راننده تاکسی
۵
تعجب کرد که چرا برای کافه رفتن، از اینور شهر دارم میرم به اونسر شهر؟
دلیل رو گفتم:
«دوستانی که اونجا میبینم از جاهای مختلف شهر و حتی شهرهای دیگه میان... بههرحال، این کافه رو انتخاب کردن. منم دلیلی نداشت اعتراض کنم...».
راضی نشد.
معلوم شد مشکلش این نیست که چرا «من» دارم برای کافهرفتن از اینور شهر به اونسرش میرم؛ بلکه قبلاً هم با آدمای دیگهای به همچین مشکلی برخورده بوده.
«معلوم نیست چرا شما جوونا برای کافهرفتن به کافههای نزدیک خونهٔ خودتون راضی نیستین. اونایی که ساریان میرن قائمشهر کافه؛ اونایی که قائمشهریان میان کافههای ساری.»
بعد اسم یک کافه رو برد که نزدیک ما بود، گفت: «بچههای خزر میان این کافه؛ شما داری میری یک کافه تو خزر»!
کلیشهایترین پاسخ ممکن رو بهش دادم، چون دیرم شده بود و حوصلهٔ چت نداشتم:
«بله دیگه، همیشه مرغ همسایه غازه...»!
رضایت نداد.
معلوم شد مشکلش حتی با آدمایی که به کافههای دوروبر خودشون راضی نیستن هم صرفاً نیست. بلکه این موضوع براش یه چیز دیگه رو تداعی کرده بود. آدمایی که به آدمای دوروبر خودشون راضی نیستن.
تمام معشوقهایی که اونی که دم گوششونه رو تحویل نمیگیرن، به هوای اون غریبهای که بهشون «یه نگاه» کرده...
یه دفعه یاد دلبر خودش افتاد. دلبر چند سال پیشش.
«ما هر دو تجربی میخوندیم. من شاعر بودم. بهش کتاب شعرمو دادم. بهم گفت: «تو باید اینا رو چاپ کنی، خیلی استعداد داری»! من برای اون شعر گفته بودم، اون به من یه همچین جوابی داد. به جای اینکه جواب عشقمو بده، گفت: «استعداد داری»!»
بهش گفتم:
«شاعرا اصلاً در وصف همین معشوقهاست که شعر میگن؛ اون بهجای اینکه درد شما رو درمان کنه و کارتونو راه بندازه...»
- «احسنت! دقیقاً! تو اگه بهم جواب مثبت میدادی که من لازم نبود این همه شعر بگم...»
بازم راضی نشد.
درد عشقه کاریتر از این حرفا بود... که هنوز بعد از چند سال، با مسافرای تاکسی که عجله دارن و میخوان برن کافهای اونسر شهر، تا برای معلمشون، جشن تولد سورپرایز بگیرن، ازش حرف میزد...
دلم براش سوخت.
این بار از برادرش مثال زد. برادر دوقلوش که عاشق کسی بود ولی اونو بهش ندادن.
از یک بار دیگه که رفته بود خواستگاری یکی از دخترای فامیل پدریش؛ و پدر دختر به پدر اون بیحرمتی کرده بود:
«مگه من مثل پدر تواَم پسرم هنوز سربازیشو تموم نکرده، بفرستمش خواستگاری دختر مردم؟»
من جواب پیرمرد رو دادم:
«خُب شما میذاشتید ازدواج کنن، بعد که از سربازی اومدن برن سر خونهزندگیشون. مگه چیه؟»
- «دقیقاً! مگه من چهام بود؟ تازه اول فکر کرد من برای برادر بزرگترم اومدم خواستگاری. منو در این حدا نمیدونست. فکر میکرد سروزبون ندارم...»
خلاصه تا برسیم به کافهٔ دور خیابون خزر، کلی حرف دیگه در این زمینه زد... دردودل کرد.
مثال زد. مصداق آورد. آدمایی که به فرد نزدیک خودشون رضایت نداده بودن و سرآخر با آدمایی ازدواج کردن که چندان تُحفهای نبودن. ولی بهشون «یک نگاه» کرده بودن. پرسید:
«این نگاهه حکمتش چیه؟ که دخترا براش سر میدن؟ اونوقت این همه محبتی که ما بهشون میکنیم رو نمیبینن. فقط بهخاطر اینکه نگاهمون خوب نیست...»
رسیدیم به کافه. من قرار بود نیم ساعت پیش توی اون کافه میبودم. معلممون قرار بود ساعت ۸:۴۵ دقیقه، با شوهر و پسرش به این کافه بیان تا تولدشونو جشن بگیرن. غافل از اینکه ما با شوهرشون هماهنگ کرده بودیم و قرار بود زودتر از اونا توی کافه باشیم و سورپرایزشون کنیم.
دیر رسیده بودم. همکلاسیهام تمام تلاششونو کردن که معلممون دیرتر برسه، ولی جواب نداده بود.
همون لحظه که رانندهٔ تاکسی داشت خیابون رو دور میزد که منو در کافه پیاده کنه، معلممو دیدم با پسرش، که داشتن از وسط خیابون، رد میشدن. من با ماشین؛ اونا ماشین پارککرده اونسمت خیابون، با پای پیاده. ولی هر دو همزمان از خیابون رد شدیم. موازی هم بودیم ولی فاصله داشتیم. تمام سعیمو کردم که سرمو پایین نگه دارم. خداروشکر کلاهم به دادم رسید. خوب شد اونو امشب تو خونه تنها نذاشته بودم. سر پایین و با نهایت مراقبت، کرایه رو دادم ولی برای دردودل پولی طلب نکردم.
رانندهٔ تاکسی رو در خلوت خودش رها کردم و مثل کارآگاههایی که تو فیلما کسی رو تعقیب میکنن، ولی حواسشونه که دیده نشن، پشت معلمم و خانوادهاش قدم زدم تا با کمی تأخیر وارد کافه بشم. حیف! نمیخواستم اون «لحظه» رو از دست بدم؛ ۲۴ ساعت بود در انتظار اون «لحظه» بودم؛ و اون «نگاه»؛ ولی همینه دیگه. لحظهها مُفت بهدست نمیان. من لحظهای رو با لحظهای دیگه تاخت زده بودم؛ «نگاه»ی رو با «نگاه»ی دیگه... نمیدونم کدوم لحظه باارزشتر بود... بعداً فیلم اون لحظه رو از یکی از همکلاسیها گرفتم و دیدم. ولی لحظهام با رانندهٔ تاکسی رو نمیدونم اگه زودتر راه افتاده بودم و سوار ماشین اون نمیشدم، کجا میتونستم پیدا کنم؟