شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری
۱۴:۰۷۰۵
شهریور

۱۴:۰۲

بنویس! هیچی نمی‌شه...

بنویس! مخاطب نداری! در حد صفر! (از تعداد آمار و کامنت‌ها معلومه...)

پس بنویس! بی‌خیال همهٔ عواقب!

انقدر حساب و کتاب نکن!

یه چند خطی چرت‌وپرت بنویس و بعد پاک کن!

هر چی به ذهنت رسید بنویس و اگه دیدی خیلی فاجعه است موندنش رو بلاگ، پاکش کن!

ولی اول بنویس!

اول بنویس ها!

گندترین پست عالم رو باید به اسم ما بزنن...

پس بنویس...!

۰۱:۱۸۰۵
شهریور

تی‌یاتر آف آب‌سرد!

لحظهٔ آبزورد هفته:

من در حال کل‌کل با مشاورم سر این موضوع که چرا مسعود فراستی حق داشت تو کلاس تحلیل فیلم «ساراباند» به من پرخاش کنه!

۱۴:۱۷۲۶
مرداد

از ماست که بر ماست...

ما آدما برای خودمون مشکل می‌سازیم و بعد براش راه‌حل پیدا می‌کنیم. برای مشکلی که خودمون عامل ایجادش هستیم، راه‌حل پیدا می‌کنیم!

به قولِ

نوشته‌اى از «دالتون ترامبو» نویسندهٔ آمریکایى

از من یک «ابرانسان» نساز!

۰۰:۲۴۲۴
مرداد

این متن، نوشته‌اى است از «جیمز دالتون ترامبو» نویسنده و فیلم‌نامه‌نویس امریکایى؛ که در یکی از گروه‌های تلگرامی خوندم و خوشم اومد. بعضی وقتا تو بعضی گروه‌ها متن‌های خوبی به اشتراک گذاشته می‌شه؛ به‌نظرم اومد با توجه به حال این روزهای من که با یکی از قهرمان‌های زندگیم از نزدیک دیدن کردم، متن و تلنگر مناسبی اومد:

یادم هست پیش از ازدواجم، مدتی با همسرم همکار بودم.

فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید.

ناگفته هم نماند که خودم بدم نمی‌آمد که او اینقدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!

ما با هم ازدواج کردیم.

سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم.

در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهایم شده:

-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»

امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ی ما در طولِ زند‌گی، به لحظه‌اى می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌اى مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند.

و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.

ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم و وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.

واقعیت آن است که همه، آدم‌های معمولی‌اى هستند.

حتی آن‌هایی که ما ابر انسان می‌پنداریم هم دست‌شویی می‌روند، وقتی می‌خوابند آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی ....!

بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی است!

اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.

در قدم بعد، سعی کردم ‌بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی‌ دارم؛ عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، دستشویی می‌روم، دست و بالم درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند.

اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:

اول؛ احترام
حتی جلوی پای یک پسربچه‌ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد.
باید آنقدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند.

و بعد؛ راست‌گویی
به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست.

اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی است که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.

اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.

این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید.
به یک ‌دلداده‌ی شیفته باید گفت:

«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، شامپانزه‌ای تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»

همه‌ی ما آدمیم. آدم‌های خیلی معمولی.

۲۳:۲۴۲۱
مرداد

اهمیت «دونستن زبان» در تماشای فیلم

فیلمی که زبونشو ندونی، راحت‌تر می‌تونه تو رو گول بزنه تا فکر کنی دغدغهٔ حرف و شعارهایی که می‌ده رو واقعاً داره. چون وقتی زبان رو بلد نیستی، تقریباً نیمی از لحن بیان‌شو نمی‌فهمی و جزئیات و ظرافت‌های کلامی رو نمی‌تونی بفهمی. فقط با عنصری به اسم متن زیرنویس یا صدای دوبله طرفی و برات مهم نیست که خود کلمات این متن و نحوهٔ بیان‌ش در زبان اصلی فیلم یعنی نصف قضیه؛ شاید حتی بیشتر از نیم قضیه...

اصلاً این حرفه با این کلمات در این زبان خاص و با این لحن مشخصی که این بازیگر داره اداش می‌کنه و زبان تن‌ش، می‌تونه منو مجاب کنه به پذیرش و باور؟ من باور می‌کنم این بابا درد داره؟ یا شاده؟ یا عاشقه؟ فقط به شعار این چیزا نیست که. باید تو تمام این جزئیات من باورم بشه و با باور من کار کنه.

وقتی زبون‌شو نمی‌فهمم مجبورم رجوع کنم به ترجمه؛ حجاب زیرنویس، حجاب دوبله و حجاب ترجمه. اینا می‌شن سپر بلای فیلم و به کمکش میان و براش هویتی و فضایی می‌سازن که آدم زودتر خر بشه؛ ولی واقعیت یک چیز دیگه‌اس.

تو توی ترجمه (حالا چه به‌صورت دوبله چه زیرنویس) فقط یه سطح شعاری از فضای کلامی روایت و فیلم سرت می‌شه. اگه طرف می‌گه: عشق! این عشقه تو ترجمه یه‌جور دیگه می‌شه و بهتر از اصل درمیاد؛ که تو می‌گی: «آره؛ عشق!»

ولی اگه به زبانش و البته فرهنگ اون زبان مسلح بودی می‌فهمیدی که تو این‌جا (مثلاً سوئد) عشقو این‌طوری نمی‌گن؛ این بیشتر وابستگی‌یه تا عشق؛ یا هوسه؛ یا یه چیز دیگه‌اس؛ خلاصه عشق نیست.

این می‌شه که آدم گول حجاب‌ها رو می‌خوره و جاهای خالی رو به خوبی و پاکی خودش پُر می‌کنه و فکر می‌کنه خبری‌یه. درحالی‌که در اصل اون اثر اون خبره نبوده و طرف گول خورده.

اگه حرف من رو قبول ندارید، از زبان یک نویسندهٔ مشهور آمریکایی بشنوید:

«اخیراً برت ایستون الیس نویسندهٔ رمان‌های معروفی چون «روانی آمریکایی» اعلام کرده که مدتی پیش با تعدادی از تهیه‌کنندگان اجرایی (Executive Producers) بتمن شام خورده و آن‌ها از مشکلات متعدد فیلمنامه گلایه داشته‌اند.

اما استودیو در مقابل گفته که به این مسائل اهمیت نمی‌دهد چون باید با بتمن چندصد میلیون پول دربیاورد و بیش از ۷۰٪ تماشاگران اصلاً فیلم را به زبان انگلیسی نمی‌بینند و از جزئیات داستان سردرنمی‌آورند!»

۰۶:۵۵۱۹
مرداد

هنر «گندزدن»!

من همیشه شعارم تو زندگی اینه: «هر کاری رو به گندترین روشی که می‌تونی بکن!»

فقط با یک تفاوت:

«سعی کن به مرور استاندارد گند‌زدن‌ات رو بالا ببری...

به حدی‌که گندزدن تو مساوی چیزی باشه که دیگران باید مدت‌ها براش تلاش کنن!»

تجربیات شخصی
گند بزن!

داوطلبانه «گند بزن»!

۱۵:۲۵۱۵
مرداد

داوطلبانه گند بزن! برو؛ شروع کن؛ با این هدف که اصلاً گند بزنی... خراب کنی! یک فاجعه از آن کار به بار آوری...

این جمله‌ای‌ست که از نیل فیوره نویسندهٔ کتاب The Now Habit یاد گرفتم. این کتاب دربارهٔ معضلی به نام «به‌تعویق‌انداختن کارها» یا Procastination هست؛ و به‌نظرم یکی از بهترین برنامه‌های استراتژیک برای مقابله با این مسئله است. که البته فیوره معتقده Procastination مشکل نیست بلکه خودش یک راه‌حل‌ـه؛ فقط مشکل‌ش اینه که یک راه‌حل ناکارآمده. حالا راه‌حل ماست برای چه مشکلی؟ برای مقابله با یک مشکل بزرگ‌تر؛ مشکلاتی مثل کمال‌پرستی، ترس از شکست یا موفقیت! «به‌تعویق‌انداختن» تلاش ماست برای حل‌کردن استرس‌ها و اضطراب‌هامون در انجام کارهایی که به‌نظرمون تهدیدآمیز میاد. من دارم این کتاب رو ترجمه می‌کنم چون می‌دونم «امروز و فرداکردن»ها و «این شنبه شروع می‌کنم...»ها یک مسئلهٔ به‌شدت دامن‌گیر در میان اطرافیان و دوستان خودم و حتی خودم بوده و مطالعهٔ چنین کتابی می‌تونه به‌شدت برای افرادی مثل ما راه‌گشا باشه... و ان‌شاالله برای هر کسی دیگه که در جامعه دامن‌گیر این موضوع شده.

این کتاب علاوه بر استراتژی و مدل ذهنی کلی که ارائه می‌ده، و تاکتیک‌هاش، یک‌سری تکنیک‌های جزئی هم برای مقابله با «به‌تعویق‌اندازی» و شروع به کار داره. یکی‌اش مثلاً اینه که باید دائماً کارها رو شروع کنید. اصلاً درصدد تموم‌کردن هیچ کاری برنیاید. فقط هی به کارهای مختلف نوک بزنید. اصلاً از اول به خودتون بگید من فقط می‌خوام یک خط از این کتاب رو بخونم، یا فقط می‌خوام جاروبرقی رو به برق بزنم، نمی‌خوام بلافاصله جاروزدن رو شروع کنم! و می‌بینید که همین حرکت که به‌ظاهر ممکنه چیزی مثل گول‌زدن مغزتون به‌نظر بیاد، باعث می‌شه مقاومت‌تون نسبت به اون کار برداشته بشه و تا چشم باز کنید ببینید که دارید صفحهٔ بعدی کتاب رو می‌خونید یا یک‌سوم اتاق‌تونو جارو زدید! و حالا دیگه تو دور افتادید و نمی‌شه از برق کشیدتون! (No pun intended!) حالا دست‌نگه‌داشتن از کار سخته...!

(مثل کسی که ممکنه تو یک عروسی شرکت کنه و اول‌ش برای رقصیدن کلاس بذاره ولی بعد که دست‌شو گرفتن و شروع کرد به رقصیدن، حالا می‌بینی هیچ‌کس جلودارش نمی‌شه و یکی باید بیاد دست‌شو بگیره و در خروجی رو نشون‌اش بده!)

تکنیک دیگه‌ای که در این پست می‌خوام بهش اشاره کنم، «داوطلبانه گندزدن»ـه؛ به انگلیسی Making a mess of the Project. این تکنیک برای مقابله با مشکل کمال‌پرستی ارائه شده. آدمی مثل «فرید ذاکری» که از همون اول که پای کیبورد می‌شینه می‌خواد بهترین پست وبلاگی جهان رو بنویسه؛ پستی که تا سال‌ها ازش به‌عنوان تاریخ‌سازترین پست تمام وبلاگ‌های جهان یاد بشه و تاریخ وبلاگ‌نویسی رو به دو قسمت تقسیم کنن؛ قبل از این پست و بعد از این پست!

با چنین تفکری نمی‌شه شاهکار خلق کرد و نتیجه باز هم رضایت‌بخش از آب درنمیاد و می‌بینی که همچنان ازش شکایت داری و راضی نیستی...!

پس بهتره از همون اول این انتظارات رو کنار بذاری و با این تفکر شروع کنی که: «من می‌خوام یک پستی بنویسم که همه بگن عجب پست مزخرف و گندی نوشته! اون لحظه‌ای که داشته این پست رو پابلیش می‌کرده، پیش خودش چی فکر می‌کرده؟!»

با این تفکر اگه شروع کنم، هم پست درواقع به تحقق می‌پیونده و با هر کم و کیفی بالاخره نوشته و پابلیش می‌شه؛ هم فرصت ویرایش و اصلاحش رو در هر مرحله دارم و می‌تونم بعداً بهترش کنم... مهم اون تلقین و مدل ذهنی اولیه است که باهاش شروع می‌کنم؛ اگه اون تفکر اولیه برای گندزدن باشه، مطمئناً نتیجه خیلی بهتر از انتظار درمیاد... قطعاً نتیجه گند نخواهد بود...

دغدغه:نوشتن
قرار ۳۱ روزه

۳۱: پایان یک قرار ۳۱ روزه

هرروزنویسی: جمع‌بندی

۰۸:۲۶۱۱
مرداد

«از امروز قرار گذاشتم که ۳۱ روز، هر روز حداقل یک مطلب چند خطی هم که شده بنویسم. بریم ببینیم چی می‌شه...!»

امروز ۳۱ روز شد؛ ۳۱ روز که بی‌وقفه نوشتم... گاهی تنبلی کردم و کمتر نوشتم. گاهی با نقل نوشته‌های دیگران یا با گذاشتن عکس خواستم کلک بزنم و وبلاگ را اون روز یک‌جوری پر کنم! ولی قشنگ‌ترش این بود که خودم هم چند خطی با قلم شخصی خودم ضمیمه‌اش کنم...

قطعاً یک ماه نوشتن زمان کافی برای یک جمع‌بندی نسبتاً قابل‌اعتنا نیست؛ اما گریزی نیست مرا از ارائهٔ نوعی جمع‌بندی، به‌هرحال.

۱ـ اینکه هر روز خود را مجاب کنی، حداقل چند خطی در وبلاگ شخصی‌ات بنویسی تفاوت زیادی دارد با اینکه خود را مجاب کنی هر روز خاطرات‌ت را در دفترچه‌ای بنویسی یا هر روز که از خواب پا میشی ۳ صفحه هر چه به ذهن‌ت می‌رسد را یادداشت کنی. آن‌جا داری برای دل خودت می‌نویسی و غمی نداری. اما اینجا به‌هرحال می‌دانی مطلبت بلافاصله و واسطه و به‌طور بالقوه می‌تواند توسط هر کسی خوانده شود! پس خودبه‌خود رعایت‌های دیگری وارد عمل می‌شود. آنجا لازم نیست متمرکز هم بنویسی، می‌توانی به هر دری نوکی بزنی و هیچ نگران بی‌دروپیکری نتیجه نباشی؛ ولی اینجا خواه‌ناخواه باید متمرکزتر بنویسی که بشود عنوانی هم برایش پیدا کرد.

۲ـ کار در روزهای اول ساده بود، چون کلی سوژه از زمان ایجاد وبلاگ در ذهن داشتم که می‌خواستم یک‌روز بنویسم. جالب اینجاست که خیلی‌هاشو بعداً بی‌خیال شدم، ولی بعضی‌هاشم نوشتم.

گفتگو با کتاب
قرار ۳۱ روزه

۳۰

چند بازی برای تشویق خود به کتاب‌خوانی

۱۶:۳۳۱۰
مرداد

از کتاب‌خواندن خود یک بازی بسازید. «گیمیفیکیشن» یا «بازی‌سازی» ایده‌ای‌ست که درمورد آن تحقیقات و مطالعات زیادی صورت گرفته و کاربرد آن ثابت‌شده است.

یکی از بازی‌هایی که اخیراً برای خودم ساخته‌ام این است که به جای مطالعه یک کتاب خاص که ممکن است در آن گیر کنم و به این دلیل کلاً روند مطالعاتم کات بخورد، چند کتاب مختلف را به صورت همزمان جلو می‌برم. هر روز فصلی از چند تا کتاب مختلف را می‌خوانم و جلو می‌روم. چون اگر فقط خودم را به یک کتاب محدود کنم، اگر در آن یک کتاب به بن‌بست برسم و حوصله‌ام از خواندن‌اش سر برود، کلاً مطالعه نمی‌کنم و می‌روم مثلاً فیلم می‌بینم. اما اگر در آن واحد گزینه‌های دیگری داشته باشم، می‌توانم آن کتاب را کات بدهم و فعلاً به کتابی جذاب‌تر بپردازم. درست است روند آن کتاب جلو نرفته، ولی روند مطالعه‌ام هم به‌طور کلی ایست نکرده است.

یک بازی دیگر نوشتن نقد یا ریویوئی درمورد هر کتاب است که من در سایت goodreads انجام می‌دهم و چکیده‌ای از آن در منوی کناری وبلاگ‌م هم قرار می‌گیرد. حالا این ریویو می‌تواند کاملاً ابتدایی و ساده باشد؛ لازم نیست حتماً یک شاهکار نقدنویسی خلق کنید! فقط در چند کلمه، برداشت و حس کلی‌تان را درمورد کتاب بنویسید. این‌گونه تشویق می‌شوید که زودتر کتاب‌های بیشتری بخوانید تا ریویوهای جدیدی بنویسید. و ضمناً موقع خواندن کتاب هم توجه‌تان بیشتر به جزئیات آن می‌رود تا سوژه‌هایی برای صحبت‌کردن درمورد کتاب موقعی که نقدش می‌کنید، داشته باشید.

یک بازی دیگر هم می‌تواند این باشد؛ تایم بگیرید که متوسط زمان مطالعه‌تان چقدر است؟ مثلاً یک صفحه را در چند دقیقه تمام می‌کنید؟ این بازی را می‌توانید درمورد یک صفحهٔ خاص انجام دهید یا در مورد چندین صفحه و بعد میانگین بگیرید. می‌توانید میانگین خواندن با صدای بلند یا در سکوت را جداگانه بگیرید و با هم مقایسه کنید! درمورد من مطالعه در سکوت خیلی سریع‌تر بود؛ و مطالعهٔ هر صفحه از کتابی در قطع وزیری به‌طور متوسط ۱ دقیقه طول کشید.

نکتهٔ دیگری که درمورد تثبیت عادت کتاب‌خوانی مهم بوده و بهش پی بردم اینه که سعی کنید از وقت‌های مرده‌تون برای کتاب‌خوانی استفاده کنید. سعی کنید اولین کاری که در روز انجام می‌دید کتاب‌خوندن باشه. نذارید برای بعداً. و فقط هم شروع کنید به خوندن. اصلاً نگران تموم‌کردن یک فصل یا کل کتاب نباشید. فقط شروع کنید و خودش خود‌به‌خود جلو می‌ره...

یک‌خط‌فکر
روح و روان
قرار ۳۱ روزه

۲۹: مصائب «خودافشایی» بیش‌ازحد لزوم...

کمی هم برای خودت نگه دار!

۰۴:۳۴۰۹
مرداد

به نظرم رسید یکی از مشکلاتم اینه که زیاد از حد «خودافشایی» می‌کنم... رازهامو صادقانه‌تر از اون‌چه باید برملا می‌کنم. پیش کسانی که نباید... حالا «خودافشایی» خودش یعنی دادن اطلاعاتی که به‌نظر می‌رسه می‌شد نگفت؛ یه‌جورایی برملاکردن بیش‌ازحد لزوم خود... حالا من دیگه چه‌جورشم که همین بیش‌ازحد رو هم دارم بیش‌ازحد انجام می‌دم؟!

حتی وبلاگ هم که به نظر می‌رسه جای «خودافشایی»‌یه؛ اما حتی همون هم سبک‌سنگین‌های خاص خودش رو احتیاج داره. مشکلی که من دارم اینه که فکر می‌کنم حساب‌گری و سنجیدن و با رندی و درایت صحبت‌کردن یعنی دروغ؛ متضاد صداقت. سنگی که دیروز به سرم خورد نشون‌م داد که اصلاً این‌طوری نیست. اصلاً صداقت یک مفهوم پیچیده است. چه چیزی راسته؟ چه چیزی دروغ؟ آیا غیر از اینه که تمام حرف‌های ما به نوعی قصه‌ها و معانی‌یی هستن که خودمون به زندگی دادیم؟ آیا غیر از اینه که این مفاهیم و قصه‌ها دائماً درحال تغییر شکل‌یافتن و متحول‌شدن هستن؟ پس چه چیزی راسته؟ بنا به این تعریف، هر جمله‌ای که من در تعریف جهان می‌گم، جز یک دروغ می‌تونه باشه؟

پس مسئلهٔ جهان صداقت نیست؛ مسئله شاید بیشتر این باشه که دروغ‌های قابل‌قبول‌تر رو پیدا کنیم... وگرنه همه‌اش دروغه سرآخر.

در رابطه و ارتباط اما مسئله حتی سخت‌تر هم می‌شه. ما در رابطه دنبال یک چیزی هستیم؛ هدف داریم... پس هر حرفی که به ذهنمون می‌رسه رو لزومی نداره بزنیم. باید ببینیم با زدن اون حرف به چه هدفی می‌خواهیم برسیم؟ آیا اون حرف به‌شدت رک و وقیحانه ما رو به تمام اهداف‌مون می‌رسونه؟ آیا ارتباط ما با دیگران رو قوی و صمیمی‌تر می‌کنه واقعاً؟ یا فقط دیوار احترام‌ها رو خدشه‌دار می‌کنه و دیگران حتی کمتر از گذشته به ما اعتماد می‌کنن؟

به نظرم باید روی این مسائل فکر کنم. و کمی هم پیش خودم نگه دارم!




شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...