
راه خلاقیت
۶: خلاصهای از مقدمهٔ کتاب «راه هنرمند»
وقتی مردم میپرسند چهکارهام، معمولاً پاسخ میدهم: «نویسنده و کارگردانم و دورههای خلاقیت مربوط به همین امور را تدریس میکنم.»
مسألهٔ خلاقیت توجه آنها را جلب میکند.
آنگاه میپرسند: «چگونه میتوانید خلاقیت را تعلیم بدهید؟» و ستیز میان اعتراض و کنجکاوی در چهرهشان نمایان میشود.
به آنها میگویم: «نمیتوانم خلاقیت را تعلیم بدهم. به مردم میآموزم به خودشان اجازه بدهند که خلاق باشند.»
«منظورتان این است که همهٔ ما خلاقیم؟» اکنون ستیز میان ناباوری و امید ظاهر میشود.
«بله.»
«در اینصورت عملاً چه کار میکنید؟»
این کتاب دقیقاً همان کاریست که انجام میدهم.
اکنون ده سال است که به منظور عیانساختن خلاقیت در افراد، کلاسی معنوی را اداره میکنم. به هنرمندان و غیرهنرمندان، به هر کسی که علاقه دارد از طریق تمرین یکی از هنرها خلاقانهتر زندگی کند، و حتی بهمفهوم وسیعتر، به هر کس که علاقهمند است هنر خلاقانهزیستن را بیاموزد، آموزش دادهام.
به هنگام آموزش و درمیاننهادن و استفاده از ابزاری که یافتهام، دیدهام که با عمل سادهٔ دعوت از خالق بزرگ به فرآیند کشف و بازیابی قدرتهای خلاقمان، چه بسیار موانعی که از میان برخاستهاند و چه بسیار زندگیهایی که متحول گشتهاند.
«خالق بزرگ؟» شاید از خود بپرسید آیا منظور یکی از خدایان سرخپوستهاست؟ شاید هم بهنظرتان نگرشی مذهبی بنماید. شاید هم آن را متعلق به نهضت عصر نوین یا شاید سادهدلانه یا حتی تهدیدکننده بینگارید. همهٔ اینها را میدانم. در اینصورت، آن را تمرینی برای گشایش و بازبودن ذهن فرض کنید. فقط بگویید: «بسیار خب، خالق بزرگ ــ و منظور از آن هر چه که هست باشد ــ» و آنگاه به مطالعهٔ کتاب ادامه بدهید.
زیرا راه هنرمند ــ در جوهر ــ راهی معنویست که از طریق خلاقیت، آغاز و طی میشود. بهخاطر خود آورید که آنچه در این لحظه ضرورت دارد موفقیت در این دوره است، نه باورهایی که دربارهٔ الهیات دارید. در واقع، بسیاری از مفاهیمی که غالباً دربارهٔ معنویت داریم، مانع راه ما میشوند. اجازه ندهید که کلمات به یکی دیگر از موانعتان تبدیل شوند.
قصد این صفحات پرداختن به توجیه و مجادله یا توصیف آن جریان نیست. برای استفاده از الکتریسیته نیازی ندارید آن را بفهمید.
نامی را بهکار ببرید که کاربرد آن برایتان آسان باشد. وقتی چیزی را باور ندارید، به آن تظاهر نکنید. اگر میخواهید مادامالعمر باورهای خود را حفظ کنید، چنین باد! زیرا باز هم خواهید توانست با کاربرد این اصول زندگیتان را تغییر دهید.
با هنرمندان و کوزهگران و سفالسازان و عکاسان و شاعران و فیلمنامهنویسان و طراحان و نویسندگان و هنرپیشگان و کارگردانان ــ و کسانی که فقط میدانستند آرزومندند که چه باشند یا کسانی که فقط آرزو داشتند اندکی خلاقتر باشند ــ کار کردهام. نقاشان دچار وقفهیی را دیدم که دیگر بار نقاشی را از سر گرفتند و شاعران شکسته و گسسته و لبفروبستهیی که زبان گشودند و نویسندگان عقیمماندهیی را که شتابان دستنویس نهایی کارشان را مینگاشتند.
سنوسال یا راه زندگیتان هر چه که باشد ــ خواه هنر حرفهتان باشد و خواه سرگرمی و خواه رؤیایتان ــ هیچگاه برای پرداختن به خلاقیت خویش دیر نیست؛ و هیچگاه پرورش خلاقیت خویشتن نشانهٔ خودپرستی یا خودخواهی یا کاری احمقانه و بیمعنا نیست.
یکی از شاگردان پنجاهسالهام که همواره «میخواست بنویسد» این ابزار را به کار برد و نمایشنامهنویسی برندهٔ جایزه از آب درآمد. یک نقاش این ابزار را بهکار برد و رؤیای دیرینهٔ مجسمهسازیاش را جامهٔ عمل پوشاند. البته همهٔ شاگردان این دوره به هنرمندان تماموقت تبدیل نمیشوند. درواقع، بسیاری از هنرمندان تماموقت گزارش میدهند که به آدمیان تماموقت تبدیل شدهاند.
بنا به تجربهٔ خودم به این باوره رسیدهام که خلاقیت، فطرت طبیعی ماست و موانع، انسداد غیرطبیعی فرآیندیست که روزگاری بههنجار و همچون شکوفایی گلی در انتهای ساقهیی سبز و نازک، سحرآسا بود.
اگر خلاقیتتان با مانع روبهرو شده، به احتمال زیاد با کاربرد مشتاقانهٔ ابزار این کتاب، آزادانهتر خلق خواهید کرد. همانطور که «هاتا یوگا» آگاهی انسان را تغییر میدهید ــ درحالیکه تنها کاری که میکنید کشش عضلات است ــ تمرینهای این کتاب نیز آگاهی انسان را دگرگون میسازد، اگرچه «تنها» کاری که میکنید نوشتن و بازیست. تمرینها را انجام بدهید تا ــ خواه آن را باور داشته باشید و خواه نه ــ شاهد پیشرفتی باشید که بهدنبالش میآید.
سفر من
تدریس دورههای خلاقیت را در نیویورک آغاز کردم.
دقیقهیی در وستویلج در نور زیبای غروب بر سنگفرش خیابان قدم میزدم. شاید یک نفر آه از دل برآورده بود: «میخوام موانعم را از میان بردارم.»
شاید من هم آرزوی او را حس کرده و پاسخ گفته بودم: «میدانم چگونه باید آن را از میان برداشت.»
در ژانویهٔ ۱۹۷۸ مشروب را کنار گذاشتم. هیچگاه فکر نکرده بودم که مشروب مرا نویسنده کرده است. میکوشیدم پیش از اینکه اثر مشروب محو و پنجرهٔ خلاقیتم بسته شود بنویسم.
هنگامی که سی ساله بودم، در ناحیهٔ پارامونت دفتری داشتم و از آن گونهٔ خلاقیت، حرفهیی تمامعیار ساخته بودم؛ خلاقیت در انقباضها؛ خلاقیت بهصورت کنش اراده و منیت؛ خلاق از جانب دیگران؛ آری خلاق، امّا همچون فورانهایی که از شاهرگی بریده بجهد.
اگر میتوانستم همان شیوهٔ قدیمی و دردناک نویسندگیام را ادامه دهم، قطعاً هنوز همین کار را میکردم. هفتهیی که هشیار شدم و به خود آمدم، دو مقاله در مجله داشتم، فیلمنامهیی که تازه نوشته بودم، و مشکل الکل که دیگر نمیتوانستم از پس آن برآیم.
ضرورت ــ نه فضیلت ــ آغاز معنویتم بود. چارهیی نداشتم جز اینکه راه خلاق تازهیی بیابم. و از آنجا بود که درسهایم آغاز شد.
آموختم که از سر راه کنار بروم تا نیروی خلاق از طریق من به کار بپردازد. آموختم که فقط در مقابل صفحات کاغذ بنشینم و آنچه را که میشنوم بنویسم. نوشتن، بیشتر شبیه به استراق سمع شد و کمتر شبیه اختراع بمب اتمی. لزومی نداشت در حالوهوای نوشتن باشم تا بنویسم. فقط مینوشتم. مذاکرهیی در کار نبود. آیا خوب نوشتهام؟ آیا بد نوشتهام؟ ربطی به من نداشت. من فقط مینوشتم. با استعفا از مقام نویسندهای خودآگاه، آزادانه مینوشتم.
وقتی به پس مینگرم، حیرت میکنم که چگونه توانستم از مصیبت هنرمندی دردمندبودن برهم. هیچچیز دشوارتر از عقیدهیی نکوهیده نمیمیرد. و چه بسیار اوصافی که میتوانیم آنها را از هویت هنرمند دردمندمان حذف کنیم. از مستی و لاقیدی و عدم اخلاقیات و مشکلات مالی گرفته تا نوعی سنگدلی و خودتخریبی مربوط به امور دل. همه میدانیم که هنرمندان تا چه اندازه ورشکسته و پریشان و عاری از اخلاق و غیرقابل اعتمادند. و اگر ناگزیر نیستند که چنین باشند، پس عذر و بهانهام چیست؟
بنا به مشیت الهی، نویسندهیی را نزدم فرستادند که خلاقیتاش با مانع روبهرو شده بود. چیزهایی را شروع کردم به تعلیمدادن که خود داشتم میآموختم. (خودت از سر راه کنار برو. بگذار او از طریق تو کار کند. بر تعداد صفحات نوشته بیفزا، نه بر تعداد داوری.) موانع خلاقیت او نیز شروع به برخاستن کرد. اکنون نجاتیافتگان، دو نفر بودیم. چندی نگذشت که «قربانی» دیگری نیز که یک نقاش بود نزد من آمد. این ابزار در هنرمندان بصری نیز مؤثر واقع شد.
هرگز نقشه نکشیدم که معلم شوم. فقط خشمگین بودم که چرا خودم هرگز معلم نداشتهام. چرا آنچه را آموخته بودم به این شیوه آموخته بودم؛ یکسر با آزمون و خطا، تماماً با خوردن سرم به سنگ؟ اندیشیدم ما هنرمندان باید تعلیمپذیرتر باشیم. میانبُرها و خطرات آزمون را میتوان علامتگذاری کرد.
هفتهیی نگذشته بود که «مؤسسهٔ هنری زنان» نیویورک به من پیشنهاد شغل معلمی داد. دروسی را تدریس میکردم که اکنون در این کتاب آمدهاند.
همینکه خبر کلاسم دهانبهدهان گشت، شروع کردم به ارسال پاکتهای پستی حاوی مطالب مربوط به این موضوع. آنگاه خبر کارم به شبکهٔ آفرینش معنویت رسید و مردم از اقصینقاط دنیا برایم نامه مینوشتند. نامههایی ازایندست میرسید که: «در سوئیس هستم و برای دولت کار میکنم. لطفاً این مطالب را برای من هم بفرستید.» و من هم میفرستادم.
تعداد پاکتها و شاگردان رو به فزونی گذاشت. سرانجام بر اثر تشویق بیوقفهٔ دوستم مارک که یکریز میگفت: «خُب، تمامش را یکجا بنویس. اینطوری میتوانی به بیشماری از افراد کمک کنی.» رسماً شروع کردم به جمعآوری اندیشههایم.
حاصل این صفحات، عملاً خودآموزی برای بازیابی سلامت شد. همچون تنفس دهانبهدهان که بهمنظور بازگرداندن شخص به زندگیست.
بارها این کلمات را شنیدهام که: «پیش از شرکت در کلاس شما، کاملاً از خلاقیتم دور مانده بودم. سالهای تلخی و فقدان، باج خود را گرفته بودند. آنگاه به تدریج ظهور معجزه آغاز شد. به دانشکده بازگشتهام تا مدرک تئاترم را بگیرم. پس از این همه سال، برای نخستین بار بر روی صحنه میروم. بهطور منظم مینویسم. و از همه مهمتر اینکه سرانجام میتوانم با احساس آسودگی خود را هنرمند بخوانم.»
مطمئن نیستم که بتوانم احساس سحرآسایی را که در نقش یک معلم تجربه میکنم ــ مخصوصاً وقتیکه تأثیر قبل و بعد از دوره را در زندگی شاگردانم مشاهده میکنم ــ منتقل کنم. وقتی شاگردانم با نیروهای خلاق خویش تماس مییابند، تلألوی درخشانی در چهرهشان نمایان میشود. همان فضای نیرومند معنوی که از یک اثر بزرگ هنری میتراود، میتواند کلاس خلاقیت را نیز سرشار سازد. به یک معنا، همهٔ ما موجوداتی خلاقیم و زندگیمان به اثر هنری ما تبدیل میشود.
![]() |
||
خلاصهای از بخشهای ابتدایی کتاب «راه هنرمند» |