خونهتکونی + درسهای زندگی (۱)
۱۹
خونهتکونی
اگه خونهام به نظرتون بههمریخته میاد، بر بزرگی خودتون ببخشید و تحمل کنید. من شما رو از خودم میدونم، به همین جهت، زمانی که دارم تغییر دکوراسیون میدم هم، مهمونهامو محرم خونهام میدونم و اجازه میدم شاهد این فرآیند باشن... یک تغییراتی دارم میدم که دکور خونه گرم و مهموننوازتر بشه؛ یکی از بزرگترین تغییرات اینه که از این به بعد فقط پستهایی مثل این پست که کاملاً از زبون خودم و تولید خودمه، جزو «روزنوشتهها» حساب میشن؛ هر گونه خلاصهٔ نوشتهٔ دیگران (خلاصهکتاب) یا نقل گفتهها و شعرها و مثلهای دیگران و یا حتی عکسها، جزو روز«نوشته»ها حساب نمیشن! تا امروز چون حساب میشدن، اگه یک روزی از قرار ۳۱ روزه رو بهعنوان مثال صرفاً به یک پست «خلاصهٔ کتاب» اختصاص میدادیم، مشکلی نبود؛ ولی از الآن به بعد، فقط پستهای کاملاً دلنوشته و تولید فرید، روزها رو بر من حلال میکنن!
چند درس پراکنده از زندگی
۱
وقتی کسی به عنوان کارمند جایی که تو اربابرجوع آنی دارد چایی مینوشد و قبل از سرکشیدن آن به تو تعارفی میزند، احتمالاً از تو نمیخواهد که به او پاسخ دهی: «ممنون! صرف شد!»؛ بلکه احتمالاً دلش چیزی قویتر از جنس «نوش جان!» میخواهد! که بداند از طرف تو blessing و بهترین آرزوها را در این راه پرخطر دارد! که میتواند در جلوی دیدگان تو، چایاش را با خیال راحت و آسایش روان بنوشد...!
۲
آقای آوازهخون! آقای خواننده! تو به عنوان خواننده وقتی مثلاً میخوای بخونی «ای حرمت مرجع درماندگان!»، در اون لحظهای که این مصرع رو با آبوتاب، جلزوولز آوازی میدی(!) و کلی بهظاهر داری حس به این جمله میافزایی، مدیونی اگه برای یک لحظه هم شده تو چشم ذهن یا دلت اون حرم رو بهخاطر نیاری و چند تا درمونده که تو اون حرم دیدی رو مثلاً درحال آغوشگرفتن ضریح یا نشستن یک گوشهٔ حرم و صرفاً پناهندهشدن به کشور آقاشون نبینی... این کمترین کارییه که تو به عنوان خواننده باید انجام بدی. آنچه میخونی رو فهم کن؛ در حد فهم خودت... حداقلی... ناچیز... اما حداقل این زحمت رو بهخودت بده. وگرنه هیچ باوری به این خوندن تو تزریق نمیشه و شنونده باهوشتر از اونه که کارتو پس نزنه...
۳
یادتونه موقعی که مدرسه میرفتیم همیشه شک داشتیم بین مشقهای سخت و آسون کدومو اول انجام بدیم و آخرش همون آسونه رو اول انجام میدادیم و وقتی موقع انجام سخته میشد تا نصفهشب عقب مینداختیم و آخرشم وسطش خوابمون میبرد و ناتموم میموند؟ بزرگترین درسی که در این اتفاق نهفته اینه که همیشه با سختترین کارها روزت رو شروع کن! موقعی که بیشترین انرژی رو داری باید سختترین کارا رو انجام بدی، وگرنه اگه بذاری برای بعد، هیچوقت اون کار انجام نمیشه و باقی میمونه.
ادامه...
این دفعه «درسهای زندگی» خیلی پُرملات از آب درنیومد، چون میخواستم هرچه زودتر تمومش کنم که به کارهای سخت دیگهام هم همین اول روز که انرژی بیشتری دارم برسم! ایشالا دفعههای بعد بادستپُرتر میام!
نوبت شما
نظرتون راجع به این بخش جدید چیه؟ آیا ما تا یک مسئلهای رو خودمون تجربه نکنیم، اون درسه رو از زبون دیگران میپذیریم؟
آیا با این درسها و نتیجهگیریهای من همعقیده هستید؟ اگه نیستید، بهنظرتون کجای نتیجهگیری من از اون ماجرا، نادرست بوده؟
شما چه درسهایی از زندگی گرفتید یا میگیرید که میتونه تکمیلکنندهٔ چنین مجموعهای باشه؟ آیا میتونید بعضیهاشونو به اشتراک بذارید؟