شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری
۰۳:۱۴۰۸
مرداد

با دیرکرد

۲۸

«کلمات پنجره‌اند یا دیوارند...»

اون سنگی که می‌گفتن حواست نباشه یه روز بدجوری به سرت کوبیده می‌شه، امروز به سرم کوبیده شد.

هیچ‌وقت به حقیربودن کلمات اعتقاد نداشتم. معتقد بودم هر چیزی تو عالم رو بالاخره یه روزی می‌شه با زبان توصیف کرد و حد و مرزشو کشید.

امروز فهمیدم یک زبانی هست که حتی از زبان کلمه و جمله هم پایبندی بهش واجب‌تره.

زبان انسانیت. زبان مهربانی. زبان همدلی. زبان «فهمیدن نیاز طرف مقابل»...

امروز با «دیرکرد» پست روزمو می‌ذارم چون اتفاقی که امروز برام رخ داد به حدی برام هشدار بزرگی بود که تا همین الآن نتونستم از سنگینی‌اش رها بشم. و شاید روزها باید بشینم و فقط به کاری که کردم فکر کنم... مطمئنم بخشیده می‌شم. وقتی خالقی انقدر بخشنده باشه، مطمئنم بنده‌هاش هم «عیب‌پوشی» رو از خالق‌شون یاد می‌گیرن و انجام می‌دن.

من اما درگیر اینم که خودم با چه رویی و چه حالی، اون حرفا رو زدم و حالا باید با چه رویی و حالی، با نتیجه‌اش روبه‌رو بشم...

«مهم نیست ما چی می‌گیم؛ مهم اینه دیگران چی میشنون...»

کلمات پنجره‌اند

(یا دیوارند)

من احساس می‌کنم با کلمات تو بسیار محکوم شده‌ام،
من احساس می‌کنم بسیار قضاوت شده‌ام و طرد شده‌ام؛
قبل از آن‌که بروم باید بدانم:
آیا می‌خواستی همین را بگویی؟

قبل از آن‌که دفاعم را آغاز کنم،
قبل از آن‌که با رنجش یا ترس صحبت کنم،
قبل از آن‌که دیواری از کلمات بسازم،
به من بگو آیا درست شنیده‌ام؟

کلمات پنجره‌اند، یا دیوارند،
آن‌ها ما را محکوم می‌کنند، یا آزاد می‌سازند.
وقتی صحبت می‌کنم یا وقتی می‌شنوم،
باشد که نور عشق از درون من بتابد.

چیزهایی است که نیاز دارم تا بگویم،
چیزهایی که برای من بسیار مهم‌اند،
اگر کلماتم منظور مرا واضح بیان نمی‌کنند،
آیا کمکم خواهی کرد تا راحت باشم؟

اگر به نظر می‌رسد که تو را تحقیر کرده‌ام،
اگر احساس کردی به تو توجه نکرده‌ام،
سعی کن در میان کلماتم بشنوی
احساسات مشترک‌مان را.

روث ببرمیر

تجربیات شخصی
قرار ۳۱ روزه

۲۷

جمعه‌ها با فراستی

۲۳:۵۴۰۶
مرداد

۴ روز بیشتر نمونده. ۴ روز و ۴ پست. و بعد آزادی!

امروز می‌خوام درهم و برهم بنویسم. هر چیزی به ذهنم میاد و این روزا دغدغه‌مه. هدیه به تمام کسایی که منو میشناسن و یواشکی به اینجا سرک می‌کشن تا چیزی درموردم بفهمن که در برخوردهای متقابل هیچوقت نمی‌تونن بپرسن و بیرون بکشن!

۱۹:۴۲۰۵
مرداد

نیاز به چیزها یا شخص‌ها؟

۲۶

نیاز... نیاز به چیز... نه نیاز به شخص...

نیاز به شخص، یعنی وابستگی؛ نیاز به چیز، یعنی نیاز انسانی.

من نیاز به چیزها دارم... نیاز دارم به هوا، غذا، محبت، دیده‌شدن و هزار تا چیز دیگه...

این عادی‌یه و طبیعی.

کسی نمی‌گه که من فردی نیازمند یا ضعیف هستم. چرا؟ صرفاً به این خاطر که تمام احتیاجات فیزیکی و روانی مختص هر بنی‌بشری رو دارم؟ به هر حال، من که خدا نیستم؛ یک انسانم از گوشت و پوست و نورون و عصب! و نیازهای مادی و غیرمادی‌ام باید برطرف بشه تا بتونم «زنده» باشم...

اما نیاز به یک انسان دیگه، هر چند که اون هم بنا به تعریفی میشه گفت «نرمال»ـه، به این معنا که دوروبرمون یا برای خودمون اتفاق میفته، و می‌تونیم به عنوان یک واقعیت جریان‌دار در جامعهٔ انسانی بپذیریم‌ش («نرمال» از این نظر...)، ولی واقعیتی‌یه که مشکلاتی برای هر دو طرف ماجرا ایجاد می‌کنه.

۲۰:۰۲۰۴
مرداد

دیکتهٔ نوشته‌شده

۲۵

نوشتن؛ نوشتن و نترسیدن؛ افشای راز؛ گفتن حرفی که می‌شد نگفت...

شاید سخت باشد، یا آسان. شاید سهل باشد یا ممتنع.

اما چیزی برای مخفی‌کردن نیست...

ممکن است مخاطب را آن‌قدر بد و پلید تصور کنی که نخواهی رموزت را بفهمد...

اما چه رمزی؟ چه رازی؟

در سکوت می‌توان فرمانروایی کرد... می‌توان هیچ نگفت و اجازه داد قوهٔ تخیل مخاطب، فقط بهترین‌ها را در تو فرافکند و پروجکت کند.

یا می‌توان حرف زد و دیکته را نوشت و منتظر تصحیح معلم ماند. معلمی که بیشترین درس‌ها را می‌توان از آنان آموخت؛ مردم...

روشنفکرنماهای بی‌شعور، مخاطب را احمق فرض کرده و تنها برای سطحی‌ترین امیال آن‌ها حساب باز می‌کنند. نمی‌دانند که این باور آن‌هاست که خودش مقدمات حقیقت‌پیداکردن خود را فراهم می‌کند.

هر چه از مردم بخواهی همان می‌شوند. اگر آن‌ها را خنگ و نادان فرض کنی، احمقانه عمل می‌کنند تا تو به پیشگویی‌ات تحقق ببخشی. اما کافی‌ست به ‌آنها به اندازهٔ کافی اعتماد کنی؛ به توان‌شان، به فهم و شعورشان، تا به تو نشان دهند باید حالاحالاها دفتر و قلم‌ت را دم‌دست نگه داری و ازشان نوت برداری و درس بگیری.

عشق فیلم
قرار ۳۱ روزه

۲۴

زمان فیلم‌دیدن

۲۳:۴۵۰۳
مرداد

وقتی فیلم می‌بینی، زمان، نحوهٔ گذر دیگری پیدا می‌کند.

۲ ساعتی که پای فیلم می‌نشینی، انگار دیگر متعلق به زمانی که از زندگی خودت می‌گذشت نبوده‌ای و چند ساعت یا چند روز یا چند ماه یا چند سال در دنیایی وقت گذراندی که از جنس رؤیا بود...

وقتی تیتراژ نهایی فیلم شروع می‌شود و برمی‌گردی به زمان حال، تازه می‌فهمی این حس را. تازه این حس جابجایی زمانی را درک می‌کنی. شاید مشابه حسی باشد که بعد از سفر با هواپیما به یک کشور خارجی به آدم دست می‌دهد... که انگار از یک حوزهٔ زمان-مکانی خاص به حوزهٔ زمان-مکانی متفاوتی سردرآورده است. نمی‌دانم؛ تابحال چنین سفری را تجربه نکرده‌ام...

من خیلی چیزها را تجربه نکرده‌ام... اما به کمک فیلم‌ها، توانستم شمه‌ای از آن‌ها را بچشم یا لمس کنم... فیلم‌ها مرا بزرگ کردند؛ به من تجربه‌هایی را هدیه دادند که اگر زندگی واقعی خودم می‌خواست آن‌ها را به من هدیه کند، چندبرابر دردآورتر بود... (البته گاهی هم چندبرابر لذت‌بخش‌تر...)

من به مدد اینکه می‌دانستم روی صندلی سینما یا جلوی تلویزیون خانه‌ام امنیت دارم و می‌توانم در عین نزدیکی به کرکتر فیلم، از او دور باشم و همواره این امنیت خاطر را به خود بدهم که این من نیستم که چنین وقایعی برایش رخ می‌دهد، توانستم بسیاری از دردناک‌ترین لحظات زندگی بشری را لمس کنم.

در حد درک همان سنی که داشتم... اما لمس کردم. و با فیلم‌ها بزرگ شدم، رشد کردم، و آدم بهتری شدم...

۱۷:۲۰۰۲
مرداد

یک «چیست‌آن؟»

۲۳

در پست امروز می‌خوام یک چیستان مطرح کنم...

معنی این عبارت چیست؟

King Tame Some Islands

جواب رو کامنت کنید. به اولین نفری که پاسخ درست بده، یک تلفن همراه جایزه داده می‌شه!

روح و روان
قرار ۳۱ روزه

۲۲

پیش‌گویی خودکام‌بخش

۲۳:۵۰۰۱
مرداد

Self-fulfilling Prophecy یک مفهومه؛ درواقع یک اصطلاحه که به یک مفهوم اشاره داره. این اصطلاح رو من بارها توی فیلم‌ها و پادکست‌های خارجی شنیده بودم، امّا هیچ‌وقت نَشِسته بودم راست و حسینی به معنی‌ش عمیق بشم. بارها هم شنیدمش ها... می‌دونستم تقریباً تو چه حوالی‌یی هست، ولی نه اینجوری که بتونم برای کسی تعریفش کنم. تا اینکه یکی دو هفته پیش، تو اتاق مشاوره با خانم معلم صحبت‌ش پیش اومد... خانم معلمی که هم معلمه، هم دوست، هم تراپیست و مشاور...

۱۸:۰۸۳۱
تیر

یک تمرین ابداعی خودم برای تقویت فن بیان

۲۱

کتاب‌خوندن؛ یا هر متن دیگه‌ای، با صدای بلند...

بهترین تمرین برای گرم‌کردن صداست.

به‌خصوص اگه نحوهٔ خوندن با صداهای نمایشی و دیالوگی و نمایش رادیویی، رنگ‌آمیزی بشه خیلی مفیده...

صدا رو رو پا و سرحال نگه می‌داره...

آدم رو با نحوه‌های مختلف بیان یک جمله آشنا می‌کنه...

وقتی اشتباهات خودت رو تصحیح می‌کنی...

و تصمیم می‌گیری مثلاً تمام «و»ها رو از این به بعد «اُ» بخونی...

ولی ببینی بعضی «و» ها رو نمی‌شه، باید همون «وَ» خوند...

مثلاً «وَ یا»... «اُ یا» خیلی زیبا و چسبنده به‌گوش نمیاد!

تجربیات شخصی
قرار ۳۱ روزه

۲۰

تغییر در عکس‌ها‌ی هفته + رو گرفتن

۲۰:۳۹۳۰
تیر

تغییر در عکس‌ها‌ی هفته

طبق روالی که از هفتهٔ پیش شروع کردیم، امروز قاعدتاً باید بهترین عکس‌هایی که در هفتهٔ قبل در کامپیوتر شخصی‌ام ذخیره کردم رو براتون می‌ذاشتم؛ ولی روال عوض شد... از این به بعد یک گوشه از سایت رو می‌خوام به این بخش اختصاص بدم و در طول هفته هم آپدیت‌ش کنم. حتی گاهی ممکنه چند خطی هم برای هر عکس بنویسم... هنوز نمی‌دونم چه شکلی قراره این کارو انجام بدم، ولی دارم روش کار می‌کنم... Stay tuned !

۱۴:۵۲۲۹
تیر

خونه‌تکونی + درس‌های زندگی (۱)

۱۹

خونه‌تکونی

اگه خونه‌ام به نظرتون به‌هم‌ریخته میاد، بر بزرگی خودتون ببخشید و تحمل کنید. من شما رو از خودم می‌دونم، به همین جهت، زمانی که دارم تغییر دکوراسیون می‌دم هم، مهمون‌هامو محرم خونه‌ام می‌دونم و اجازه می‌دم شاهد این فرآیند باشن... یک تغییراتی دارم می‌دم که دکور خونه گرم و مهمون‌نوازتر بشه؛ یکی از بزرگترین تغییرات اینه که از این به بعد فقط پست‌هایی مثل این پست که کاملاً از زبون خودم و تولید خودمه، جزو «روزنوشته‌ها» حساب می‌شن؛ هر گونه خلاصهٔ نوشتهٔ دیگران (خلاصه‌کتاب) یا نقل گفته‌ها و شعرها و مثل‌های دیگران و یا حتی عکس‌ها، جزو روز«نوشته»ها حساب نمی‌شن! تا امروز چون حساب می‌شدن، اگه یک روزی از قرار ۳۱ روزه رو به‌عنوان مثال صرفاً به یک پست «خلاصهٔ کتاب» اختصاص می‌دادیم، مشکلی نبود؛ ولی از الآن به بعد، فقط پست‌های کاملاً دل‌نوشته و تولید فرید، روزها رو بر من حلال می‌کنن!




شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...