شبح‌روشنفکر

روزنوشته‌های فرید ذاکری

زندانی باور

به‌بهانهٔ مناظرات ریاست‌جمهوری

خُب، مناظره‌ها رو دیدیم. هنوز هم تحلیل‌ها و نظرات افراد مختلف درمورد این ۳ برنامه رو در کوچه و خیابان و رسانه‌های مختلف دنبال می‌کنیم. البته مستند کاندیداها مهمه، گفتگوی ویژهٔ خبری اطلاعاتی به آدم می‌ده، امّا چرا در نهایت این میدان مناظره است که از هر میدان دیگری مهم‌تره و تعیین‌کننده‌تر؟

کاندیداها، اگر در گفتگوها و سخنرانی‌های دیگه با دغدغه‌هاشون به صحنه میان، در مناظره، رسماً در خط مقدم جنگ‌ان. هر کسی هم که با برترین بخش خودش در جنگ حاضر نشه، ناکام می‌مونه. حالا ممکنه بهترین وجه یک کاندیدا از دیگری عقب‌تر باشه، ولی همچنان از حضور عادی او در سایر جاها پرشورتره.

من نمی‌خوام وارد بحث‌های رایج این روزها بشم درمورد اینکه چه کسی قهرمان هر کدوم از مناظره‌ها بود؟ هر چند می‌دونم اون نوع صحبت‌ها خیلی جذاب‌ـه. بلکه دلم می‌خواد اوّل به نکته‌ای اشاره کنم و از اون نکته، به مطلب دیگری برسم که دیشب فکرمو به خودش مشغول کرده بود!

در مناظره‌ها، بخصوص در مناظرهٔ نهایی که جمعه برگزار شد، شاهد بودیم (حداقل من شاهد بودم) تقریباً همهٔ کاندیداها وارد فاز افشاگری درمورد همدیگه شدن و هر کدوم مسائل یا فسادهایی رو در کارنامهٔ دیگری افشا می‌کرد و طرف مقابل ایضاً. یکی به شرکت ۱۵ سالهٔ دیگری اشاره می‌کرد و طرف مقابل توپ رو در زمین شخص دیگری می‌انداخت؛ یکی به زمین‌های ارزان‌خریده‌شدهٔ ۲ نفر دیگر اشاره می‌کرد و آن ۲ نفر هم به حرف‌های پشت‌پردهٔ آن فرد درمورد دانشجوها و فساد ملکی نهادی که زیر نظرش بود.

و از قضا، دیشب من یاد مناظرات سال ۸۸ افتادم. در همین سال گذشته فیلم بعضی از اون مناظرات کذایی و بدخاطره در حافظهٔ تاریخی کشورمون رو دیدم، در نتیجه کاملاً هم در خلأ و از روی یک خاطرهٔ ۸ ساله و در نتیجه مبهم حرف نمی‌زنم. شاید همه‌مون باید اون فیلم‌ها رو بارها و بارها مرور کنیم و ازش عبرت بگیریم. یادم افتاد که چطور در یکی از مناظره‌های اون سال که اولین باری بود که مناظرهٔ ریاست‌جمهوری در کشورمون تمرین می‌شد، کاندیدایی که در مسند دولت بود و به‌شدت مایل به حفظ آن مسند، شروع به افشاگری درمورد آن کاندیدای سال‌ها از دولت دور مانده و همسرش کرد، و آن شخصیت سیاسی که از او حمایت کرده بود. یادم افتاد که چطور عده‌ای از اون موقع تا امروز، این حرکت وی را نقد می‌کردن و خطا می‌دونستن. و جالبه که همون دسته از افراد، با تاکتیک‌های مشابه (و گازانبری!) ورق را در مناظرات ۹۲ به سمت خودشون کشوندن و امروز هم همون روند رو ادامه می‌دن و ظاهراً هم هیچ مشکلی باهاش ندارن. یعنی درواقع، افشاگری خوبه، ولی تا وقتی که برای همسایه باشه!

تمام این داستان‌ها رو نگفتم که این نوشته رو فقط به افشای این خطا در استدلال برخی من‌جمله خودم محدود کنم؛ بلکه می‌خوام به بحثی اشاره کنم به اسم «باور». و این جمله رو بگم که به نظر میاد ما «زندانی» باورهای خودمون هستیم. اگر چه شاید باورمون این باشه که شخصی «آزاده»ایم. البته همین هم خودش فقط «باور» ماست، نه فراتر.

دوستی که البته معلم من هست، و من افتخار شاگردی‌شو دارم، چند هفته پیش به من این درس جدید رو یاد داد که اتفاقاً درمورد «باور» بود. من تو یک ملاقاتی، باهاش درمورد عذاب وجدانی صحبت کردم که از رفتار نادرستم با یکی از نزدیکان داشتم و اینکه هر چقدر من از این فرد، معذرت‌خواهی کردم، اون نمی‌پذیرفت و هیچ‌وقت احترام‌اش به من مثل سابق نمی‌شد. البته شاید سابق هم احترام‌اش واقعی نبود، ولی حداقل به نظر من واقعی میومد. ازش پرسیدم چی کار کنم؟ اون گفت: ببین فرید! ما می‌تونیم «باور»هامونو ۲ جور دسته‌بندی کنیم و از ۲ زاویه بهشون نگاه کنیم. یکی از نظر اعتبار و درستی، و دیگری از نظر سودمندی و کاربردشون در زندگی امروزمون. اگه بخوایم از نظر اعتبار به ماجرای تو نگاه کنیم می‌تونیم بگیم که بله، تو کار اشتباهی کردی و خوبه که خودت بهش واقفی و معذرت هم خواستی؛ ولی از نظر کاربردی، این کار تو که به‌خاطر اون اشتباه حالا می‌خوای دائماً خودت رو پیش اون فرد خوار و خفیف کنی و با این معذرت‌خواهی‌ها، اونو به بی‌احترامی به خودت تشویق کنی، مشکلی رو حل نمی‌کنه. پس دست از این رفتار بردار! حتی با علم به اینکه، کار تو ناحق بوده؛ امّا این رفتار هم دردی رو از هیچ‌کدوم‌تون دوا نمی‌کنه. بگذار به مرور زمان خود اون فرد به سمت تو بیاد و تغییر تو رو در رفتارت و به‌عمل باور کنه.

جالبه که دوباره از لفظ «باور» استفاده کردم. شاید اون دوست من دقیقاً این واژه رو به کار نبرده باشه، ولی انگار هر کاری کنیم، این «باور»‌ دست از ما نمی‌کشه! اون دوست و معلم خوب من، نکته‌ای رو به معرض توجه و آگاهی‌ام آورد که قبلاً کسی این‌جوری برام روی میز پهن نکرده بود. خوشحال شدم از این کشف، و احتمالاً این حرف‌اش تو ناخودآگاهم داشت تو این چند هفته برای خودش تفت می‌خورد تا امروز به این نقطهٔ جوش برسه و عامل نوشتن این سطور بشه!

جالبه که دیشب توی حموم، یک ترانهٔ انگلیسی از خواننده‌ای که چند سال طرفدار پروپاقرص‌اش بودم و الآن خیلی وقته که دیگه کاراشو گوش نمی‌دم، وارد ذهنم شد و ازم دعوت کرد بخونمش. دقیقاً هم این بیت (نمی‌دونم بیت چقدر کلمهٔ درستی‌یه در اینجا!) بود که ترجمه‌اش یه چیزی تو این مایه‌ها می‌شه: «۱۶‌ساله، دست‌وپاچلفتی و خجالتی؛ این قصهٔ زندگی منه...» جالبه که این بیت، و اساساً کل متن این ترانه رو، مثل تمام ترانه‌های این خواننده، در اون زمانی که ۲ سال پیش بارها و بارها گوش می‌دادم، خیلی جدی می‌گرفتم و فکر می‌کردم دیگه آخرت تمام اشعار عالمه و هیچ‌کسی پیدا نمی‌شه که جمله‌ای از این حکیمانه‌تر بگه! ولی دیشب که این جمله و بخصوص مفهوم‌اش برام تداعی شد، انگار همزمان خیلی آشنا و خیلی غریب بود. آشنا چون بارها و بارها شنیده بودم‌اش، و غریب برای اینکه دیگه اون عظمت و منزلتی که مفهوم‌اش یه‌زمانی برام داشت رو از دست داده بود؛ تمام بزرگی‌اش رخت باخته بود؛ انگار بالاخره فهمیده بودم که این پادشاه، هیچ لباسی بر تن نداره و این جمله، یک جملهٔ پوک‌ـه. این جمله فقط یک جمله‌ای بود که «باور» اون ترانه‌سرا و خواننده بود. و جالبه که این «باور» رو این خواننده تا سن ۵۰ و خرده‌ای سال، هنوز هم حفظ کرده. یعنی در رفتار و وجنات‌اش، هنوز هم می‌بینی که انگار نمی‌خواد دست از این «داستان زندگی» که خودش رو توش محبوس کرده برداره و بزرگ شه. اون هنوز «باور» داره که «۱۶‌ساله، دست‌وپاچلفتی و خجالتی‌»یه؛ و به خاطر نمایش‌دادن این «باور»، روی استیج، بارها و بارها از طرفداران‌اش تأیید می‌گیره و تشویق می‌شه. اینه زندگی یک آرتیست؛ و آسیبی که بسیاری از آرتیست‌ها از اون «باور»های اولیه‌ای که به‌خاطرشون محبوب یک عده‌ای می‌شن، می‌خورن و هیچ‌وقت از شرش خلاص نمی‌شن.

شاید بعداً بیشتر درمورد دوران طرفداری‌ام از اون خواننده نوشتم و ازش اسم بردم. گرچه اون‌هایی که منو تو اون دوران میشناختن، غیرممکن بود اسمشو تو جریان یک مکالمه حداقل یک بار از زبونم نشنون! اونا الآن خوب می‌دونن از کی صحبت می‌کنم. بگذریم. نکته‌ای که دیشب توی حموم بهش فکر کردم این بود که چطور «باور»های این خواننده، تو اون روزهای سخت زندگی‌ام، اگرچه «نادرست» و «بی‌اعتبار» ولی برای من به‌شدت «مفید» و «سودآور» شدن. و همون باورها، باعث شد من هم مسیر اشتباهی رو در «باور»های خودم طی کنم. اینم می‌دونم که ممکنه یک نفر دیگه همون ترانه‌ها رو بشنوه و صرفاً از نظر فان‌بودن یا جذابیت موسیقیایی طرفدارشون بشه، و لزوماً به‌اندازهٔ من روی «باور»هاش تأثیر عمیق نذاره. ولی به‌هرحال برای من این تأثیر رو گذاشت و باعث شد خودم هم این الگوی «بد» و «زشت» رو بگیرم که خودم و ذهنم رو در دوران نوجوانی محبوس کنم و از «خجالتی»بودن یا اداشو درآوردن، سودجویی کنم و طرف ببندم، و فکر کنم این عاقبت و سرنوشت محتوم من و اون خواننده و امثال ماهاست! درحالی‌که بعدها با الگوهای پیشرفته‌تری آشنا شدم و فهمیدم که می‌شه «بزرگ» بود و درعین‌حال لحظات «شکننده» و «مظلومیت» خود رو هم داشت. می‌شه هم «قوی» بود، هم «زخمی». لازم نیست این مسیر رو با ادای «شهید‌زنده»بودن، طی کنیم، چون این یک اداست و مهم‌تر از همه، فقط یک «باور». باوری که نه درسته، و نه می‌تونه بهترین فواید و بهره‌ها رو برای زندگی‌مون به ارمغان بیاره. البته در زندگی باورهایی هم وجود دارن که درست‌ان؛ مثل باور به «تغییر» و باور به «بزرگ‌شدن». امروز من این «باور» رو مدیون معلم‌های جدیدترم هستم که فقط دعا می‌کنم، اعتقادات اون‌ها هم مثل اون خواننده، پوشالی و حبابی از آب درنیان. که با شناختی که ازشون دارم، احتمال‌اش کمه.

خیلی حرف‌ها تو دلم بود که می‌خواستم درمورد «باور» بزنم، ولی باشه فرصت‌های دیگه. خلاصه مواظبت کنید از «باور»هاتون. و هرچندوقت‌یک‌بار، بهشون سر بزنید و یه گردگیری‌ئی ازشون انجام بدید. و سعی کنید یک عیار و ملاکی پیدا کنید که بتونید همیشه به اون رجوع کنید و باورها رو با اون بسنجید. ای کاش قطب‌نماهای «باور»سنج همه‌مون روز به روز قوی‌تر بشه و راه درست رو بهتر تشخیص بده. و این جز با رشد مهارت‌های عقلی و منطقی، میسر نخواهد بود. باید اعتراف کنم دین بزرگ ما اسلام هم ملاک رو بر همین گذاشته؛ اول ببین عقل چی می‌گه...

۹۶/۰۲/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
شبح‌روشنفکر

روشنفکری عالمی دارد...

لحظه‌نگار
خیلی کوتاه
نظرگاه
Bates Motel

«روانی» هیچکاک (۱۹۶۰) فیلمی بود که به‌شدت در فرهنگ عامهٔ آمریکایی نفوذ کرد. در ۵۰ سالی که از ساخت‌ش می‌گذره، هم فیلم درادامه‌اش ساختن، و هم فیلم تحت‌تأثیرش ساختن... بنابراین وقتی سریال «مُتلِ بِیتْز» (۲۰۱۳) رو گذاشتم ببینم، انتظارام کاملاً پایین بود... امّا چیزی که باهاش مواجه شدم شوکه‌ام کرد. هیچ‌کس نمی‌تونه با هیچکاک رقابت کنه، ولی تو این دوره‌زمونه بتونی یک همچین سریال خوش‌فرم و خوش‌قصه‌ای بسازی، اونم با اقتباس از «استاد»... و بتونی مخاطب امروزی رو با «تعلیق» آشنا نگه داری، خیلی حرفه...

بازی ورا فارمیگا در نقش «نورما» فوق‌العاده است؛ فردی هایمور (همون پسرکوچولویی که تو «چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازی» باهاش آشنا شدیم و الآن برای خودش جوونی شده...) هم انتخاب خوبی‌یه برای «نورمن»، هم بازیش خوبه... شخصیت‌های فرعی مثل «دیلن» و «اما» هم خیلی خوب درمیان و در طول تمام فصل‌ها، در کنار ۲ شخصیت اصلی جلو میان و شخصیت‌پردازی می‌شن... و بازی‌هاشون هم خوبه.

امّا سؤالی که برای خیلی‌ها ممکنه پیش بیاد اینه که این سریال چقدر به رمان یا فیلم «سایکو» نزدیکه؟ آیا باید انتظار یک اقتباس موبه‌مو از فیلم هیچکاک رو داشته باشیم یا نه؟ جواب اینه که، این سریال ۵ فصل داره. هر فصل‌اش از ۱۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تشکیل شده. ۴ فصل اول که هیچی؛ تازه در فصل ۵مش کمی تنه به وقایع «روانی» هیچکاک زده می‌شه؛ فقط «تنه»، و خوشبختانه توی دام بازسازی موبه‌موی اثر هیچکاک نمیفته (برخلاف گاس ون سنت که این اشتباه رو مرتکب شد...)

اتفاق و این تغییراتی که در فصل ۵ میفته، تفاوت شخصیت «ماریون» سریال با فیلم هیچکاک، و شباهت‌های بعضی نماها در عین تفاوت‌های اساسی‌یی که دارن... همه و همه می‌تونست در «اجرا» یک فاجعهٔ به‌تمام‌معنا ازآب‌دربیاد... ولی اتفاق جالب اینه که تمام این شباهت‌ها و تفاوت‌ها اصلاً در اجرا بد درنیومدن... و جالب اینجاست که سریال، به شخصیت‌هایی که خودش ساخته بیشتر پای‌بنده، تا شخصیت‌هایی که ممکنه مخاطبا با «روانی» یک تصور دیگری ازشون داشته بوده باشن... چون ۴ فصل با این شخصیت‌های خاص ما جلو اومدیم... مادر اینجا خیلی با مادر «روانی» فرق داره... نورمن فرق اساسی داره (از سن‌اش بگیرید تا کل وجوه شخصیتی‌اش)... و قصه در اواخر دههٔ ۵۰ اتفاق نمیفته، بلکه مالِ امروزه... پس همهٔ اینا، اگر نمی‌انجامید به تغییرات اساسی نسبت به «سایکو» جای تعجب داشت...

ولی یک چیز دیگه هم جای تعجب می‌داشت؛ شاید بیشتر جای اعتراض. چه‌چیزی؟ اگر تمام این تغییرات، در بافت این روایت امروزی از دنیای «نورمن» و مادرش، چفت نمی‌شد... و به‌نظر رابطهٔ نورمن با مادرش لوس و غیرقابل‌باور می‌رسید... ولی این اتفاق نمیفته... و فیلمنامه و بازی‌ها و فرم تصویری کار همه و همه موفق می‌شن ما رو با این ماجرا همراه کنن و حس‌های ما رو به‌درستی به جنب و جوش دربیارن... این دستآورد بزرگی‌یه...

...
درهٔ من چه سرسبز بود!
جان فورد

یک فیلم بهشتی. جهان فیلم انگار درست در نقطهٔ وسط اسطوره و واقعیت قرار گرفته. آدم‌های فیلم رو که می‌بینیم، در سادگی ولزی‌شون، خداخدا می‌کنیم اگه مردیم تو یه همچین بهشتی سردربیاریم. مادر؛ پدر؛ پسرا؛ دختر؛ کشیش؛ اون دو تا مربی بوکس؛ کارگرا؛ همه و همه. همه‌شون از پس شدیداً خاص و منحصربه‌فردبودن‌شون تبدیل می‌شن به اسطوره. بخصوص مادر و پدر فیلم فوق‌العاده‌ان. حتی عروس خانواده هم خوبه. همه‌چی اندازه. همهٔ کارکترا به‌جا و خوب‌پرداخت‌شده. واقعاً یک شاهکار تمام‌عیاره این فیلم. و عجب عقاید درست‌حسابی و مدرنی درمورد خدا و دین در فیلم موجوده. و عجب در عین احترام به سنت، سمت‌وسوش به جلورفتن‌ـه. و عجب پدر و مادر مسئله‌حل‌کن و کارراه‌اندازی... با همهٔ شوخی‌ها و سربه‌سرگذاشتناشون... این یعنی شخصیت‌پردازی؛ این یعنی آدم‌درست‌کردن تو مدیوم سینما که واقعا نظیرشو شاید فقط تو فیلمای دیگهٔ خود فورد بشه پیدا کرد.

...