شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

راننده تاکسی

۵

تعجب کرد که چرا برای کافه رفتن، از این‌ور شهر دارم می‌رم به اون‌سر شهر؟

دلیل رو گفتم:

«دوستانی که اونجا می‌بینم از جاهای مختلف شهر و حتی شهرهای دیگه میان... به‌هرحال، این کافه رو انتخاب کردن. منم دلیلی نداشت اعتراض کنم...».

راضی نشد.

معلوم شد مشکل‌ش این نیست که چرا «من» دارم برای کافه‌رفتن از این‌ور شهر به اون‌سرش می‌رم؛ بلکه قبلاً هم با آدمای دیگه‌ای به همچین مشکلی برخورده بوده.

«معلوم نیست چرا شما جوونا برای کافه‌رفتن به کافه‌های نزدیک خونهٔ خودتون راضی نیستین. اونایی که ساری‌ان می‌رن قائمشهر کافه؛ اونایی که قائمشهری‌ان میان کافه‌های ساری.»

بعد اسم یک کافه رو برد که نزدیک ما بود، گفت: «بچه‌های خزر میان این کافه؛ شما داری می‌ری یک کافه تو خزر»!

کلیشه‌ای‌ترین پاسخ ممکن رو بهش دادم، چون دیرم شده بود و حوصلهٔ چت نداشتم:

«بله دیگه، همیشه مرغ همسایه غازه...»!

رضایت نداد.

معلوم شد مشکل‌ش حتی با آدمایی که به کافه‌های دوروبر خودشون راضی نیستن هم صرفاً نیست. بلکه این موضوع براش یه چیز دیگه رو تداعی کرده بود. آدمایی که به آدمای دوروبر خودشون راضی نیستن.

تمام معشوق‌هایی که اونی که دم گوش‌شونه رو تحویل نمی‌گیرن، به هوای اون غریبه‌ای که بهشون «یه نگاه» کرده...

یه دفعه یاد دلبر خودش افتاد. دلبر چند سال پیش‌ش.

«ما هر دو تجربی می‌خوندیم. من شاعر بودم. بهش کتاب شعرمو دادم. بهم گفت: «تو باید اینا رو چاپ کنی، خیلی استعداد داری»! من برای اون شعر گفته بودم، اون به من یه همچین جوابی داد. به جای اینکه جواب عشق‌مو بده، گفت: «استعداد داری»!»

بهش گفتم:

«شاعرا اصلاً در وصف همین معشوق‌هاست که شعر می‌گن؛ اون به‌جای اینکه درد شما رو درمان کنه و کارتونو راه بندازه...»

- «احسنت! دقیقاً! تو اگه بهم جواب مثبت می‌دادی که من لازم نبود این همه شعر بگم...»

بازم راضی نشد.

درد عشقه کاری‌تر از این حرفا بود... که هنوز بعد از چند سال، با مسافرای تاکسی که عجله دارن و می‌خوان برن کافه‌ای اون‌سر شهر، تا برای معلم‌شون، جشن تولد سورپرایز بگیرن، ازش حرف می‌زد...

دلم براش سوخت.

این بار از برادرش مثال زد. برادر دوقلوش که عاشق کسی بود ولی اونو بهش ندادن.

از یک بار دیگه که رفته بود خواستگاری یکی از دخترای فامیل پدری‌ش؛ و پدر دختر به پدر اون بی‌حرمتی کرده بود:

«مگه من مثل پدر تواَم پسرم هنوز سربازی‌شو تموم نکرده، بفرستمش خواستگاری دختر مردم؟»

من جواب پیرمرد رو دادم:

«خُب شما می‌ذاشتید ازدواج کنن، بعد که از سربازی اومدن برن سر خونه‌زندگی‌شون. مگه چیه؟»

- «دقیقاً! مگه من چه‌ام بود؟ تازه اول فکر کرد من برای برادر بزرگترم اومدم خواستگاری. منو در این حدا نمی‌دونست. فکر می‌کرد سروزبون ندارم...»

خلاصه تا برسیم به کافهٔ دور خیابون خزر، کلی حرف دیگه در این زمینه زد... دردودل کرد.

مثال زد. مصداق آورد. آدمایی که به فرد نزدیک خودشون رضایت نداده بودن و سرآخر با آدمایی ازدواج کردن که چندان تُحفه‌ای نبودن. ولی بهشون «یک نگاه» کرده بودن. پرسید:

«این نگاهه حکمت‌ش چیه؟ که دخترا براش سر می‌دن؟ اون‌وقت این همه محبتی که ما بهشون می‌کنیم رو نمی‌بینن. فقط به‌خاطر اینکه نگاه‌مون خوب نیست...»

رسیدیم به کافه. من قرار بود نیم ساعت پیش توی اون کافه می‌بودم. معلم‌مون قرار بود ساعت ۸:۴۵ دقیقه، با شوهر و پسرش به این کافه بیان تا تولدشونو جشن بگیرن. غافل از اینکه ما با شوهرشون هماهنگ کرده بودیم و قرار بود زودتر از اونا توی کافه باشیم و سورپرایزشون کنیم.

دیر رسیده بودم. هم‌کلاسی‌هام تمام تلاش‌شونو کردن که معلم‌مون دیرتر برسه، ولی جواب نداده بود.

همون لحظه که رانندهٔ تاکسی داشت خیابون رو دور می‌زد که منو در کافه پیاده کنه، معلم‌مو دیدم با پسرش، که داشتن از وسط خیابون، رد می‌شدن. من با ماشین؛ اونا ماشین پارک‌کرده اون‌سمت خیابون، با پای پیاده. ولی هر دو همزمان از خیابون رد شدیم. موازی هم بودیم ولی فاصله داشتیم. تمام سعی‌مو کردم که سرمو پایین نگه دارم. خداروشکر کلاهم به دادم رسید. خوب شد اونو امشب تو خونه تنها نذاشته بودم. سر پایین و با نهایت مراقبت، کرایه رو دادم ولی برای دردودل پولی طلب نکردم.

رانندهٔ تاکسی رو در خلوت خودش رها کردم و مثل کارآگاه‌هایی که تو فیلما کسی رو تعقیب می‌کنن، ولی حواس‌شونه که دیده نشن، پشت معلم‌م و خانواده‌اش قدم زدم تا با کمی تأخیر وارد کافه بشم. حیف! نمی‌خواستم اون «لحظه» رو از دست بدم؛ ۲۴ ساعت بود در انتظار اون «لحظه» بودم؛ و اون «نگاه»؛ ولی همینه دیگه. لحظه‌ها مُفت به‌دست نمیان. من لحظه‌ای رو با لحظه‌ای دیگه تاخت زده بودم؛ «نگاه»ی رو با «نگاه»ی دیگه... نمی‌دونم کدوم لحظه باارزش‌تر بود... بعداً فیلم اون لحظه رو از یکی از هم‌کلاسی‌ها گرفتم و دیدم. ولی لحظه‌ام با رانندهٔ تاکسی رو نمی‌دونم اگه زودتر راه افتاده بودم و سوار ماشین اون نمی‌شدم، کجا می‌تونستم پیدا کنم؟

۹۶/۰۴/۱۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...