شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

سایکودرام

۴: گزارشی از یک دورهٔ «تئاتردرمانی»

همه‌چیز از یک فراخوان شروع شد….

یه روزی به همچین تبلیغ‌هایی می‌خندیدیم!

مدت‌ها بود می‌خواستم علاقه‌ام به بازیگری رو امتحان کنم و اون بخش از وجودم که میل به «بازی» داره رو تغذیه کنم. هدفم این نبود که بازیگری حرفه‌ام باشه (کارگردانی رو ترجیح می‌دادم)؛ ولی در عین حال می‌دونستم که کارگردان‌هایی که با «بازی» بیگانه نیستن، در گرفتن بازی‌های خوب از هنرپیشه‌های فیلم‌هاشون موفق‌ترن. چند جلسه‌ای هم در یکی از کلاس‌های بازیگری شهر خودم، جلو رفتم؛ ولی اون‌موقع آماده نبودم و در نتیجه ول کردم.

به این نتیجه رسیدم که برای یادگیری بازیگری، باید پیش بهترین معلم این کار برم تا وقت‌مو تلف نکرده باشم؛ یک معلمی رو هم در تهران پیدا کردم، ولی هنوز جرأت نکرده بودم پیش‌اش برم. تا اینکه این فراخوان رو دیدم در یکی از مؤسسه‌های خدمات مشاوره‌ای شهرم. قبلاً در کلاسی دیگه از همین مؤسسه شرکت کرده بودم(که به زودی درمورد اون تجربه هم می‌نویسم)؛ اون کلاس تموم شد و دنبال یک جایگزین می‌گشتم؛ گفتم چه چیزی بهتر از «تئاتردرمانی»؟ هم فاله، هم تماشا؛ می‌تونم با یک تیر، دو نشون بزنم. هم علاقه‌ام به تئاتر رو پی بگیرم؛ هم در جهت رشد آگاهی روحی‌ام گام بردارم.

راست‌ش اطلاعاتم درمورد این شاخه از روان‌شناسی از صفر هم کمتر بود (این از من بعید بود؛ چون درمورد اکثر شاخه‌های روان‌شناسی یه اطلاعات کوچولویی داشتم!)؛ فکر می‌کردم در این دوره قراره روی تئاتری کار کنیم؛ حالا البته «تئاتر زندگی‌مون»…؛ چقدر سرخوش بودم! چون اصلاً «سایکودرام» این شکلی نبود….

پس چه شکلی بود؟

اول اینو بگم که هر شکلی بود، قطعاً تو جاهای مختلف، از متدهای مختلفی براش استفاده می‌شه؛ پس من صرفاً دارم این دورهٔ خاص رو وصف می‌کنم، نه یک کلیتی به اسم «تئاتردرمانی».

تلاش برای توصیف این دوره با کلمات منطقی سخته؛ اینجاست که باید وارد وادی ادبیات و شعر شد و سعی کرد سرگیجه‌گی حاصل از سایکو رو توضیح داد!

در این دوره یک روز ممکنه از شما خواسته بشه خودتونو جای یک شئ بی‌جان بذارید و سعی کنید نقش‌شو بازی کنید؛ یک روز ممکنه جمله‌ای بهتون بدن و ازتون بخوان ادامه‌شو به‌شکل یک روایت بنویسید و بعد بازی‌اش کنید؛ یا یک روز ممکنه به چالش صندلی داغ دعوت بشید و به سؤالات سخت و چالشی هم‌کلاسی‌هاتون جواب بدید!

به قول معلم سایکودرام(که البته از یکی از تئوریسین‌های این شاخهٔ درمانی نقل کرده بودن): «شما در این دوره با سردرد میاید و با سرگیجه می‌رید!»؛ اگه سایکودرام یک شئ بود، احتمالاً چوب‌بستنی یا گیتار یا ساعت یا جاعینکی نمی‌بود؛ بلکه احتمالاً سرعت‌گیر یا جدول یا پنجه‌بوکس یا ورق پاسور می‌بود؛ یا یک‌جور قارچ وحشی که تو جنگل پیدا کرده بودی و احتمال اینکه با خوردن‌اش بمیری ۵۰-۵۰ بود!

سایکودرام اگه آهنگ بود، موسیقی کلاسیک یا مجلسی نمی‌بود؛ بلکه احتمالاً یک موسیقی هوی متال گوش‌خراش می‌بود به زبان آلمانی که حتی خود آلمانی‌ها هم نمی‌تونستن بفهمن چی می‌خونه! با یک سولوی گیتار-الکتریک رواعصاب ۲۳ دقیقه‌ای!

سایکودرام بیشتر از اینکه علم باشه، هنر بود. بیشتر از اینکه کلاس ریاضی یا جغرافیا باشه، زنگ پرورشی یا حرفه‌وفن بود. باید می‌بودی تا می‌فهمیدی؛ فقط باید تجربه‌اش می‌کردی و بعدم هیچ حرفی راجب‌ش نمی‌زدی.

کامنت

در سایکودرام همه فرصت کامنت‌دادن داشتن؛ نظر همه شنیده می‌شد. هیچ‌کس دغدغهٔ اینو نداشت که برای تایمی طولانی از طول کلاس فراموش بشه، چون می‌دونست نوبت به نظردادن اون هم می‌رسه. معلم به‌کرات بچه‌ها رو دعوت به نوشتن پاسخ‌ها و فیدبک‌ها می‌کرد، تا همه تمرین کنیم قبل از هر گونه واکنش احساسی، اوّل فکر کنیم. این باعث می‌شد بچه‌ها به تک‌تک حرفای هم قشنگ گوش بدن، با این اطمینان که اونا هم می‌تونن رأی خودشونو به صندوق «گفتمان» جمع بریزن.

سرگیجهٔ دوست‌داشتنی

«با یک‌جور گیجی میاین، با یک سرگیجه می‌رین»؛ این از نظر من یک نقطهٔ قوته. اگه کلاس قرار بود ما رو تیتیش‌مامانی بار بیاره و فقط تأییدهای پوشالی انگیزشی به‌خوردمون بده، چه کارکردی جز مخدر می‌داشت؟ یا اگه قرار بود کلاس همهٔ تقصیرا رو گردن آدمای منفور زندگی‌مون بندازه تا خیال‌مون راحت بشه که ما هیچ مشکلی نداریم و ایراد فقط از بقیه است، چه فایده‌ای داشت؟ جز اینکه ما رو عقب نگه می‌داشت و فقط پول و تایم و انرژی‌مونو به هدر می‌داد تا در همین نقطه‌ای که هستیم، درجا بزنیم؟ پس گیجی خوبه؛ سرگیجه حتی بهتره. درد خوبه؛ دردی که به‌خاطر فهمیدن و بازیافتن عصب‌های حسی‌ته، از عسل هم شیرین‌تره؛ چون هر چقدر درده عمیق‌تر باشه، معنی‌اش اینه که موقع خوشی‌اش هم، ده برابر لذت‌بخش‌تره. ما اومدیم که چاقوهای حس‌هامونو تیز کنیم تا از هرزی دربیاد و بتونه یک چیزی رو ببُره؛ چاقویی که هرز باشه و نبُر، به درد لای جرز هم نمی‌خوره.

انتظار و هدف

در همون ابتدای امر، معلم ازمون انتظارمون از چنین دوره‌ای رو پرسید. پس از همون اول بهمون یک فرصت داد تا کامنت‌مونو بگیم؛ تا بعدش بتونیم اون انتظارا رو کنار بذاریم و حالا با تجربهٔ این کلاس خاص(چون انتظارات ما مال یک کلاس دیگه بود)، هر جوری که خودش تمایل داره باشه، مواجه بشیم.

و بعد معلم ازمون پرسید هدف‌تون از شرکت در این دوره چیه؟ با این کار تونستیم همون اول با خودمون روراست باشیم و انگیزه‌هامونو صاف‌وساده و رو کنیم؛ حتی مهم‌تر از همه، برای خودمون. بعد این اهداف رو به شکل یک کعبه یا قبلهٔ معنوی در وسط کلاس تجسم کردیم و دست‌دردست هم‌کلاسی‌هامون به‌دورش طواف کردیم و اون‌قدر چرخیدیم تا بالاخره رسیدن به حاجت‌مون رو تونستیم تصور کنیم….

مدیریت + مادریت

مسئلهٔ نقش‌ها و رول‌های مختلف اجتماعی یکی از چیزهایی بود که این کلاس برامون روشن کرد. معلم از همون اول که وارد شد، با پسر ۱۲‌ساله‌اش اومد؛ پسرش علاقه نشون داده بود که نقش دی‌جی کلاس رو بازی کنه و آهنگ‌هایی که کمک می‌کنه حس‌هامون برای کارایی که قراره بکنیم، آماده‌تر بشه رو از پشت پردهٔ نمایش برامون پلی کنه. ازمون پرسید آیا با حضور پسرم مشکلی دارید؟ چون می‌دونست بیان «رنج» حتی جلوی هم‌کلاسی‌های بزرگ‌سال هم سخته، چه برسه کسی که دهه‌ها ازمون کوچیک‌تره و شاید به‌طور تیپیک فکر کنیم جز مسخره‌کردن هیچ ری‌اکشنی برامون نخواهد داشت؛ ولی از اون‌جا که تنها چیزی که آدما می‌خوان اینه که ببینن نیازشونو می‌دونی و به‌رسمیت می‌شناسی، بعد از همین یک جمله، هیچ‌کس مشکلی نداشت.

همهٔ اینا رو گفتم که بگم، معلم از همون اول نقش «مادر»ی‌شو به کلاس معرفی؛ وارد اتمسفر ناخودآگاه جمع کرد. حالا دیگه ایشون فقط یک آموزگار یا روان‌شناس نبود، او یک «مادر» هم بود. ممکنه شما در زندگی‌ خصوصی‌تون یک مادر خیلی قوی هم باشید؛ ولی «Seeing is believing»… «دیدن، باور‌کردنــه!»؛ ممکنه بارها لاف اینکه چه مادر قوی و مؤثری هستید رو برای شاگرداتون بزنید؛ ولی تا وقتی اونا به‌عینه شما رو در رابطه با فرزندتون نبینن، عمق اهمیتی که این نقش برای شما داره رو درک نمی‌کنن. ما وقتی خانم معلم رو می‌دیدیم که با پسرش حشرونشر می‌کنه، بهمون یادآوری می‌شد که این خانم علاوه‌بر اینکه یک روان‌شناس‌ـه، یک مادره مثل مادر خودمون. و خود خانم معلم هم مطمئناً با نزدیک‌نگه‌داشتن پسرش و نقش «مادری‌»‌اش از محیط کلاس، خودش رو راحت‌تر در این فضا نگه می‌داشت و ناخودآگاه، رابطه‌اش با ماها هم به این نقش آغشته می‌شد.

تمام این حرف‌ها می‌تونه بیهوده باشه اگه قبول نداشته باشیم اینکه معلم نقش مادرو برای شاگرداش بازی کنه، یک پوئن مثبت یا قوت برای اون تجربه است. من به‌عینه امّا لمس کردم تأثیر مثبت حضوری این‌چنین و با این مختصات رو. یکی از هم‌کلاسی‌ها (مهدی) یک جملهٔ فوق‌العاده در وصف معلم سایکودرام گفت: «انگار در حوالی شما عشق تقسیم می‌شد»؛ اگه به نظر شما اینکه عشق در حوالی کسی تقسیم بشه، یک پوئن منفی‌یه برای یک فضای سخت و درگیرکنندهٔ روان‌درمانی گروهی، من دیگه حرفی ندارم!

آینه و یاور

در جلسه‌های اول یک اتفاق خوبی که میفتاد این بود که معلم بچه‌ها رو تشویق می‌کرد تا «آینه» یا «یاور» دوستی که قصه‌یی تعریف می‌کنه، بشن. «آینه» عالی بود چون به فرد چیزی رو پیشنهاد می‌کرد که هیچ‌جای دیگه نمی‌تونست بدون زخم‌های عمیق روانی کسب کنه؛ فرصت اینکه ببینه نقشی که در زندگی بازی می‌کنه، توسط دیگران چطور دیده می‌شه؟ آیا این همون تصویری‌یه که قصد داره از خودش نشون بده؟

«یاور» خوب بود چون به فرد کمک می‌کرد، نوعی که مسئله رو طرح (بیان) می‌کنه رو تغییر بده یا حداقل گزینه‌های آلترناتیو پاسخ‌دهی رو هم درنظر بیاره؛ چون نحوه‌ای که درمورد مسائل «فکر» می‌کنیم، بعداً به احساس منجر می‌شه، و سرانجام به رفتار. و این سیکل اگه در یکی از این ۳ قدم خراب باشه، به هر ۳ آسیب می‌زنه و درنهایت هم به کل زندگی‌‌مون. متأسفانه این ۲ نقش در نیمهٔ دوم جلسات فراموش شد. البته قرار نیست قواعد بازی تا آخر کار یک‌سان باقی بمونه.

حدیث دیگران

وقتی من نقش یک شئ رو اتود می‌زنم یا قصه‌ای رو می‌نویسم، لزوماً حدیث‌نفس نمی‌گم. البته نمی‌شه تو روان‌شناسا بُر خورد و انتظار داشت اونا به هر حرف یا رفتاری، یک لایهٔ دوم یا انگیزهٔ زیرین نسبت ندن! جمله‌ای که زیاد از معلمین این مجموعه میشنوی اینه که: «هیچ‌چیز تصادفی نیست!»؛ باید بهشون گفت، قضیه به اون شوری‌یی که شما می‌گید هم نیست. خیلی چیزا اتفاقاً تصادفی هستن و قرار نیست هر کاری پیامی به زیر و زبر داشته باشه! همهٔ قصه‌ها هم حدیث‌نفس نیستن.

در جلسهٔ اول کلاس، معلم پرسید اگه شما یک شئ بودید چی می‌بودید؟ من گفتم: «این اواخر انقدر تو این کلاسا رو صندلی نشستم که شکل صندلی شدم!» قصدم فقط شوخی بود، ولی به‌سرعت قضیه جدی شد(هیچ‌چیز تصادفی نیست!)؛ و یهو دیدم نشستم وسط کلاس و دارم نقش یک صندلی رو بازی می‌کنم! معلم ازم خواست به جای صندلی فکر کنم و سعی کنم صدای دردودل‌شو بشنوم؛ پس منم هر چی که به ذهنم رسید ممکنه تو دل این صندلی که این همه روز اینجا نشسته، درحال‌گذر باشه گفتم.

بعد یکی از بچه‌ها (لیلا) داوطلب شد «یاور» من بشه و هر جمله‌ای که من از زبون صندلی میشنیدم رو به شکل دیگه‌ای بیان کنه. امّا از وسطای کار احساس کردم جملات لیلا بیشتر از اینکه با صندلی همدلی کنه، داره صدای منو میشنوه. انقدر سریع این ردوبدل اتفاق افتاد که واژه‌های لیلا دقیق خاطرم نموند، ولی یادمه موقع شنیدن داشتم فکر می‌کردم «چرا از صندلی حدیث‌نفس من رو داره بیرون می‌کشه»؟ انگار قصهٔ غصه‌های صندلی، قصهٔ تنهایی منه. درحالی‌که این‌طور نبود. ممکنه منم مسائلی داشتم که مشابه بود، ولی در اون لحظه، صرفاً داشتم با احساسات یک صندلی همدلی می‌کردم. اون لحظه تئاتر در من فعال بود و در اون‌ها روان‌شناسی! خیلی زود، متوجه تفاوت این دوره با دورهٔ تئاتر شدم.

جمع‌بندی

قطعاً یک کلاس ۸ جلسه‌ای قرار نیست تمام مسائل آدم رو حل کنه؛ یک دورهٔ تکمیلی با عنوان «سایکودرام و سایه» قراره در ۶ جلسه برگزار بشه؛ شاید بعد از اون هم ۱۰ تا دورهٔ تکمیلی دیگه لازم باشه…؛ ولی برای شروع، این دوره عالی عمل کرد. حالا اگه بخوام بیشتر از تجربیات شخصی خودم بگم، می‌تونم بگم که این دوره برای من «انقلابی» بود. خیلی از کلاس‌ها اطلاعات تئوریک به آدم می‌دن؛ ولی مهم‌تر از مباحث نظری، باورهای عاطفی‌یی هست که در ناخودآگاه آدم‌ها رخنه بسته و اونقدر آبستره است که حتی نمی‌شه با محدودیت‌های زبان انسانی، مجسم‌اش کرد؛ هر چیزی که به تبیین این قسمت از وجود آدمی بپردازه، همون‌طور که هنر هم چنین داعیه‌ای داره، عمیق و گران‌بهاست؛ وگرنه برای قسمت تئوریک قضیه، همیشه یاری به نام کتاب وجود داره.

هدفی که در جلسهٔ اول دیدمش و به دورش طواف کردم، دیدن خودم اون‌جوری که واقعاً هستم نه تصور می‌کنم بود؛ از بین‌بردن خجالت یا خشم در روابط بود؛ تقویت مهارت‌های ارتباطی‌ام بود؛ تقریباً یک گام در تمام این اهداف برداشتم. کلاس به من کمک کرد. از نظر عاطفی، اعتمادم رو به آدما بیشتر کرد. قبلاً فکر می‌کردم به‌صورت دیفالت از افراد غریبه جز ری‌اکشن‌های منفی نباید انتظار داشته باشم؛ ولی حالا پیش‌فرض‌ام اینه که ابتدابه‌ساکن منتظر واکنش‌های مثبت باشم. نه اینکه انتظارمو از آدما بالا برده باشم، چون به‌نظرم انتظار بالا، همیشه سرخورده‌شدن ما رو تضمین می‌کنه. ولی دیگه از اون‌ور بوم هم نمیفتم که فکر کنم همه غیر از چند نفر، خبیث‌ان و جاهل! و فقط من خوبم و چند تا از دوستام! یا اسطوره‌هایی که قبول‌شون دارم…. این تغییر بنیادین رو مدیون این دوره هستم.

پیشنهاد سرآشپز!

برای آشنایی بیشتر با «تئاتردرمانی» خوندن این مقاله رو توصیه می‌کنم:

۹۶/۰۴/۱۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...