چقدر جمله غمناکی. ولی اگه اینجور باشه چطور میشه فهمید که کجاییم؟ بنظرم فراموش کردن آرزوها یا از دست دادن اشتیاق برای رسیدن به اهداف، یکی از علت های گم شدن توی قصه ی زندگیه و برای برگشتن، شاید باید یکی از این دوتا رو درست کنیم؟ من از وبلاگ بهروز ایمانی مهر اینجا رو پیدا کردم. مطالبت قشنگ و خوندنی ان که بخاطر شیوه نوشتنت هست که بنظرم کمی طنزآمیزه. البته ببخشید توی بازدید اول انقدر نظر دادم (اسمایلی)
مهتاب جان! توی تجربهٔ شخصی من، همیشه یک بخشی از درون ما میدونه... من خودم یه جایی تو زندگیام قصهمو گم کردم و یک روزی بالاخره یک بخشی در درونام صدای نالهاش دراومد... و تازه به عقب نگاهمو چرخوند و بهم گفت: «چطور سر از اینجا درآوردی، رفیق؟» باید هر شب بگردی دنبال اون بخش تا بالاخره پیداش کنی...
مرسی نظر لطفته. بله یه کمی نیش و کنایه درش هست، امیدوارم در تعریف طنز بگنجه ولی نمیدونم...! خواهش میکنم؛ همیشه خوشحال میشم وقتی دوستان اولاً وقت میذارن و میخونن و دوماً زمان میذارن و کامنتشونو اعلام میکنن. متشکرم!
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
من از وبلاگ بهروز ایمانی مهر اینجا رو پیدا کردم. مطالبت قشنگ و خوندنی ان که بخاطر شیوه نوشتنت هست که بنظرم کمی طنزآمیزه. البته ببخشید توی بازدید اول انقدر نظر دادم (اسمایلی)