبط‌شده
  • طراحی آیکون thumbnail ویدیو که خودش با وجود تمام کوچکی سایزش تبدیل به یک دغدغهٔ بزرگ و عمیق در حوزهٔ تولید محتوای ویدیویی به‌خصوص در یوتیوب گشته است

تمام این‌ها با خود نیازهایی را می‌آورند و الزاماتی. حل این الزامات، هم در راستای رسیدن به هدف است، هم خودش به خودی خود ارزش‌مند و سودمند است؛ چراکه هر کدام از این الزامات مهارت‌ها و درس‌هایی با خود به‌همراه می‌آورند که در وادی‌های دیگر زندگی نیز به دردم می‌خورند...

طراحی آیکون در زیرمجموعهٔ طراحی گرافیکی قرار می‌گیرد و کار با عکس و متن و تایپوگرافی. این‌ها بخشی از زندگی من هستند؛ اما اگر نبودند هم کارکردن روی آن برای شبکهٔ یوتیوب‌م، این مهارت‌هایم را افزایش می‌دهد که ممکن است در جاهای دیگر به دردم بخورد. در دنیای مجازی و رسانه‌ای امروز، قطعاً به دردم خواهند خورد.

فکرکردن درمورد دوربین به من یاد می‌دهد که چطور بدون نیاز به شخص ثانی، خودکفا شوم در گرفتن تصویر از خودم. و شاید حتی در گرفتن تصویر و تصویربرداری از دیگران هم به کمکم بیاید.

نورپردازی هم همین‌طور.

اینکه جلوی یک دوربین بنشینم و سعی کنم یک مفهوم را به مخاطبی فرضی حالی کنم، خودش در راستای تقویت مهارت‌های ارائهٔ مطلب کار خواهد کرد و حتی در قدرت انتقال و تدریس یک موضوع اگر بخواهم در دنیای فیزیکی کلاسی برگزار کنم، به دردم خواهد خورد.

تمام این وادی‌ها را فقط کافی‌ست تجربه کنی... و جانانه وارد شدن به این معنی نیست که از همان ابتدا انتظار ۱۰۰٪ و کامل‌بودن داشته باشیم. منظورم این است که به‌مرور و در طول زمان فعالیت‌های‌مان را جانانه و با اشتیاق و دغدغه دنبال کنیم. و درجا نزنیم.

همان‌طور که مخاطبین قدیمی من می‌دانند، بارها درمورد کمال‌پرستی و آسیب‌های آن در شروع‌نکردن کارها صحبت کردم. اینجا منظورم اصلاً کمال‌پرستی نیست؛ حتی کمال‌گرایی آنی هم شاید نباشد... منظورم یک کمال‌گرایی یا گرایش مداوم و به‌مرور در طول زمان نسبت به کمال است... یعنی پا را در وادی می‌گذاری با همان توانمندی‌هایی که داری و اندکی تلاش تازه، و به مرور سعی می‌کنی جزئیات مختلف کار را پیشرفت دهی و به سمت کمال ببری...

حتی همان کمال نهایی و در طول زمانی هم نسبی است.

خلاصهٔ حرفم در این پست این بود که پا را در عرصه‌های مختلف زندگی‌ام بگذارم... می‌خواهد وبلاگ‌نویسی در اینجا باشد... احداث شبکه‌ای تصویری باشد... فعالیت جدی‌تر رسانه‌ای در حوزهٔ عمومی‌تری باشد... یا هر چیز دیگر... با تمام وجود پا در آن عرصه‌ها که بگذارم و به‌مرور حضورم را جانانه‌تر و عمیق‌تر بکنم، زندگی‌ام خودبه‌خود پیشرفت خواهد کرد و بسیاری از نعمت‌ها به‌مرور خواهد رسید.

این را دیشب قبل از خواب نوشتم به عنوان یک دغدغهٔ ذهنی. تا یادم باشد قرار نیست همین اول امر، عالی و بی‌نقص باشی... فعالیت را شروع کن، در عرصه‌های مختلف... و به‌مرور همین‌که مستدام و باپشتکار به کارت ادامه دهی، بسیاری از نقص‌ها رفع و رجوع خواهند شد... و به حدی قابل قبول از موفقیت خواهی رسید...

امیدوارم غیبت دیروزم را ببخشید. حالت تهوع و سرگیجه و افت فشار عجیبی داشتم که فکر می‌کنم به دلیل خوردن یک شله‌زرد چندروزمانده در یخچال بود! کلاً خیلی حس‌وحال نوشتن نبود... قصدم این است که هر روز بنویسم، بدون استثناء؛ و صرف‌نظر از حس و حالش را یا نداشتن...

و منتظرم نظرات شما را هم بشنوم. حضور جانانه درمورد شما این است که نظرتان را بدون ترس و واهمه در حد یک خط هم شده، زیر هر پستی بنویسید! باور کنید خود من هم این تصمیم را گرفته‌ام که زیر تک‌تک پست‌هایی که می‌خوانم یا ویدیوهایی که می‌بینم چندخطی نظر بدهم... بدون اینکه قصد پیگیری و جدی‌شدن زیاد بعدش را داشته باشم! صرفاً یک یادگاری برای آینده... که بدانم چه حسی داشتم بعد از خواندن و تجربهٔ آن‌ها... شما هم این کار را انجام دهید! نظرتان را برایم بنویسید...

تجربیات شخصی
کلاس

موزیسین باید در سفر باشد

۲۳:۵۱۱۵
خرداد

در زندگی موزیسین دو وضعیت معنا دارد. یا دارد آهنگ نو خلق می‌کند و در استودیو مشغول ضبط کارهای جدید است. یا دارد در شهرهای مختلف کنسرت برگزار می‌کند تا آثارش را به مخاطبان‌اش در هر شهر عرضه کند...

داشتم فکر می‌کردم زندگی یک منتقد یا پژوهشگر یا نویسنده هم تقریبا مشابه است. منتقد هم ۲ وضعیت دارد؛ یا دارد کار فکری و پژوهشی‌اش را پشت درهای بسته انجام می‌دهد و نقدش را می‌نویسد. یا دارد کلاس و جلسه برگزار می‌کند در جاهای مختلف، برای عرضهٔ همان نقدها و یافته‌های تئوریک تازه‌اش.

نمی‌خواهم خودم را بزرگ کنم؛ اما نمی‌خواهم شکسته‌نفسی بیهوده‌ای پیش گیرم که به‌معنای نادیده‌گرفتن توانمندی‌هایم باشد... من یک منتقد هستم. این کار و علاقه من است؛ هیچ ارزشی بر من نمی‌افزاید... صرفاً علاقه‌ام و حرفه‌ام در این دنیاست.

برای من هم باید زندگی در این دو وضعیت بگذرد... در دوره‌هایی باید بنشینم خانه و به مطالعه و بررسی فیلم‌ها بپردازم و یک اثر نقدی جدید خلق کنم؛ نوشته‌ای تازه، تئوری نو... اما من هم مانند آن موزیسین به دوره‌هایی احتیاج دارم که به درون جامعه بروم و به تک‌تک افرادی که علاقه و دغدغهٔ سینما دارند یافته‌های فرمیک جدیدم را درمیان بگذارم.

برای همین بود که ایدهٔ کلاس تلگرامی را بنا نهادم. برای همین است که پیگیر ادامهٔ کلاس‌های حضوری هستم...

به‌نظر من موزیسینی که کنسرت برگزار نمی‌کند، یک‌جای کارش می‌لنگد. همیشه برایم جای تعجب بود که چطور محسن چاوشی تاکنون کنسرت نگذاشته؟ خجالتی‌بودن را می‌فهمم! ولی نمی‌داند دارد چه رابطهٔ باکیفیت و بی‌واسطه‌ای را از دست می‌دهد! نه!‌ من تجربه نکردم! اما عمیقاً در موزیسین‌های محبوبم این رابطه را درک کردم!

برای من معنایی ندارد که یک موزیسین فقط موسیقی بسازد و ترک بدهد بیرون! فعالیت اساسی و لذت‌بخش‌تر، رفتن به میان جمعیت طرفداران و اجرای زندهٔ آن ترک‌هاست. اینجاست که موسیقی‌ات به مخاطب‌اش، تازه و بی‌واسطه می‌رسد! داغ‌داغ! داغِ داغ!

واقعاً این رابطه را دوست دارم. و اگر خواننده بودم و طرفدارانی پیدا می‌کردم، به‌خصوص اگر اشعارم را خودم می‌سرودم و دغدغه‌شان را داشتم، بی‌قیدوشرط دائماً به سفر می‌رفتم و کنسرت برگزار می‌کردم. اساساً سفرکردن که خودش یک لذت دیگر است که قطعهٔ پازلی‌ست که زندگی‌ام کم دارد و البته شدیداً در فکر اصلاح این موضوع هستم!

ولی این رابطهٔ بی‌پرده و بلافاصله با مخاطب اساسِ قضیه است. حالا که من خواننده نیستم و بیشتر استعدادم در نقدنویسی و رمز آثار دیگران را گشودن است... برای من معادل این بی‌فاصلگی و بی‌واسطه‌گی، برگزاری کلاس است. هنوز اعتمادبه‌نفس شرکت در جلسات و نشست‌های بزرگ‌تر را ندارم! ولی کلاس‌های کم‌جمعیت، فکر می‌کنم راستِ کار من است!

این رابطهٔ نزدیک با مخاطب را به‌شدت می‌پسندم. و اساساً به نظرم اینکه کلاس داشته باشی تو را بیشتر سر پا نگه می‌دارد... بیشتر مجبورت می‌کند بخوانی و ببینی و نقدت را هم جلوتر ببری...

من معتقدم حتی اگر دانش‌آموز و تازه‌وارد هستی به یک عرصه، باید کلاس برگزار کنی... بالاخره همیشه هستند کسانی که داوطلبانه می‌خواهند تو بهشان آموزش دهی. کسی را که مجبور نمی‌کنند و به‌زور نمی‌آورند. اگر اشخاص بهتر و بادانش‌تری از تو در آن جامعه باشند خب قطعاً کلاس‌شان به‌جای خود پُر خواهد شد. کسی از روزی شخصی دیگر برای خود نمی‌برد...

اما چیزی که اساسی‌ست این است که همیشه اشخاصی هستند که دانش‌شان تقریباً در سطح توست؛ که می‌توانند کلاست را پر کنند. اگر دیدند روزی از تو فراتر رفتند، خب آن‌ها کلاس می‌گذارند و این بار تو می‌روی، کفش‌هایت را درمی‌آوری و دست‌به‌سینه پای منبر آن‌ها می‌نشینی و مشق می‌کنی...

این یعنی پویایی. به نظرم همهٔ ما چیزهایی بلدیم که می‌توانیم به دیگران یاد دهیم. چه اشکالی دارد هر کدام‌مان کلاس خود را برگزار کنیم؟

یک موزیسین همیشه باید در تور (tour) باشد یا در استودیو. این درمورد گروه‌های موسیقی خارجی هم شدیداً دیده می‌شود. که آلبوم را در چند ماه تولید می‌کنند اما ای‌بسا یک بازهٔ زمانی یک‌ساله حتی بیشتر بعد از آن به tour (با آن اتوبوس‌ها یا ون‌های مخصوص سفر و حمل‌ونقل تمام اعضای گروه و سازها و غیره) و اجرای کنسرت‌های سراسری در کشورهای مختلف در راستای تبلیغ و promotion آن آلبوم می‌پردازند. و البته از آهنگ‌های قدیمی و کلاسیک‌شان هم در میان کنسرت‌ها اجرا می‌کنند...

یک نویسنده هم باید در کلاس باشد یا در اتاق یادگیری خویش مشغول افزایش دانش برای دورهٔ کلاسی بعدی...

اگر با من مخالف هستید، خوشحال می‌شوم نظرهایتان را در این‌مورد بشنوم. به‌نظرتان هر کسی که تا حدی دانش چیزی را دارد، حق ندارد همان میزان را در قالب کلاس‌هایی دراختیار سایرین قرار دهد؟ یا حتماً باید به یک قله‌ای از دانش و تجربه برسد، بعد این کار را شروع کند؟ مشتاق خواندن نظرات‌تان هستم...

پی‌نوشت: دامنهٔ جدید shebroshan.ir را برای وبلاگ ثبت کردم. مبارک‌مان باشد!

دغدغه:نوشتن
روح و روان

مسئله اصلی در نوشتن

۲۲:۴۴۱۴
خرداد

قضاوت‌نکردن است. تنها بایدی که وجود دارد این است که بی‌قضاوت و نظر، فقط به‌طور مداوم طناب‌های ایده‌ها را به سوی زمین بکشی... از دنیای ذهنیت و تخیل به دنیای عینیت و ماده.

وقتی روبه‌روی صفحه سفید هستی، باید بیشتر از هر چیز، در لحظهٔ حال باشی... درگیری گذشته خرابت می‌کند؛ نگرانی آینده در سکون نگهت می‌دارد...

سریع حرف‌های منتقدین می‌آید در ذهنت. و ترس ورت می‌دارد از آن حرف‌ها... درواقع مشکل تو ترس است. باید با این ترس بجنگی، نه با به‌تعویق‌انداختن...

هرروزنویسی راه چاره است. برای جنگیدن با چیزی که به‌نظرم باید عنوان کمال‌پرستی روی آن گذاشت؛ چون دیگر از یک گرایش منطقی و ملایم به کمال پا را فراتر گذاشته و به پرستش آن رسیده!

راه چاره این است که نقدها را بشنوی. نقدها را فرا بخوانی... و نقدها را هم بیاوری روی صفحه.

راه چاره این است که با خودت به صلح برسی... حداقل رو به سوی آن داشته باشی... که هر روز این صلح با خود و با قدرت، خود بودن‌ات را افزایش دهی...

من با قدرت خودم هستم... و با قدرت و افتخار، هم نیکویی و هم عیب‌هایم را جار می‌زنم... یا یواشکی می‌گویم... اما می‌گویم...

نباید از قضاوت ترسید. باید تمرینِ عدم‌قضاوت را کرد... اگر خودت یاد بگیری که یادگرفته‌های خویش را از یاد ببری، می‌رسی به جایی که دوباره به فطرت اولیه‌ات برمی‌گردی: حضورِ بی‌قضاوت.

ما درس‌های اشتباهی را گرفته‌ایم... از ابتدا چنین نبودیم...

در زندگی همه‌مان روزی و زمانی بود که هر عطسه یا سرفه‌ای هم که می‌کردیم، زیبا و یک‌جور هدیه برای تمام اطرافیان‌مان بود...

نمی‌توانستیم، حتی اگر تلاش می‌کردیم هم، که چیزی جز زیبا و دوست‌داشتنی باشیم...

چرا امروز هم نتوانیم به همان ویژگی‌ها و خصایل بازگردیم؟

چهره‌مان دیگر به آن زیبایی نیست؟ کی گفته؟

ربطی به این چیزها دارد؟

یا صرفاً یک ویژگی در شخصیت و نحوهٔ بیان‌مان بود که دیگران را به ما علاقه‌مند می‌کرد؟

اگر انرژی پشت حرف‌هایمان، عشق و مهربانی و کنجکاوی کودکانه باشد، بقیهٔ چیزها خودبه‌خود حل خواهند شد و در جای خود قرار خواهند گرفت؛ به نفع ما... کائنات وتو خواهد کرد و شرایط به‌نفع ما رقم خواهد خورد...

باز همان حرف‌ها را می‌توانیم بزنیم که واقعاً ته دلمان است. اما وقتی از این انرژی به جهان نگاه کنیم و حرف‌ها و حتی بزرگترین نقدها را با این انرژی دغدغه‌مند و مهربانانه بزنیم، و خودمان پیشاپیش به قضاوت دیگران و خود نرویم، می‌بینیم که نقدهای دیگران هم کوچکترین تأثیری بر ما نخواهد گذاشت.

اینجا البته باید فرق قائل شوم بین نقد ذات و ارزش‌مندی یک شخص، با انتقاد از اعمال و گفتار و رفتار وی... اولی خشونت را در جهان می‌پراکند؛ دومی عامل اساسی پیشرفت است؛ اگر درست و با انرژی مهر دریافت شود...

هم فرستنده هم گیرنده‌هایمان را با مهر اگر کوک کنیم... دیگر نه قضاوت می‌کنیم (از نوع اول) نه قضاوت میشنویم...

همهٔ سخنان‌مان زیبا و کارگشاست.

دیگر همه دوست دارند همهٔ حرف‌هایمان را بشنوند...

و خودمان بیشتر از همه، انگیزه و انرژی داریم که حرف‌های خودمان را به صفحه بیاوریم و حرف‌های دیگران را هم ــ حتی و گرچه نقدآمیز ــ با بهترین نیات بشنویم و دریافت کنیم.

به‌قول ارسطو:

برای اینکه از انتقاد درامان باشید، فقط یک راه وجود دارد:

هیچ کاری نکنید، هیچ سخنی نگویید، و هیچ‌چیز هم نشوید...

مهم این است که نقد را با بهترین انگیزه‌ها بشنویم و دریافت کنیم.

و کمک کنیم آن‌ها نیز، اگر نقدشان به ذات و شخصیت ما برگشت، خود را اصلاح کرده و اعمال را از افراد و ذات‌شان جدا کنند. چون نقد ذات هر شخص، یعنی نقد ذات خویشتن... همان‌طور که عزت‌نفس‌داشتن یعنی نه‌تنها احترام به ذات خویش، بلکه به‌رسمیت‌شناختن اهمیت و شأن ذاتی در تمام اشخاص دیگر...

تجربیات شخصی
عشق فیلم

کلاس‌های فیلم و زبان

۲۳:۵۶۱۳
خرداد

یکی از اتفاقاتی که در ۸ ماه غیبت‌م در وبلاگ حسابی سرم رو گرم خودش کرده بود (که حتی در بازه‌هایی فعالیت‌م در کانال تلگرام رو هم کم‌رنگ‌تر می‌کرد)، ایجاد و شروع فعالیت‌هایی در زمینهٔ کلاس‌های نقد فیلم، آموزش زبان انگلیسی با فیلم و ... بود...

آخرین پروژه‌ای که دارم روش کار می‌کنم، برگزاری کلاس‌هایی در یک گروه تلگرامی هست که نمونه‌اش رو بعضی از دوستانم در گروه نقدزی (فراستی‌ژی سابق) تجربه کردن. شاید کمتر کسی فکر کنه تلگرام محل مناسبی برای برگزاری چنین اتفاقات جدی و عمیقی باشه، ولی اخیراً استفاده‌های عمیق‌تر و مفیدتر از تلگرام رو بیشتر و بیشتر شاهد بودم.

خب در این ۸ ماه، با افراد زیادی مشورت کردم تا چنین کلاس‌هایی رو برگزار کنم... اصرارم هم بیشتر بر حضوری‌بودن‌ش بود چون فکر می‌کردم فضای مجازی، محیط جذاب و مناسبی برای این پروژه نیست. ولی الآن نظرم تعدیل شده. بعد از تجربهٔ کلاس حضوری، که البته اون رو هم با شکل‌های متفاوت ادامه خواهم داد، دلم می‌خواد یک کاری هم به‌صورت آن‌لاین جلو ببرم و این فضا رو هم آزمایش کنم...

من چند جلسه کلاس آموزش زبان با فیلم رو در یکی از کافه‌های ساری برگزار کردم. البته تمرکز من بیشتر نقد فیلم بود، و آموزش زبان قرار بود به‌طور ناخودآگاه و با اجبار به دیدن فیلم بدون زیرنویس و صحبت درموردش به‌طور کامل به انگلیسی اتفاق بیفته. این روش در آموزش زبان immersion یا غرق‌کردن نام داره و روش موردعلاقهٔ من در یادگیری هست.

البته یادم نرفته قرار دیروز رو... ما قرار بود ادامه بدیم به بلندبلند فکرکردن درمورد فعالیت دوبارهٔ وبلاگی. و به نوعی صحبت درمورد فعالیت‌های اخیرم، نشون می‌ده چقدر به دوباره فعال‌شدن و جدی و عمیق‌تر نوشتن نیاز دارم... (که به نظرم در وبلاگ با آرامش و متانت بیشتری می‌نویسی و فضا بهت امکان بیشتری می‌ده برای رفتن به عمق... هر چند همچنان به عمق یک مثلاً مقاله نمی‌رسی! ولی باز از تلگرام جلوتری...)

چیزی که در این کلاس‌ها یاد گرفتم، جالب بود. بیشتر از هر چیزی، به این پی بردم که یادگیری چقدر فضای شخصی و متفاوتی هست. و چقدر همه‌چیز بستگی به رابطهٔ one-on-one یا تک‌به‌تک تو با آدم‌ها داره... چقدر ترجیحات آدم‌ها در یادگیری منحصر به خودشونه... حالا جالبه دیشب در ماه‌عسل داشتن درمورد تفاوت یادگیری دانش‌آموزای اوتیسم و سندرم داون صحبت می‌کردن... یه خانم معلم موسیقی رو آورده بودن که سرنوشت‌اش ناخواسته به یاددادن به این بچه‌ها گره خورده بود... به نظرم رسید قضیه فقط مربوط به بچه‌های خاص و توان‌مند نیست؛ اون بچه‌ها هیچ فرقی با ماها ندارن... همهٔ ما ترجیحات شخصی خودمون رو داریم و با مدل‌های مختلف چیز یاد می‌گیریم...

یکی ترجیح می‌ده کتاب صوتی گوش بده به جای خوندن کتاب. یکی بیشتر بصری‌یه و دلش می‌خواد ویدیوهای آموزشی مرتبط با اون موضوع رو تماشا کنه، و این‌جوری یاد می‌گیره... هر کسی ترجیحات مختص خودش رو داره. برای همین چه خوبه که فضاهای آموزشی موازی در این دسته‌ها و شکل‌های مختلف فراهم و حاضر باشه در هر جامعه‌ای، که بتونه تمام سلیقه‌ها و ترجیحات رو پوشش بده. کلاس تلگرامی من هم فقط یکی از این تلاش‌هاست. امیدوارم علاقه‌مندان خودش رو پیدا کنه... و قطعاً جای مدل‌های دیگهٔ یادگیری و یاددهی رو پر نمی‌کنه. من هم دارم در این عرصه تجربه کسب می‌کنم و خودم رو میشناسم. شاید این ترجیحات، فقط مختص یادگیرنده نیست؛ بلکه یاددهنده هم (که البته خودش بزرگترین یادگیرنده است) شامل این موضوع می‌شه.

خب این هم پست امشب. از شدت خستگی، فکر می‌کردم امشب دیگه رفتم که برم...! و باز بزنم زیر قولم... ولی خوشبختانه به خیر گذشت! درمورد اون کلاس هم، اگر ترجیحات‌تون به تلگرام میل داره (!)، به آی‌دی تلگرامی من که زیر پوستر نوشته شده، مراجعه کنید. می‌بینمتون...

دغدغه:نوشتن
بازتاب
گند بزن!

چراغ وبلاگ را دوباره روشن کن!

۲۳:۴۷۱۲
خرداد

داشتم مروری به آرشیو وبلاگ می‌کردم و یه دستی به سر و روش می‌کشیدم... آخرین پستی که به طور اختصاصی برای اینجا نوشته بودم برمی‌گشت به ۱۱ مهر که خبر از آغاز دوبارهٔ «شبح‌روشنفکر» دادم!

کاری نداریم که خیلی از حرف‌های اون پست به واقعیت نپیوست. و بعد از اون، کانال تلگرام «شبح‌روشنفکر» راه افتاد و اون اوائل، بسیاری از پست‌های اون کانال یا شاید همه‌شون رو، عیناً توی وبلاگ هم کپی می‌کردم که اینجا هم فعال بمونه...

امروز درحالی برای شما می‌نویسم که در این مدت (تقریباً ۸ ماه) زندگی شخصی من دچار اتفاقات و حوادث زیادی شد. نه اینکه بلای خاصی سرم اومده باشه، منظورم اینه که تجربیات و ماجراهای زیادی رو پشت‌سر گذاشتم که درمورد خیلی‌هاش توی کانال نوشتم در همون مواقع...

این بار نمی‌نویسم که «قرار است برگردیم و دیگر هیچ‌وقت وبلاگ غیرفعال نمی‌شود و...» چون می‌دانم احتمالش هست این اتفاق نیفتد. به‌قول محمدرضا شعبانعلی ما باید مواظب باشیم دقیقاً چه تعهدهایی به خودمون و دیگران می‌دیم، چون وقتی تعهدی می‌دیم که بهش عمل نمی‌کنیم، درواقع از کیسهٔ عزت‌نفس‌مون خرج کردیم و به همون اندازه از عزت‌نفس‌مون کم می‌شه...

ولی این رو بدونید که قصدم پرکاری دوباره است... این رو در آینده می‌بینم که بسیار پرکار خواهم بود... هم در وبلاگ خواهم نوشت، هم کانال. اینستای شخصی خودم رو هم دوباره فعال خواهم کرد با دل‌نوشته‌هایی که اونجا البته باید عکس‌محور باشه به عقیدهٔ من...

قضیه هم این هست که یکی از پست‌های شاهین کلانتری در کانال جذاب و بیش‌فعال‌ش (!) «مدرسهٔ نویسندگی» به همین قضیه اشاره کرده بود... که چرا فعالیت بیشتر، مفیدتره... و برداشت من ازش این بود که اگر بیشتر فعالیت کنیم، وقت کم نمی‌آریم، یه‌جورایی بازدهی‌مون تو تمام حوزه‌های مختلف کاری‌مون به‌مرور افزایش پیدا می‌کنه و در نتیجه سرعت‌مون هم بیشتر می‌شه در هر حوزهٔ جداگانه. و همین‌طور انرژی و انگیزه‌ای که از فعالیت زیاد می‌گیریم... ما رو به حرکت بیشتر امیدوار و مشتاق نگه می‌داره...

شاید واقعاً منظور شاهین این‌ها نبود... ولی خوندن پست‌اش برای من چنین نتایجی رو به‌بار آورد. که باید بیشتر فعالیت کنم... و در همهٔ زمینه‌ها، حتی شده با کیفیت کمتر، ولی باشم... چون به‌مرور انگیزه و انرژی بیشتری از این چندگانه‌گی و چندمحوری می‌گیرم که در همون زمینه‌های موردترجیح‌ام هم به‌نفعم تموم خواهد شد.

پس این پست رو داشته باشید به عنوان مقدمه. ان‌شالله فردا بیشتر درمورد این قضیه با نوشتن در اینجا و با همفکری همدیگه، بلندبلند فکر می‌کنیم و امیدوارم به نتایج خوبی برسیم... امیدوارم اتفاقی که خیر نهایی در اونه، برای همه‌مون بیفته... جزئیات خیلی مهم نیست!

۱۵:۵۹۰۳
بهمن

درمورد خوانندگی

نکته‌ی مهم برای من اینه که خواننده هر بیتی رو که می‌خونه زندگی کرده باشه. کم یا زیادش مهم نیست. ممکنه یه بیت رو کمتر زندگی کرده باشه یه بیت رو خیلی زیاد. ولی مهم اینه که موقعی که اون بیت رو می‌خونه، ذهنش بره به سمت اون میزان تجربه‌ای که تا حدودی، به نوعی، به شکلی، از اون بیت تو زندگی‌اش داشته. ممکنه دو سه تا آیینه جلوی اون تجربه قرار بده تا بشه ازش اون استعاره رو درآورد. مهم نیست... ممکنه هر بیت رو یه جوری متفاوت از دیگران تجربه کرده باشه. اما مهم اینه که شعری رو برای خوندن انتخاب نکنه، که هیچ حسی و زیستی باهاش نداره... ممکنه بهترین موسیقی جهان هم باشه، ولی وقتی تو اون متن رو زندگی نکردی خودت، چه لزومی داره اون متن از دهان تو بیرون بیاد؟ تو برو سراغ یک متن دیگه... حتی کوچک‌تر، حتی جمع‌وجورتر، ولی حداقل همه‌شو خودت زندگی کردی و می‌دونی داری از چی صحبت می‌کنی! اینه که خیلی مهمه...




شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...